دلنوشته‌های تاریخیِ علی مرادی مراغه‌ای


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Edutainment


من طبعا به مخاطبان معینی می اندیشم. به کسانی که در جستجو هستند، بی آنکه یقین داشته باشند آنچه را که می جویند یافته اند... پل والری

ارتباط با من:
@amoradym

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Edutainment
Statistics
Posts filter


💥تنها ثروت بابا یک قوطی بود!
✍️
علی مرادی مراغه ای

♦️«رضا گنجه‌ای» متعلق به خاندانی از شهر گنجه بوده که پس از شکست ایران از روسیه و پیوستنِ شهر گنجه و برخی شهرهای دیگر به روسیه، تابعیت روسیه را نپذیرفته، به تبریز آمدند.
او در١٢٩٠ش در محله ششگلان تبریز متولد شد. در ۱۳۰۵ش به تهران و سپس آلمان رفت و در رشته مهندسی پلی‌تکنیک زوریخ تحصیل کرده پس از بازگشت، در دانشکده فنی دانشگاه تهران، استاد و سپس ریاست دانشکده فنی شد و در سال ۱۳۳۴ در کابینه حسین علا وزیر صنایع و معادن شد...
اما آن چه سبب شهرت او شد مدیریت نشریه «باباشمل» بود که اولین هفته نامه فکاهی ایران بوده. با وجود شغلهای مهمی چون ریاست، وزارت... از دارِ دنیا عزیزترین چیزِ بابا در زمان مردن، یک قوطی کوچک بود! به این قوطی در آخر نوشته باز خواهم گشت...

♦️بیشتر از هر مقامی به نقد و شوخی با مجلس و نمایندگان می پرداخت. مثلا از زبان نمایندگان مجلس چنین می سرود:
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم لذت شغل وکالت نرود از یادم
جزصحیح است نگفتم سخنی در مجلس چه کنم حرف دیگر یاد نداد استادم

♦️یا در ستونی دیگر در گزارش از سخنان نمایندگان مجلس نقل قول میکرد و خودش چنین پاسخ میداد:
آقای دکتر شفق نماینده مجلس: مطابق اصول پارلمانی دنیا...
باباشمل: جانِ بابا، تو کی از این مقایسه ما با دنیا دست بر میداری؟ چه چیز پارلمان شما با پارلمانهای دنیا قابل قیاس است که اصولش باشد.
آقای ثقه الاسلامی: خیلی خوشوقتم که دوره چهاردهم انتخابات آزاد است...
باباشمل: تو را به روح ثقه الاسلام مرحوم. بگو ببینم، خودت حرف خودت را باور داری؟.
آقای فولادوند: مردم را از حق قانونی شان که داشتن نماینده است در مجلس نباید محروم کرد.
باباشمل: ای کاش بجای محرومیتهای غیرقانونی فقط این حق قانونی را از ما میگرفتند.
(مجله باباشمل،18خرداد1323،ش57.ص7)
آقای شریعت زاده نماینده مجلس: تبریز مهد پرورش آزادی و موجد اساس مشروطیت ایران بوده است.
باباشمل: جانم، مشروطیت حال، سی و هشت سالش است دیگر مهد ندارد بلکه تختخواب لالایی میکند.
(مجله باباشمل،15تیر1323،شماره61،ص6)
یک ستونی بنام نیش و نوش داشت در باره موضوعات مختلف. به عنوان نمونه:
صلاح مُلک کجا؟ کله ی خراب من کجا؟! ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟!
یکی زمجلسیان نکته ای حسابی گفت: که این جماعت رهزن کجا، حساب کجا؟!
وزیر فکر خود و ما صلاح از او خواهیم ببین که ما کجائیم و آن جناب کجا؟!
(باباشمل، سال دوم، شماره49، 17فروردین1323)

♦️در سر مقاله ای با عنوان «شیربرنج» مینویسد:
«یکی به کورمادرزاد گفت: هیچ تا به‌ حال شیربرنج خورده‌ای؟ جواب داد: نه، اصلاً من نمیدونم شیربرنج چه شکلیه. گفت: یه چیز سفیده. کورمادرزاد جواب داد: سفید چیه؟ گفت: سفید، رنگ غازه. جواب داد: غاز چه شکلیه؟ یارو انگشت‌هاش رو راست کرد و نوکاش رو به‌ هم چسبوند و مچ دستش رو کج کرد، دستش رو شکل غاز نمود و دست کوره را گرفت و مالید به دست خودش. گفت: غاز یه همچو شکلی داره. کوره همین که دستش به دست گُنده و زِبر یارو خورد، خودش رو عقب کشید و گفت: نه جانم! من شیربرنج به این کلفتی نخورده‌ام...
حالا به جون همه‌ تون، اونایی هم که خواستن به ما کور و کچل‌ها، مشروطه و حکومت ملی رو حالی کنن، همین کار و کردن و درست همون قدر ما از مشروطه و آزادی سر در آوردیم که اون کوره از شیربرنج...»!

♦️پس از انقلاب، بابا شمل نیز راهی غربت شد و البته علیرغم وزارت و ریاستش که در طول عمرش داشت اما در سویس در نهایت فقر بود، فقط تعدادی کتاب، مجله و آن قوطی معروفش را با خود داشت. حتی در آخر عمرش به کمک دیگران زندگی میکرد و تنهای تنها...
زمانی همه را میخنداند اما خودش مدت زیادی با خنده بیگانه شده بود! وقتی هم در ١٥ شهریور ١٣٧٤ در ژنو درگذشت سه روز جنازه اش بر زمین مانده بود!
اما تنها ثروتش که برایش از هر چیزی گرانبهاتر و عزیزتر بود یک قوطی بود که وقت رفتن از ایران، آنرا نیز با خودش برده و در غربت همیشه در کنار رختخوابش و کنار داروهایش میگذاشت. کسی نمیدانست داخل آن چیست، بارها کسانی از محتویات قوطی پرسیدند پاسخ نداده بود اما در یکی از سفرها به دکتر هوشنگ طالع که خواهرزاده اش بود باباشمل گفت:
- اون قوطی را می بینی؟ همان که بالای گنجه است.
- بله...بله دیدم.
- آن را بردار.
- دکتر طالع آن را برداشت، درش را باز میکرد که فریاد باباشمل بلند شد.
- چه می کنی؟ مواظب باش نریزد!
- با دقت جعبه را به سوی او دراز کرد. بابا در حالی که هم دستش و هم صدایش از شدت هیجان می لرزید گفت:
- می دانی این تو چیست؟ داخل این جعبه، خاک وطن است یادت باشد وقتی من مُردم آن را در تابوت من بریزی...!
و این خاک را در طول تاریخ همین آدمها حفظ کرده اند...

✅کاریکاتوری از نمایندگان مجلس در قبل و پس از انتخابات از باباشمل می آورم...!
http://www.upsara.com/images/r144811_.jpg

1.1k 0 42 14 43

Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💥آخرین استوری اینستاگرامی اینجانب.

✍️علی مرادی مراغه ای

مرگ شاه به دلیل مصرف بیش از حد قرصهای جنسی!
برخی می گویند نباید به حوزه خصوصی صاحبان قدرت پرداخت اما وقتی آن حوزه خصوصی آنقدر در تصمیم گیرهای آنها و سرنوشت مردم تاثیر دارد دیگر اینجا حوزه خصوصی چه معنی ندارد؟!
مگر می توان به دوره فتحعلیشاه پرداخت اما به حرمسرای ۷۰۰ نفری او با هزاران کنیز، نوکر، اسب، خانه مستقل و دخیل و تاثیرگذار در کل سیاست کشور نپرداخت؟!
اسدالله علم در خاطراتش دهها بار از خانم بازی خود و شاه نوشته:
«مهمانی برایم رسیده، ملاحظه فرمودند و چون شاهنشاه شیفته لب کلفت هستند، فرمودند، بعد از ظهر باید او را قطعاً ببینم. من واقعاً پشیمان شدم[چون همبستری همه روزه شاهنشاه با دختران جوان برای سلامتی شان مضر است]...»
(خاطرات علم، ج ۶. ص ۴۲).
اکنون منوچهر رزم آرا(وزیر بهداری پهلوی) میگوید:
شاه به دلیل مصرف زیاد قرص های جوانی و تقویت جنسی سرطان گرفت و مرد! و علت مرگ مشکوک علم، عبدالکریم ایادی، قلی ناصری و حسین دانشور از وزرا و درباریان شاه، استفاده از همین داروی تقویت جنسی بود...


◀️دوستان جهت مراجعه به اینستاگرام اینجانب:
@ali_morady_maragheie

5.4k 1 248 408 122

💥آنا آخماتووا و سیصد ساعت انتظارش!
✍️
علی مرادی مراغه ای

در آن سال‌ها تنها مردگان لبخند می‌زدند
خشنود از اینکه آرمیده‌اند:
و لنینگراد همچون زائده‌ای بی‌مصرف کنار زندان‌هایش آویخته بود...!


♦️گورهای دسته جمعی زیادی از دوران استالین کشف شده اما یکبار در حفاری جهت لوله کشی گاز به گورهایی برخوردند که بیش از هزار اسکلت بیرون آمد و شگفتی آنجا بود که این اسکلتها جفت شده در کنار هم بودند یعنی دژخیمان استالین برای صرفه جویی در گلوله هر دو نفر را به همدیگر جفت کرده و با شلیک یک گلوله دو نفر را باهم کشته بودند!
در دوران استالینیزم ۲۲ میلیون نفر اعدام شدند و ۱۵۰۰ نفرشان شاعر و نویسنده بوده، استالین برعکس هیتلر که از یهودیان و از بیگانگان کشت از مردم شوروی کشته!
آمار دقیق محکومین اردوگاهها را از منابع روسی به ترتیب سال در
اینجا آورده و آمار به خاک افتادگان ایرانی و کشورهای دیگر را به تفکیک اینجا آورده ام.

♦️در آن دوران وحشتناک، سرگئی یسنین و ولادیمیر مایاکوفسکی خود را کشتند، اوسیپ ماندلشتام در اردگاه زندانیان جان سپرد، مارینا تسوتایوا در همین سالها خود را حلق آویز کرد و...
اما شگفت انگیز است که وقتی میلیونها انسان در اردوگاهها با مرگ تدریجی دست و پنجه نرم میکردند نویسندگانی از کشورهای جهان مانند پابلو نرودا، برنارد شاو، رومن رولان، ژان پل سارتر، رافائل آلبرتی، هانری باربوس، امیل لودویگ، لویی آراگون، اچ. جی. ولز و کثیری از نویسندگان و شاعرانی ایرانی در ستایش از حاکمیت تاواریش استالین قلمفرسایی کرده و میکوشیدند به چهره ضدانسانی آن سیستم، صورتی انسانی ببخشند!.

♦️در اوج تصفیه ها، آنا اخماتووا ابتدا طرد شد، دبیر حزب در یک سخنرانی او را به عنوان یک فاحشه محکوم کرد و او از اتحادیه نویسندگان شوروی اخراج شد، تمام کتاب‌هایش جمع آوری گردید و انتشارشان ممنوع شد...
این شاعره دستگیر نشد در عوض شوهرش و پسرش را دستگیر کردند وضعیت او چنان وحشتناک شد که دوستانش به آخماتووا توصیه کردند برای عفو پسرش شعرهایی در ستایش استالین بنویسد و او برای نجات جان پسرش تن به خفت داد! استالین را ستایش کرد، سرزمین مادری را تجلیل و از زندگی شاد در شوروی نوشت...!
اما جلادش استالین آنها را به اندازه کافی صمیمانه تشخیص نداد و ترتیب اثر نداد!
آنا آخماتووا بعدا در این زمینه چنین سرود:
آه پسرم!
هفده ماه صدایت کرده‌ام که به خانه بیایی،
به پای جلاد افتاده‌ام
آه پسر من، دهشت من!

♦️آنا آخماتووا به مدت ۱۷ ماه یعنی ۳۰۰ ساعت در سرما و یخبندان و در گرما در مقابل زندان انتظار کشید تا بلکه خبری از پسرش بیابد اما نیافت و شعر ماندگار مرثیه را در همین صفِ انتظار مخفیانه سرود بی‌آنکه آن را بنویسد یا چاپ کند، شعر را تنها به خاطر می‌سپارد و برای دوستان معدودش می‌خواند تا به خاطر بسپارندش. نیم قرن طول می‌کشد تا در ۱۹۸۷ در روسیه این شعر منتشر می شود که در واقع وصیتنامه آخماتووا است. او در پایان شعر می‌گوید اگر زمانی بخواهند برایش تندیسی به افتخارش بسازند، تنها به یک شرط بدان رضایت خواهد داد که انرا کنار همین زندان بسازند، همینجا که به همراه میلیونها خانواده زندانیان، ۳۰۰ساعت ایستاد تا آن در گشوده شود و گشوده نشد:
و اگر روزی در این کشور
تصمیم بگیرند که تندیسی برای من برپا کنند،
من تنها به یک شرط بدان رضایت می دهم
آنرا نه کنار دریا، یا جایی که به دنیا آمدم
و نه در باغ سلطنتی در نزدیکی درخت کاج عزیز،
فقط اینجا، جایی که من سیصد ساعت ایستادم،
و هرگز درها را برای من باز نکردند....

♦️ژرفای اندوه این ۳۰۰ ساعت انتظار در تصور نمیگنجد که زن باشد که شاعره باشد که مادر باشد و خشونتِ بی انتهای استالینیزم...!
اما سرانجام شعر ماند و دیکتاتور رفت و این تندیس برنزی با ارتفاع سه متر در حدود نیم قرن پس از مرگِ دیکتاتور پلید در ۲۰۰۶ در جلوی همان زندان ساخته شد و یک شاهکار است تصویر تندیس را در زیر آورده ام:
مانند شمعی در حال ذوب شدن است یک دست در سینه و در دستی دیگر تسبیح قرار دارد به نشانه محبوبترین کتاب شعریش که بنام تسبیح است، تندیس سرش را چرخانده به عقب به همان درِ زندان نگاه می کند که ۳۰۰ساعت نگاه کرده بود و یادآور همسر لوط است به روایت تورات، زمانی که سدوم نابود شد، به لوط و خانواده‌اش دستور آمد برای نجات، از آنجا خارج شوند و به عقب نگاه نکنند، اما زن لوط به عقب نگاه کرد و تبدیل به ستونی از نمک شد!
و این لحظه ی همسر لوط قبلا یکی از شعرهایش بوده:
زمانی هست، میتوانی همچنان به گذشته نگاه کنی،
در برجهای قرمز سدوم که در آن متولد شده اید،
جایی که در آن آواز می خواندی، می چرخیدی،
جایی که زندگی فرزندان بوده،
او نگاه کرد و از درد متحیر شد،
بدنش به نمک نیمه شفاف تبدیل شد،
چگونه، برای یک نگاه، او جان داد...؟!


◀️تندیس آنا آخماتووا

10.1k 0 308 73 160

✍️علی مرادی مراغه ای

✅این تصویر باید مربوط به ۱۳۲۵ش باشد زمانی که فرقه دمکرات آذربایجان بر سر کار بود و قوام السلطنه نخست وزیر بود و هنوز شاه جوان نیز بیشتر در پی «تدبیر منزل» و درگیر با طلاق فوزیه بود!
هنوز کودتای ۲۸مرداد اتفاق نیفتاده و دیکتاتور نشده بود و این زمان، قوام السلطنه او را پسرجان خطاب میکرد!

♦️کافی است صندلی که قوام السلطنه نشسته و صندلی ها دو قلوی رضاشاه یعنی محمدرضاشاه و اشرف را باهم مقایسه کنید تا همه موقعیت و مکان قدرت در این زمان بدست تان بیاید...

6.2k 0 181 158 140

💥چالشهای اولین مدارس دخترانه و خاطره ای عبرت انگیز!
✍️
علی مرادی مراغه ای

✅امروز ۲۷ آبان روز جهانی دانش آموز است بدون شک جامعه ای رستگاری نخواهد شد مگر با تغییرات اساسی در حوزه آموزش و پرورش...
قبلا به مشکلات اولین مدارس دخترانه پرداخته ام در این مقالات(
اول، دوم و سوم).
در اینجا بیشتر به مشکلات مدارس دخترانه در شهرهای آذربایجان در دوره رضاشاه می پردازم...

♦️اولین مدرسه دخترانه در خوی در ۲۲ آذر ۱۳۰۲افتتاح شد اما فرمانده لشكر شمالغرب در اول فروردین ۱۳۰۴ در نامه‌اى به وزارت جنگ از اقداماتى حجت الاسلام خويى عليه این مدرسه دخترانه نوشته كه «دست اين قبيل افراد...» بايد كوتاه شود.
حجت الاسلام خويى از علماى نجف عليه افتتاح اين مدرسه فتوا گرفته و آنرا بالاى منبر خوانده و «بنده شرحى بر سبيل نصيحت و توبيخ نوشته و مشاراليه را متنبه نموده و گوشزد كردم »
فراهانی... روز شمار تاریخ ایران...ج ۳، ص ۴۷۶)

♦️وقتی اولين مدرسۀ دخترانه بعد از كودتاى ۱۲۹۹ بنام «مدرسۀ مهستى بنات» در اردبیل بوجود آمد طوفانى از مخالفتها آغاز شد آنها كه تحصيل پسرها را در «اشكولاّ»(برگرفته از School به معنی مدرسه) تحمل نمی کردند و آنرا مروج بابیگری و خلاف مذهب مى‌شمردند با رفتن دخترها بمدرسه بشدت مخالفت کردند، در ۱۳۰۴ش به این مدرسه هجوم آورده با بيل و كلنگ در صدد خراب كردن سقف اطاقها بر سر دانش‌آموزان برآمدند خانم مدیره مدرسه از ارتش استمداد نمود و با آمدن سربازها، مهاجمين دست از تخريب و آزار برداشتند اما دختران دیگر از ترس واكنشهاى بعدى متفرق گشتند و مدتى مدرسه بسته شد!
مرحوم محمدعلى صفوت که آن زمان رئيس معارف اردبيل شده مى‌نويسد در همان روز اول، خبر رسيد كه «مديرۀ دبستان دختران از ترس ايذاء و اهانت مردم بمدرسه نمى‌آيد و از هفده تن شاگردان يك عده ترك تحصيل و چند بچۀ ديگر مشغول بازى هستند»!.
(تاریخ فرهنگ آذربایجان...ص۱۳۰)
در همين زمان، مدرسۀ رشيديه نیز مورد هجوم مخالفان قرار گرفت و اثاثيۀ آن به یغما رفت مدرسه رشيديه نیز«با مخالفت مرحوم ميرزا على اكبر مجتهد معروف اردبيلى تصادم كرد. مريدان شيخ به مدرسه ريخته و تاراج كردند و معلّمين را مورد ضرب‌وشتم قرار دادن، محصلين بخانه‌هايشان پناه بردند» و «ميرزا ستار كه مدير مدرسه بود انتحار كرد»!
(صفری، اردبیل در گذرگاه تاریخ...ج ۳ص۱۹۳)

♦️باباصفری می نویسد «مريدان نادان دور آقا را گرفته از وضع مدارس سعايت كردند و او را با عنوان كردن تدريس جغرافيا و گردش زمين و نظاير آن تحريك نمودند... با دستاويز كردن اين گفته‌ها هر جا كه مدرسه‌اى باز شد بدانجا ريختند بچه‌ها را كتك زده كتابهاى آنها را پاره كردند. ميز و اثاثيه را طعمۀ آتش ساختند و گاهى سقف اطاقها را با بيل و كلنگ ويران كرده آنرا ثواب دانستند. معلّمان را مضروب و مجروح نمودند».
(همان منبع...ج3 ص197)

♦️اما بپردازم به آن خاطره عبرت انگیز:
علی‌اکبر مجتهد اردبیلی که از متعصبين و مغرضين تدريس جغرافيا و گردش زمين و از معتقدین به بهيئت بطلميوس و ضد مدارس دخترانه بود فکر می کرد يك تنه ميتواند در اين نقطه از جهان جلوى پيشرفت علمى دنيا را بگيرد و بدور اردبيل حصاری بكشد و آنرا از نفوذ تمدن جديد باز دارد اما این حصار تنها ۱۲ سال دوام آورد، بزودی فرزندان و دختران خود وى نیز بدون حجاب و با سرهاى برهنه در همين مدارس مشغول تحصيل گشتند!
باباصفری می نویسد در ۱۳۱۸ ش كه اولين سال معلمی ام در دبيرستان دخترانۀ پوراندخت اردبيل كه سابقا همان«مهستى بنات اردبيل» بوده مشغول شدم و همان روز يكى از پرونده‌هاى متروك دبيرستان را در دفتر مدرسه مطالعه ميكردم نامه‌اى بود كه خانم مديرۀ مدرسه از فرمانده قزاق اردبيل کمک خواسته و نوشته بود «كسان آقا ميرزا على اكبر با بيل و كلنك ريخته ميخواهند سقف اطاقها را بسر دختران خراب كنند»! فرمانده قزاق نيز جواب داده بود «...قزاق فرستادم تا كسان آقا ميرزاعلى اكبر را از آنجا دور سازند...»
باباصفری می نویسد در دفتر مدرسه مشغول خواندن اینها بودم که در اين لحظه، درِ اطاق باز شد و دختر خانمى از دانش‌آموزان بدون حجاب وارد گرديد تا براى نوشتن معلم در تخته‌سياه، گچ ببرد و او نوۀ همان آقا ميرزا على اكبر بود و در این زمان، تنها 12 سال از مرگ آقا ميگذشت...»!
(صفری...همان ج ۱، ص ۴۵۳).


⏹️چند روز پیش گروهی شعار مرگ بر واتساپ، تلگرام، اینستا، توئیتر می دادند! یادشان نمی آید که چهل سال پیش پدرانشان نیز مرگ بر ویدئو...می گفتند...!
شوربخت کسانی که میخواهند جلوی عقربه های ساعت را بگیرند! کاری چون حمله دون کیشوت به آسیاب بادی یا چیزی شبیه خشایارشاه که خشمگین، دریا را به دلیل نافرمانی و امواجش... شلاق می زد...!

14.7k 0 351 106 141

💥هشدار مهم عصمت اینونو به رضاشاه!
✍️
علی مرادی مراغه ای

✅شش ماه قبل از اشغال ایران توسط متفقین، عصمت اینونو رئیس‌جمهور ترکیه از طریق اسفندیار سپهبدی سفیر ایران در ترکیه، نامه ای به رضاشاه نوشته اطلاع میدهد که متفقین بدلایل مختلفی حتما به ایران حمله خواهند کرد لذا هر چه زودتر آلمانی ها را از ایران بیرون کرده با متفقین وارد مذاکره و قرارداد بشوید تا کشورتان اشغال نشود.
عصمت اینونو حتی مینویسد که رضاشاه به من وکالت رسمی بدهد و من تضمین میدهم که این کار را من انجام بدهم.

♦️سالها پیش، من راجع به این نامه مهم
اینونو در منابع ترکیه خوانده بودم و منبع یادم نمانده و در منابع ایرانی مدام دنبال آن می گشتم و نمی توانستم این نامه را پیدا کنم، خوشبختانه، ردّ آنرا در این فایل تصویری دکتر فریدون هویدا پیدا کردم، او در اینجا توضیح می دهد که آنرا پیدا کرده و دیده است!
عجیب است که نامه ای به این مهمی که در آن زمان از ترکیه به تهران تلگراف گردیده، مقامات ایرانی بخاطر ترس از خشم رضاشاه که همچنان چشم به پیروزی آلمان دوخته بوده، اصلا جرات نمی کنند آنرا به رضاشاه نشان دهند و در نتیجه، معاون وقتِ وزیر امور خارجه ایران در زیر این نامه دستور داده که بایگانی گردد!.
بعدها که فریدون هویدا(برادر امیرعباس) وزیر خارجه می گردد این نامه را پیگیری کرده و پیدا می کند، چون اسفندیار سپهبدی سفیر وقت ایران در ترکیه که شوهر خواهر هویدا بوده و از این نامه مطلع بوده قبلا به فریدون هویدا گفته بوده که عصمت اینونو چنین نامه ای را نوشته است!

♦️شوربختی در اینست که، کسی جرات نمی کرد به رضاشاه نزدیک شود و سخنی بگوید که خلاف میل دیکتاتور باشد!
امیر احمدی اولین سپهبد ایران می نویسد که در مرداد ۱۳۲۰ یعنی کمتر از یک ماه قبل از حمله متفقین، ارتش مانوری در تپه های ازگل در حضور رضاشاه برگزار کرده و رضاشاه نیز چادر مخصوصی در آنجا برافراشته بود و هر کدام از امرای ارتش برای خوشایند او از رشادت ارتش ایران می گفتند و او نیز از شادی قاه قاه میخندید! یک تلفنگرامی از گروهان اول دانشکده افسری رسید و شاه بی نهایت خوشحال شد و آنرا به من نشان داد و در تلفنگرام فرمانده نوشته بود:
«با چابکی و رشادت تمام گردنه قوچی را گرفتیم. اگر قشون سلم و تور هم به میدان ما بیاید، شکست خواهد خورد، منتظر امر اعلیحضرت بزرگ ارتشتاران فرمانده هستیم که هر جا را امر کند فتح می کنیم.
شاه گفت: قشون من عالی ترین قشونی است که امروز در دنیا می توان نشان داد و این ادعا که فرمانده گروهان اول کرده درست است...»
(خاطرات نخستین سپهبد ایران احمد امیراحمدی...ص۴۱۴)
و ما البته می دانیم که آن قشون، سه روز بیشتر نتوانست در مقابل متفقین مقاومت کند!

♦️خطر متفقین را یکبار دیگر ساعد مراغه ای سفیر ایران در مسکو گزارش کرده بوده اما دیکتاتور وقعی ننهاده و خشمگین شده بود!
اینجا را ببینید.
مؤدب نفیسی در آن زمان پیشکار ولیعهد و تنها کسی بوده که رضاشاه او را «آقا»
خطابش می‌کرد، شمس‌الدین جزایری داماد او می نویسد آقای اسمیت(معاون اداره دخانیات) تقریباً یک ماه قبل از اشغال ایران دو دفعه مرا سوار ماشین اش کرد تا شمیران وسط راه و هی به من می‌گفت که «آقا، اگر کسی هست که با دربار ارتباط دارد به رضاشاه بگوید که این مرتبه مسئله جدی است، متفقین احتیاج دارند به راه‌آهن ایران. باید به روسیه کمک بشود و اگر رضاشاه این راه‌آهن را به اختیار نگذارد راه‌آهن را به اجبار خواهند گرفت.»
شمس‌الدین جزایری می گوید من با همسرم صحبت کردم. گفت «والّا، گمان نمی‌کنم کسی جرأت بکند با رضاشاه حرف بزند».
سرانجام وقتی به مودب نفیسی می گویند که به رضاشاه اطلاع دهد، او جواب می دهد:
«بله، این مطلب خیلی اساسی است و جدی، ولی من جرأت نمی‌کنم با رضاشاه صحبت بکنم.»
احتمال حمله متفقین را به ابراهیم قوام الملک شیرازی هم گفته بودند اما او نیز ترسیده بود که با رضاشاه در میان بگذارد و بعدها هم اشرف پهلوی، همه‌اش وقتی که از پسر قوام شیرازی طلاق گرفت می‌گفت:
«این [مرد] خیانت کرده. چون این مسئله را به او گفته بودند و نیامده به پدر بگوید»!.
(مصاحبه جزایری با پروژه تاریخ شفاهی ایران، دانشگاه هاروارد، نوار اول، ۱۲ مهر ۱۳۶۳، حبیب لاجوردی)

🔷 آیا اگر دیکتاتور، گوشی شنوا داشت ایران به آن شکل تحقیرآمیز اشغال می گردید؟! آیا تاریخ آینده ایران متفاوت نمی شد؟!
اما دیکتاتور همه عقلا را حذف کرده و هیچکدام از آن مردان استخوانداری که در دامن مشروطیت پرورش یافته و در اوایل سلطنت بدورش بودند در اواخر سلطنتش، حذف شده و دورِ دیکتاتور را متملقین گرفته و حسابی از عقلانیت تهی گشته بود.
همیشه در چنین مواقعی است که بلا بر سر کشور نازل می گردد...!


◀️مصاحبه فریدون هویدا را اینجا و یا در زیر ببینید:

31k 0 1.1k 650 176

Video is unavailable for watching
Show in Telegram
✍️علی مرادی مراغه ای

مرگ هر کودکی، چنان دردی جانکاه و  تراژدی عظیمی است که زمانی، داستایوفسکی گفته بود:
"مرگ یک کودک حتی می تواند خدا را انکارپذیر کند...!"

7.3k 0 126 68 171

Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💥اختلاف سخن این دو شیخ از بهشت تا جهنم است!
✍️
علی مرادی مراغه ای

✅اسماعیل بیشکچی می‌گوید:
در یکی از مساجد ترکیه از شیخی شنیدم که در نماز جمعه با صدای بلند میگفت: به خدا که هر کس ترکی نداند، بهشت را به چشم نخواهد دید.
در آن جلسه مردی به شدت می گریست، من که چنین دیدم به نزدِ او رفتم و گفتم:
مگر تو ترک نیستی و ترکی نمی‌ دانی؟
مرد گفت: برای خودم گریه نمی‌ کنم! برای پیامبر اسلام گریه می‌ کنم که ترکی نمی دانست!

◀️برعکس آن شیخ ترکی، این شیخ ایرانی نیز در فیلم بالا می گوید:
زبان اهل جهنم ترکی است و ترکهای خوب که به بهشت می روند اول زبان شان عوض شده عربی می گردد سپس بهشت می روند...

🔺بالاخره من نفهمیدم که زبان ترکی من، بهشتی است یا جهنمی...!؟

16.1k 0 377 261 154

💥آخرین روزهای تب دارِ دکتر حسین فاطمی.
✍️علی مرادی مراغه ای
@Ali_Moradi_maragheie

✅ ۱۹آبان سالروز اعدامش بود، او اولین دکترای روزنامه نگاری داشت، سری پر شور که بارها از مرگ حتمی جست، اما آخر سر، اولین دکترای روزنامه نگاری را با بدنی مریض، زخمی و تبدار، با برانکارد جلوی جوخه اعدام بردند!
بار اول در سخنرانی بر مزار محمد مسعود توسط عبدخدایی نوجوان 15ساله از اعضای فدائیان اسلام ترور شد، چند تیر به قلب و طحالش خورد اما زنده ماند، بار دوم پس از دستگیری در حضور تیمور بختیار، شعبان بی مخ با چاقو به جانش افتاد تا کارش را بسازد و به دادگاه زحمت ندهد! اما خواهر فاطمی خود را سپر کرد و...

♦️وزیر خارجه و شیفته مصدق بود او را پیشوا می نامید، مصدق نیز چون پسرش دوست داشت.
در 25مرداد1332شاه دو تا کاغذ امضا کرده و با ثریا در کلاردشت بود که با شنیدن شکست کودتا به بغداد فرار کرد، همیشه در روزهای سخت آماده فرار بود!
در عرض این سه روز تا کودتای 28مرداد که شاه برگردد، فاطمی بر شاه و دربار تاخت:
«دربار در تمام طول ده سال اخیر قبله گاه هر چه دزد، بی ناموس بوده و از همه بدتر تنها تکیه گاه خارجیان و اتکا سفارت انگلیس این دربار گند و کثیف بوده...»
«ثروت یک مملکت را به غارت بردید، املاک و اموال و نوامیس مردم از دست این خانواده سی سال است در امان نبوده، حالا هم مثل دزدها و بدکارها از تاریکی شب برای کودتا استفاده میکنید و به کلاردشت تشریف می برید...پدر شما به دستیاری آیرونساید انگلیسی به روی هموطنان خود شمشیر کشید و عاقبت در منتهای نکبت در گوشه ژوهانسبورگ چشم برهم گذاشت...»
(سرمقاله هایِ باختر امروز، مورخه 25 و26مرداد1332)

♦️مردم به خیابانها ریخته مجسمه های شاه و پدرش را سرنگون کردند حتی غلامرضا تختی در راس افراد نیروی سوم در کندن مجسمه رضاشاه در میدان توپخانه شرکت داشت.
فاطمی اصرار میکرد مصدق، جمهوری اعلام کند، حتی صحبت از ایجاد شورای سلطنتی به ریاست دهخدا شد!
اما مصدق که در تمام عمر بر اصول مشروطیت پایبند بود و بر آن قسم خورده بود قبول نکرد.
فاطمی با عصبانیت گفته بود «این پیرمرد، عاقبت سرِ همه ما را به باد خواهد داد...!»

♦️هنگامیکه محمدرضاشاه با کودتای 28مرداد بازگشت، فاطمی توسط حزب توده ماهها مخفی شد، کیانوری مینویسد:
«میخواستیم او را از ایران خارج کنیم، فرصت نشد».
شاه که کینه شدیدی داشت بشدت در پی اش بود، سرانجام اتفاقی در میدان تجریش در منزلی پیدایش کردند با ریشی بلند و انبوه...
دکتر محمد مکری که با فاطمی در زندان لشکر بوده، حمله شعبان و اوباشانش را از فاطمی چنین شنیده:
«در اتاق تیمور بختیار بودم ...مخبرین روزنامه ها را خبر کرده آنها مرتبا عکس میگرفتند در این فاصله چاقوکشان شعبان بی مخ را خبر کردند ...بختیار دستور داد مرا به زندان تحویل دهند با مامورین از اطاق بختیار بیرون آمدم در راهرو، چاقوکشان بر سرم ریخته و در برابر ماموران با چاقو به جانم افتادند...خواهرم خود را رسانده با دیدن پیکر خونین من، خود را بر روی من انداخت...ضربات چاقو بر پیکر او وارد میشد و من از مرگ حتمی نجات پیدا کردم»
(خاطرات من...، محمد مکری...ص39الی40)

♦️نشریات درباری عمدا در مورد دستگیریش، مطالب مسخره ای نوشتند مثلا در محل اختفایش یک چک300هزار دلاری پیدا شده...!
اما مشخص شد که تنها 160ریال، کل موجودی فاطمی بوده...!
با بدنی بیمار و زخمی همچنان تحت بازجویی بود، آخرین روزهای زندگیش در نامه به آیت اله زنجانی، چنین بوده:
«...بنده مریضم، چاقو خورده ام...آرزو دارم که نفسهای آخر زندگیم نیز در راه نهضت و سعادت هموطنام صرف شود»
(مصدق، سالهای مبارزه، غلامرضا نجاتی...ج2ص301)
دادگاهش سری بود نمیتوان گفت چه گذشته، اما نمایشی بیش نبوده، چون، شاه از قبل، حکم اعدامش را در گفتگو با کرومت روزولت صادر کرده بود:
«...حسین فاطمی هنوز دستگیر نشده، ولی به زودی او را پیدا خواهند کرد، فاطمی بیش از همه ناسزاگویی کرده، مجسمه های من و پدرم را سرنگون... وقتی دستگیر گردید اعدام خواهد شد»

♦️زمان اعدام بشدت مریض بود و تب داشت، در آخرین نامه اش به خانواده، نوشته:
«...من تا مرگ فاصله زیادی ندارم زیرا تب اعصاب مرا خیلی متلاشی ساخته، من تمام این رنجها و مصائب را در راه هدف مقدس خود با خاطری آرام تحمل می کنم، فقط اگر بتوانید، سیروس را به هر صورتی که ممکن است، بفرستید او را ببینم، بسیار موجب خوشحالی من خواهد بود، آقای دادستان گفته که وقت دیر است و حکم باید اجرا شود»
(راه مصدق، مورخه28آذر 1333)
تیمور بختیار و نصیری بر اعدامش عجله داشتند!.

و سیروس، تنها یادگارِ دو ساله اش بود که پس از اعدام پدر، به انگلستان بردند، آنجا بزرگ شد و هرگز به ایران مختنق و فلک زده بازنگشت...

◀️تکه فیلم خواهر فاطمی:

16.7k 0 369 183 161

💥نهم آبان ماه و برآمدن سلسله پهلوی

✅در این نشست،
#علی_مرادی_مراغه‌ای و #امیرحسین_رشنودی در باب چرایی و چگونگی شکل‌گیری سلطنت پهلوی، مخالفان و موافقان آن، تبدیل رضاخان از رئیس الوزرا به رضاشاه و نقش دول خارجی و عوامل داخلی در وقوع این رخداد و همچنین نقد و بررسی کارنامه رضاخان و سپس رضاشاه به گفت‌وگو پرداخته اند.

علی مرادی مراغه‌ای:
-
صفحۀ اینستاگرام
-
لینک کانال تلگرام

◀️
برای تماشای نسخۀ کامل گفتگو در یوتیوب کلیک کنید.
◀️
برای دانلود صوتی و کم حجم گفتگو در تلگرام کلیک کنید.

#پهلوی، #تاریخ_ایران، #رضا_خان، #رضا_شاه
Taamoq | تَعَمُّق

6.7k 0 36 30 43

💥مال مصدق از شیر مادر حلال تر است...!
✍️
علی مرادی مراغه ای

✅امروز ۱۷ آبان سالروز آغاز محاكمه دكتر مصدق پس از پیروزی کودتای۲۸ مرداد بوده در دادگاه نظامی در سال ۱۳۳۲ش.
در میان غارت اموال خانه مصدق پس از پیروزی کودتا، عکسی از مجله هفتگی ترقی نظرم را جلب کرد که در زیر می آورم.
من هر موقع به تصاویر غارت خانه مصدق پس از کودتا توسط اراذل و اوباش نگاه می کنم بلافاصله به یاد غارت خانه ستارخان یا غارت اموال مجلس اول مشروطه پس از به توپ بستن اش توسط محمدعلی شاه می افتم که اراذل و اوباش در غارت اموال مجلس حتی به درختانِ حیاط آن هم رحم نکردند!

♦️در زمان حمله ی کودتاگران برای تسخیر خانه مصدق، فرماندهی محافظین خانه را سرهنگ ممتاز به عهده داشت او با امکانات و افراد بسیار کم، دفاع جانانه ای کردند اما با اتمام مهماتشان سرانجام شکست خوردند.
در آن روز، ابتدا جماعتی از اراذل و اوباش با قمه و چماق به منظور تسخیر خانه به منزل مصدق حمله کردند، اما چون موفق به فتح آن نشدند لذا به دستور ژنرال زاهدی، گروههای ارتشی مجهز به تانکهای شرمن وارد عمل شدند که پس از چند ساعت مبارزه، سرانجام با شلیک سنگین تانکها به خانه مصدق و البته اتمام مهمات محافظین، خانه توسط کودتاگران فتح شد، اندکی قبل از فتح خانه، مصدق با نردبانی از طریق پشت بام از خانه خارج شده به خانه همسایه رفته بود.

♦️سروان اسکویی اولین کسی بود که با تانک وارد خانه شد که بعدها به «تانک مصدق شکن» معروف گشت و در این زمان بلافاصله غارت خانه توسط اراذل و اوباش و کودتاچیان آغاز گردید.
در ظرف چند دقیقه، خانه کاملا ویران و غارت گردید و چیزی به درد خور باقی نماند، جالب است که خانه مجاور که اداره اصل چهار بود نیز از غارت مصون نماند!
هرکس که در آن ساعت ۷ از خانه مصدق خارج می شد چیزی به عنوان غنائم در دست داشت:
«یکی نفس نفس زنان یخچال برقی را بدوش گرفته خارج می برد چند نفر دو قالی نفیس کرمانی را بدوش می کشیدند یکی رختخواب و دیگری تختخواب را بخارج حمل می کرد، پرده های ابریشمی، مبل و صندلی و کمد و خلاصه هر چه در خانه بود بغارت رفت و اگر در حدود ساعت ۷ و حوالی آن کسی از این اطراف می گذشت می دید که هر کس چیزی در دست دارد فریاد می زد:
این مال مصدق است از شیر مادر حلال تر است...»
(مجله هفتگی ترقی، مورخه ۲ شهریور ۱۳۳۲.ص۱۹)
البته اشیایی که قابل حمل نبودند می شکستند چنانکه لاستیک و صندلی ها و چراغهای اتومبیل شخصی مصدق را بردند و باقیمانده ماشین را آتش زدند...

♦️در شکستِ مصدق و غارت خانه او که دقیقا شبیه غارت اموال مجلس اول مشروطه پس از به توپ بستن اش بوده در هر دو حادثه، شکست مشروطه خواهی و دمکراسی خواهی ایرانیان به وضوح دیده می شود اما در هر دو حادثه، عناصری شبیه هم و کمی متفاوت وجود دارند. عناصری از پاتریمونیالیسم سنتی و ایدئولوژی شبه مدرنیسمِ حاصل دوران پهلوی تا آن زمان که پیوند خورده و به هم آمیخته.
شباهتها در دو حادثه تلخ تاریخی مانند شکست دمکراسی خواهی و پیروزی استبداد و غارت اموالِ طرفِ شکست خورده عینا دیده می شوند.
اما در اینجا در هر دو شکست و در عین شکست، تفاوتی اساسی با دوران قبل از مشروطیت و پس از آن به چشم می خورد:
اینکه در دوران قبل از مشروطیت، شاه مستبد با یک اراده و با دو سطر دستخط، می توانست قدرتمندترین فرد پس از خود یعنی صدراعظم را مثلا در حمام فین کاشان به دیار نیستی بفرستد اما پس از مشروطه، دیگر آن اراده تنها با دو سطر دستنوشته متحقق نمی گردد بلکه با توسل به توپهای لیاخوف روسی و یا با توسل به تانکهای شرمن و قدرت و دلارهای بیگانگان و به زور امکان پذیر می گردد!
پس می توان گفت که مشروطه در عین شکست، مهرِ خود را بر جامعه ایران و ذهن ایرانی زده است و جامعه ایران از مشروطه تا آن زمان، اینقدر تغییر کرده است...!

◀️تصاویر زیادی از غارت خانه مصدق وجود دارد مانند
این تکه فیلمی که البته ناشیانه تصویر کاشانی و بقایی هم در کنار درِ مجلس شورا هستند بر آن چسیانده شده بطوریکه بیننده در ابتدا به اشتباه فکر می کند آنها هم به بازدید خانه مخروبه مصدق آمده اند...!
اما در این میان، تصویری وجود دارد که برایم جالب بود و در زیر این نوشته و یا
اینجا آورده ام. در این تصویر، یکی از غارتگران را می بینیم که شاید دیر رسیده و چون چیزی برای سرقت و غارت پیدا نکرده می کوشد سیم های دیوار خانه مصدق را جمع کند و با خود ببرد...!

17.4k 0 321 146 197

💥در نقد ریاکاری، دو رویی و تظاهر
✍️
علی مرادی مراغه ای

⏹️این کاریکاتور مجله ملانصرالدین که در زیر نوشته آورده ام در نقد ریاکاری در پوشش است، کاریکاتور مربوط به ۱۲۰ سال پیش است اما تازه است و هر روز ما این دوروریی و تظاهر را می بینیم!
در کاریکاتور، ملانصرالدین به دورویی و تضاد در پوششِ مسلمان تحصیلکرده به همراه همسرش در کشور خود ایران و همچنین وقتی در خارج از کشور و در پاریس بسر می‌برد می پردازد...

♦️می بینید که از زمان این کاریکاتور ۱۲۰ سال می گذرد اما تازه است.
خاطره ای از ۲۰ سال پیش که اولین بار به ترکیه رفتم ذکر می کنم که حتما برای شما هم اتفاق افتاده:
سوار اتوبوس شدیم بعد از چند ساعت حرکت، از مرز که گذشتیم وقتی برگشتم به آدمهای اطرافم و عقبِ اتوبوس که نگاه کردم زنان و دختران ۱۸۰ درجه فرق کرده بودند! نمی توانستم تشخیص بدهم که اینها همان همسفران چند ساعت پیش ما هستند!
این تضاد رفتاری را حتما هر روز در فضای مجازی نیز می بینید مثلا طرز پوششِ بازیگران، هنرمندان و یا سلبریتی هایی که از ایران خارج می شوند و تصاویرشان توسط خود یا دوربین مخفی ها گرفته می شود و تفاوت و تضاد پوشش آنها در ایران و خارج از ایران را می بینید!

♦️جالبه که در زمان انتخابات ریاست جمهوری اخیر نیز اگر به ایرانیان رای دهنده در خارج از کشور نگاه می کردید آنجا هم این تفاوت و تضاد دیده می شد!
در بیرون از سفارتخانه ها پوششی داشتند که وقتی در داخل سفارت رای می دادند پوشش شان کاملا متفاوت و متضاد با بیرون می شد یعنی اگر داخل آن اتوبوس ما در عرض ۵ یا ۶ ساعت پوشش آدمها متضاد می شد اینجا در عرض پنج دقیقه و تنها به اندازه یک دیوار یا در...!

♦️یک خاطره بگویم، ۵ سال پیش مادرم را برده بودم برای عمل پیوند قرنیه در بیمارستان بقیة الله تهران.
مادر ۷۵ ساله ام که همیشه ملتزم به شعائر دینی و نماز و روزه است و مثل تمام زنان روستاهای آذربایجان همیشه هم چادر می پوشد، اما آنروز بخاطر مریضی و یک چشمش هم که نمی دید و نابینا بود نمیتوانست چادر را نگهدارد فلذا بدون چادر بود.
یک دستش را روی چشمش گذشته بود و آن دست دیگرش را هم من گرفته بودم که خیلی آهسته حرکت می کردیم. وقتی وارد بیمارستان شدیم، یک خانمی که در آن اتاقک مسئول چادر دادن بود و تلی چادر در کنارش ریخته بود یک مرتبه، جلوی ما را گرفت و گفت خانم چادر!
من خیلی بلند خندیدم! گفتم خانم ما برای حرکت کردن نیز، دست کم آورده ایم، این مادرم یک دستش را روی چشمش گذاشته و یک دستش را هم من گرفته ام که نیفتد و همدیگر را گم نکنیم، آن وقت، آن چادر را با کدام دستش بگیرد؟!
پس شما هم پاشو با ما بیا و چادرش را هم شما نگهدار...!

♦️می بینید که این کاریکاتورهای ملانصرالدین مربوط به ۱۲۰ سال پیش است اما موضوعی که بر روی آن انگشت گذاشته یعنی دورویی و تظاهر همچنان مانند یک بیماری با ماست.
در یکی از کاریکاتورها، نوع پوشش و رفتار یک تحصیلکرده ایرانی را در ایران نشان می دهد که با خانم اش راه می رود و علاوه بر نوع پوشش، باید چند قدم هم از او جلوتر حرکت کند چون مانند روستائیان ما که به شهر می رفتند حتما با خانم باید چند قدم با فاصله حرکت میکردند!
و دومین کاریکاتور، همان تحصیلکرده به همراه خانمش در پاریس است که هر دو با پوششی کاملا متضاد و کنار هم حرکت می کنند که اصلا نمی توان حدس زد که اینها همان آدمهای کاریکاتور اولی هستند...!

✅دورویی و نفاق نه تنها یک نوع بیماری روحی، حقارت و زبونی است بلکه رفته رفته جامعه را هم به ویرانى و تباهى کشیده و وحدت اجتماعى را متزلزل می سازد.
انسان و ارزش او همانست که در کمال آزادی می گوید، می پوشد و عمل می کند.
حافظ نیز قرنها پیش از ملانصرالدین، رنگین بودن را فقط برای رخساره ی معشوق می پسندید و از دورویی و رنگین بودن خرقه بیزار بود:
من این مُـرقّـع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پـیـر باده فروشش به جرعه‌ای نـخـریـد


◀️کاریکاتور را در زیر و یا در اینجا ببینید:

16.4k 0 246 309 179

Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💥برای امروز: روز جهانی نویسندگی
✍️
علی مرادی مراغه ای

✅نویسندگی در جوامع غیردمکراتیک و با شکافهای طبقاتی، حکم بندبازی را ماند که در بالای طناب، باید مدام مواظب باشد که سقوط نکند چون جبرانش مشکل خواهد بود!
البته برای سقوط همه گونه اسبابِ وسوسه انگیز مهیاست:
برخی از این اسباب ها به زیر شکم مربوط میگردند مانند سکس، پرستوبازی!
برخی به شکم مانند وسوسه پول و ثروت!
و برخی به بالای شکم مانند وسوسه شغل و مقام!
می بینید که به اندازه تمام عضلات بدن برای سقوط، اسباب مهیاست!
خیلی در همان گام اول از روی طناب سقوط می کنند و خیلی هم اصلا در روی زمینِ هموار هر روز سقوط می کنند...سرها بريده بينی بي جرم و بی جنايت!
اما نادر کسانی آن شمع وجودی را روشن به مقصد میرسانند!

◀️در سکانسی از نوستالژیا(تارکوفسکی)به بهترین شکل آن شمع وجودی یا وجدان نویسندگی را نشان می دهد:
نویسنده تبعیدی را می بینید که در سرما و رطوبتِ چندش آورِ استخری متروک، شعله لرزان شمعی را در میان دو دست خود گرفته و میخواهد به سلامت، به آن سوی استخر ببرد.
بارها شمع خاموش می گردد و او با ترس و لرز دوباره روشن کرده سعی می کند دوباره آن را به آنسوی استخر ببرد...

12.6k 0 128 121 106

💥«گنجشککِ» پدر
✍️علی مرادی مراغه ای
@Ali_Moradi_maragheie

✅اغلبِ فرزندان خودک
امگان، سرنوشت غم انگیزی پیدا می کنند، شاید نتایج شوم عملکرد پدر، نه تنها دامنِ کلِ کشور بلکه حتی دامن فرزندان خودشان را نیز میگیرد. بنگرید فرزندان قذافی، صدام...
آندره مالرو در کتاب ضد خاطراتش می نویسد که فرزندان آنها یا کشته میشوند یا خودکشی می کنند!

♦️سوتلانا استالین که بعدها به خاطر نفرت از جنایات پدرش به آمریکا پناهنده شد و حتی نام خانوادگیش را نیز عوض کرده و آلیلویوا گذاشت، یکی از این نمونه هاست. تنها دختر استالین که زمانی محبوب و چشم و چراغ پدر بود و استالین او را «گنجشک کوچکِ من»صدا میکرد.
در آن سالها، هزاران پدر و مادر که صاحب دختر می شدند اسم سوتلانا دختر استالینِ پیشوا را بر نوزادانِ خود انتخاب می کردند...!
یاکوف(پسرِاستالین) در جنگ جهانی دوم توسط آلمانها اسیر شد، آلمانها از استالین خواستند معامله کرده در عوض آزادی پسرش، چند تا از ژنرالهای آلمانی را که در اسارت روسها بودند آزاد کند، اما استالین در جواب گفت که پسرِ من ژنرال نیست بلکه یک سرجوخه است... در نتیجه، آلمانها در اردوگاه زاکسن‌ هاوزن پسر استالین را اعدام کردند.
پسر دیگر استالین در ۴۱ سالگی در پی اعتیاد به الکل جان سپرد، اما تنها دخترش سوتلانا برعکس برادرانش از شانسِ مرگِ زودرس برخوردار نشد در نتیجه، سرنوشتش به مراتب تراژیکتر از برادرانش بود.

♦️سوتلانا در سال ۱۹۲۶ به دنیا آمد وقتی شش ساله بود، مادرش، همسر دوم استالین به طرز مشکوکی درگذشت شاید خودکشی کرده یا به دستور استالین به قتل رسید. سوتلانا در شانزده سالگی عاشق یک نویسنده و فیلمساز یهودی بنام الکساندر کاپلر شد اما استالین با ازدواج آن دو مخالفت کرده و اولین عشقِ دخترش را به ده سال کار اجباری در سیبری فرستاد و خانواده‌ اش را نیز نابودی کرد!.
وقتی سوتلانا در هفده سالگی عاشق همکلاسی‌ برادرش شد، این بار، عکس العمل استالین یک سیلی بود! و هیچوقت حاضر نشد این دامادش را ببیند، اما دختر، برخلاف میل پدر، ازدواج کرد ولی این ازدواج به طلاق انجامید، همسر سومش اهل هند بود که در مسکو فوت کرد...
هنگامیکه پس از مرگ استالین با سخنرانی خروشچف در ۱۹۵۶ با شخصیت واقعی پدرش و جنایت‌های او آشنا شد، درهم شکست، چنان نفرت پیدا کرد که نمی توانست حتی نام پدرش را بشنود، در نتیجه، اسم خانوادگی خود را از استالین به آلیلویوا، نام خانوادگی مادرش تغییر داد.

♦️سوتلانا در ۱۹۶۶م در اوج ساله
ای جنگ سرد، پس از مرگ همسر هندی اش به بهانه شرکت در مراسم عزاداری و ریختن خاکستر او در رود گنگ با ویزای هندوستان از شوروی خارج شد، در هند، تصمیم گرفت پسر و دخترش را در مسکو رها کرده و دیگر به شوروی برنگردد. در نتیجه، پاسپورت روسی را آتش زده به سفارت آمریکا پناهنده شد. ماموران ک.گ.ب به محض اطلاع، سفارت را احاطه کردند اما یک مامور آمریکایی به موقع جنبیده او را از طریق ایتالیا و سوئیس به نیویورک آورد و این خبر در آن سالهای جنگ سرد تبدیل به یک بمب خبری در جهان شد و دختر استالین، شدیدترین انتقادات و حملات را بر سیستم حکومتی پدرش ابراز کرد و آلکسی کاسیگین رهبر وقت شوروی او را بیمار روانی نامید.

♦️در سال‌های پایانی زندگی، اعتیاد به الکل و فقر مالی شدیدش چنان شد که مجبور شد به خوابگاه بی‌ خانمانها پناه بیاورد، در سال ۱۹۸۴م تصمیم گرفت پس از هفده سال زندگی در غرب به شوروی برگردد اما وطن، کوچکترین لبخندی بر او نزد و هر چه بود بدبختی و مرارت بود بطوری که یکسال بیشتر نتوانست دوام بیاورد و به آمریکا برگشت در حالیکه هم از آمریکا متنفر بود و هم از شوروی!.
او پانزده سال آخر زندگیش را در تنهایی و فقر در یک خانۀ سالمندان در ایالت ویسکانسین، آمریکا گذراند.
در پیری، ویژگیهای پدرش در وی رو به رشد گذاشت:
دائم خشمگین و عصبانی بود...

♦️فرزندان، بندرت سرنوشتی متفاوت از والدین پیدا میکنند، در واقع، اکثر اوقات، والدین، فرزندانی به بار می آورند که شایسته و سزاوارِ آن هستند.
در فیلم زیر «مستند دختر استالین» تکه ای آورده ام که تکان دهنده است! وقتی مصاحبه گر از پدرش استالین سوال میکند، ببینید که دختر از شنیدن نامِ پدرش چگونه فریاد می کشد...!
این عکس العمل دختر استالین از شنیدن نام پدرش است، اما باید بیاد بیاوریم که در اسفند 1331ش وقتی استالین درگذشت در آن زمان در ایران، حزب توده یعنی حزبی که بیشترین نویسندگان و شاعران را در خودش جا داده بود اعضایش می گریستند که بی پدر شدیم...!
و مجله ظفر، ارگان اتحادیه کارگری وابسته به حزب توده با تیتری نوشت:
«مشعل فروزان عقلی خاموش شد! چه قلبی از طپش باز ایستاد!؟...»
(ظفر، مورخه 28اسفند1331، شماره141.صفحه اول.)

26.4k 0 634 255 138

Forward from: تعمّق - فلسفه، علم و روانشناسی
نهم آبان ماه و برآمدن پهلوی

گفت‌و‌گو با حضور:
#علی_مرادی_مراغه‌ای؛ پژوهش‌گر تاریخ (کانال)
#امیرحسین_رشنودی؛ پژوهش‌گر فلسفه

زمان برگزاری:
چهارشنبه، نهم آبان ماه، ساعت ۲۱:۰۰

لینک ورود به جلسه:
http://meet.google.com/tcm-muhs-bqw

#تاریخ، #تاریخ_ایران، #رضا_خان، #پهلوی
Taamoq | تَعَمُّق


💥از تاریخ بیاموزیم!
✍️
علی مرادی مراغه ای

⏹️در تاریخ هیچ حادثه ای دوبار رخ نمی دهد اما ۹۹ درصد حوادث شبیه هم و بارها رخ داده و رخ خواهند داد.
پس از تاریخ عبرت بگیریم و این نوشته نمونه ای از آن است...

♦️قبل از مشروطه، مختارالسلطنه رئیس نظمیه تهران بود مردم خاطرات خوبی از او داشتند:
گرفتن دزدان, مستان عربده کش، زنان بدکاره و مخصوصا مبارزه با گرانفروشی.
قصابى را كه گوشت كم داده بود، سرازير به قناره می آویخت!
(شهیدی،سرگذشت تهران.ص ۵۴۸)
روزی دیگر، نانوایی را كه داخل نان سبوس كرده بود گوشش را می برید!
فروشندگان، ماست را در تهران گران کردند فرمان داد ارزان کنند. خودش بصورت ناشناس به دکانی در شهر سر زد و ماست خواست، ماست فروش پرسید: چه جور ماستی میخواهی؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه؟!
وی با شگفتی پرسید مگر چند نوع ماست وجود دارد؟!
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. اما ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌ بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگرش آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم...!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درخت آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمرش سفت ببندند، سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش ریختند و آنقدر آویزان نگه داشتند تا همه آبها که به ماست افزوده بود از تنبان اش بیرون چکید!
پس از آن، فروشنده ها ماست‌ها را در کیسه کردند و این مثل ماندگار شد!

♦️در این زمان وبا از عراق آمد و وارد کشور شد حاج سیاح در مورد ورد وبا می نویسد:
«یک نفر از علمای معروف از نجف با طلاب زیادی به عزم مشهد حرکت کرده و وارد کرمانشاه شد. اطبا و مامورین خواستند ایشان را قرنطینه نگاه داشته اطمینان از نبودن مریض بکنند. اما اطرافیانش گفتند«قدم حضرت آقا برکت و رحمت است، هر جا وارد شود بلا رفع می شود! نباید قرنطینه شوند» مامورین گفتند«حضرت آقا و غیر ایشان در کربلا و نجف بودند پس چطور بلا آنجا وارد شد؟» همراهان آقا با این دلیل واضح با چماق جواب داده، طبیب و مامورین را کتک سخت زدند. در ایران هم، به خلاف حکم خدا، بر اعمال و جنایات اهل عمامه مواخذه و مجازات نیست، به زور وارد کرمانشاه شدند. وبا هم با خود آوردند در کرمانشاه همان روز جمعی مبتلا شده ۲۳ نفر روز اول مردند»!

♦️حاج سیاح اسم نمی برد اما این شخص، آقا محمدحسن ممقانی یکی از مجتهدان متنفذ بود همراهان او تا مشهد به هر کجا رفتند وبا را بردند و وبا مانند آتشی بود که بر مرغزار خشک افتاد هزاران نفر مردند تنها در تهران ۲۰هزار نفر از وبا مردند«هر روز مردم مشغول روضه‌ خوانى میبودند ...وبا جمع كثيرى را كشت، از ده هزار نفر تا سى هزار نفر...»
(مرآت الوقایع مظفری...ج ۱،ص ۴۵۷)
دولتمردان و رجال از پايتخت گریختند اما مرحوم مختارالسطنه در شهر ماند چون کار میت، قبر و کفن رونق گرفته بود و فرصت طلبها، بیشتر از وبا بجان مردم افتادند! قیمت قبر را ده برابر کردند!
مختارالسلطنه حكم داد قبرى چهار قران بگيرند حتى در غسل اموات نيز شركت میکرد، سرانجام، خودش بر اثر ابتلا به وبا درگذشت.
(نظم و نظميه در دوره قاجاريه،سيفى...ص ۱۱۸)
با اينكه درس نخوانده بود«اما در عدالت و ديندارى عديل نداشت»!
(مرآت الوقایع...ج2ص ۷۱۲)

♦️جالب اینکه، پسر همین مختارالسلطنه، سرپاس مختاری معروف رئيس شهربانى رضاشاه بود و قاتل مطبوعات و قاتل نصرت‌الدوله، سردار اسعد، تيمورتاش، اسدى، صولت‌الدوله قشقايى، تقی ارانی، فرخی یزدی و...
اما سرپاس مختاری، عاشق موسیقی و پرورش گل بود و نخبه ویولن!.
پس از سقوط رضاشاه از شهربانی بركنار، محاکمه و ۸ سال زندانی شد پس از آزادی تا زمان مرگش در ۱۳۵۰ش بسراغ موسیقی و ويولنش رفت، نسل قبل از ما، آهنگهايش را حتما از راديو شنیده اند.
(بامداد، شرح حال رجال...ج ۶، ص ۱۰۸).

✅مرحوم مختارالسلطنه مرد نیکی بود اما او در یک جا اشتباه کرد او به نظم درونی نپرداخت، او برای مبارزه با دزدی، گرانفروشی به نظم بیرونی پرداخت از طریقِ دست بریدن، گوش بریدن، و سر و ته آویزان کردن....و نظم را هم انصافا برقرار کرد. اما این نظمی، سطحی و موقتی است، پس با رفتن او و آمدن دیگری، نظم او نیز رفت!
پسرش هم میتوانست یک هنرمند در حد جهانی باشد اما در یک سیستم دیکتاتوری، قاتل برجسته ترین فرزندان ایران شد!.
بدون شک، در وجود همه ما، استعدادی از شر و جنایت و رگه هایی از خیر، لطافت و موسیقی وجود دارد اما این بیشتر، زمینه و زمانه است که تعیین میکند کدامیک از آن جنبه ما، مجال نشو و نما یابد.
همچنانکه در یک سیستم سالم و آزاد، یک قاتل میتواند سر از هنر و موسیقی درآورد و برعکسِ آن, در یک سیستم دیکتاتوری نیز, یک هنرمند میتواند به قاتلِ شاعران و نویسندگان بدل گردد...

🔗لینک کانال
@Ali_Moradi_maragheie
http://www.upsara.co
m/images/l195616_1.jpg

21.4k 0 456 135 225

💥برو به شاه بگو كسی از توپ خالی شما نمی ترسد!
✍️
علی مرادی مراغه ای

✅آقانجفی یکی از دشمنان سرسخت مشروطه ایران بود و امروز زادروز اوست.

♦️قبل از مشروطه، مال و جان مردم اصفهان و حوالی آن در دست دو نفر یعنی: ظل السلطان(پسر ناصرالدین شاه حاکم اصفهان) و شیخ محمدتقی آقانجفی بود، همان روحانی ثروتمند، متنفذ و ضد مشروطه که گویند کتاب مثنوی معنوی را با چنگگ برمیداشت و در بخاری می انداخت تا دستش نجس نگردد!.
این دو نفر، چنان به هم نزدیک بودند که «ظل السلطان، شیخ آقانجفی را حضورا و غیابا اخوی خطاب میکرد»
(مقدمه ای بر جامعه شناسی اصفهان، انصاری...ص۴۸)
جالب اینجاست که پس از انقلاب مشروطه، مردم اصفهان از دست ظلم و تعدی ظل السلطان و آقانجفی در ۸محرم ۱۳۲۵ه به وکلای آذربایجان در مجلس اول متظلم شدند.
(اسناد مشروطیت، ایرج افشار...ص۳۴۶)

♦️این دو نفر، اصفهان را باهم میخوردند اما برخی مواقع، میانه شان شکرآب میشد، یکبار نجفی از ظل السلطان کاری خواست اما ظل السلطان گفت«من این کار را برای تو نخواهم کرد اگر قانع نمی شوی میتوانی به شاه بابام بنویسی تا مرا از حکومت اصفهان عزل کند»
آقانجفی هم در جواب گفته بود:
«چرا بنویسم شاه بابات ترا بردارد، مینویسم به امپراطور روس که شاه بابات را معزول کند»!
البته آقانجفی برای ناصرالدین شاه نیز تره خرد نمی کرد او ماهى دو سه هزار تومان به طلاب و فقرا شهريه می ‏داد.
(روزنامه خاطرات عين‏ السلطنه...ج‏۲ص۱۴۵۷)
و «بعنوان اجراء حد درباره مرتدين در اصفهان اسباب زحمت زياد براى دولت شد»
(چهل سال تاريخ ايران...ج‏۲ص ۷۷۳)
ثروتش به كرورها مى ‏رسيد و مالیات نمی پرداخت هر وقت هم او را به تهران احضار میکردند نمی رفت، او «در اصفهان قريب پنجاه شصت نفر از بابيه را شكم دریده و سر ‏بریده بود»!
(روزنامه خاطرات عين‏ السلطنة...ج‏۲ص۱۶۱۶).

♦️یکبار شورشی در اصفهان رخ داد و به كشته شدن تعدادی از مردم به دست حاكم شهر انجاميد، حاكم در گزارش خود به ناصرالدين شاه، شيخ آقانجفی را عامل تحريك مردم دانست. شاه او را به تهران احضار كرد. اما آقانجفی به احضار شاه وقعی ننهاد. روحانيون درباری به تكاپو افتادند كه سر و ته قضيه را به نحوی فيصله دهند تا نه سيخ بسوزد و نه كباب. امام جمعه، داماد شاه و آقا سيدعلی اكبر تفرشی و چند تن ديگر از علمای تهران، كوشيدند چنين وانمود كنند كه به خواهش علما، ناصرالدين شاه از پافشاری در احضار اهانت‌آميز آقانجفی خودداری كرده و از آقانجفی هم خواستند كه به قصد زيارت مشهد حركت كند و ضمن اقامت چند روزه در تهران، با شاه ملاقات نمايد. به اين ترتيب نه اهانتی به مقام روحانی آقانجفی وارد شود و نه امر شاه بلا اجرا بماند.

♦️اما وقتی دو سمبل قدرتِ دینی و سیاسی در تهران با همديگر روبرو شدند، اختلافشان نه تنها حل نشد بلكه عميق‌تر گشت:
«آقانجی با استقبال مردم وارد تهران شد و به اصرار علما در قصر شمس‌العماره به ملاقات شاه رفت. عمدا يكی از ملاهای اصفهان را هم با خود برد تا به محض آمدن شاه با صدای بلند مشغول مباحثه فقهی شوند! شاه وارد شد و معتمدالدوله پيش دويد و ورود «اعليحضرت قدر قدرت» را اعلام داشت...
اما آقانجفی به بهانه اينكه با تشريفات دربار آشنايی ندارد به روی خود نياورد، شاه نزديك شد ناگهان آقانجفي سر بلند كرد و با لهجه اصفهانی گفت:
«شاه شوماييد؟ سلام»!.
شاه از اين توهين عمدی برآشفته و غضبناك در حالیكه تهديدهای سخت می نمود از تالار خارج شد. غضبِ شاه، اتابك و رجال درباری را سخت به وحشت انداخت، آقانجفی هم برخاست و عصا زنان راه خود را گرفت كه برود، صدراعظم امين‌السلطان با رنگ پريده پيش دويده و گفت:
آقا... چرا اينطور رفتار فرموديد؟ امروز جان و مال تمام مملكت در اختيار اعليحضرت است. جان خودتان و ما را به خطر انداخته‌ايد...
آقانجفی در حاليكه به در خروجی قصر نزديك شده بود ناگهان در هشتی بزرگ شمس‌العماره چشمش به توپی كه در آنجا كار گذاشته بودند افتاد. «بدون توجه به تهديدها و تشويش‌های صدراعظم با لحن تمسخرآلودی گفت:
‌آقای صدراعظم‌باشی! اين «دروازه» چی است؟
صدراعظم جواب داد توپ.
پرسید توپ چی است؟ از همانهايی كه بچه‌ها بازی می كنند؟
صدراعظم پاسخ داد خير! اين توپی است كه در آن باروت می ريزند و آتش می كنند.
آقانجفی پرسید: باروت چه چيز است؟ در قرآن فقط هاروت و ماروت هست ولی حرفی از باروت نيست. صدراعظم پاسخ داد كه باروت دانه‌های سياهی است كه وقتی آتش به آن برسد منفجر می شود.
آقانجفی پرسید: وقتی توپ آتش گرفت چطور میشود؟
جواب داد اگر گلوله‌اش به هركسی برسد قطعه‌قطعه خواهد شد.
آقانجفی پيش رفت و جلوی توپ ايستاد و گفت آقای صدراعظم ‌باشی! بفرماييد توپ دربرود و مرا قطعه‌قطعه كند!
اتابك گفت اين توپ خالی است و حالا در نمی رود.
آقانجفی نگاه تمسخرآلودی به صدراعظم انداخت و در جواب تهديدها گفت:
«برو به شاه بگو كسی از توپ خالی شما نمی ترسد.»!

15.5k 0 267 61 174

💥یکی از ننگی ترین صحنه های تاریخ ایران
✍️
علی مرادی مراغه ای

✅به نظرم علل قتل قائم مقام فراهانی یکی از ننگین ترین حوادث تاریخ ماست و هر ایرانی باید آنرا بخواند چون علاوه بر محمدشاه در کُشتن او، انگلستان، مراجع دینی و مردم نادان نیز دست داشتند.
در هر جنایتی همیشه چندین نفر مشارکت دارند.
از مدتها پیش میخواستم این قتل ننگین را بنویسم و امروز دیدم سالروز مرگ عباس میرزا و همچنین انعقاد قرارداد گلستان بین ایران و روسیه است در۱۱۹۲ش.

♦️قبلا در اینجا نوشتم که چرا در ایران، فاسدان و مزدورانی چون میرزا ابوالحسن خان شیرازی عاقبت بخیر شده اما کسانی چون قائم مقام، امیرکیبر یا مصدق سرانجامِ تلخی داشته اند.
پس از شکست از روسیه، اولین اقدام برای نوسازی در تبریز بدست عباس میرزا و قائم مقام آغاز شد کارِ آنها در آن زمان تقریبا در کل آسیا ناشناخته بود، هر دو نبض زمان را به عميق‏ ترين وجه دریافته بودند و اگر در رأس قدرت قرار می‏گرفتند شاید تاریخ ایران مسیری متفاوت میرفت!
اما متاسفانه هر دو در بدترین زمان مردند و طومار نوسازی که آغاز کرده بودند بسته شد.

♦️اما بپردازم به چرایی ننگین بودن قتل قائم مقام:
بزرگترین گناهش وطن پرستی بود در دوره رو به زوال که اخلاق ایرانیان رو به زوال و فساد بود این خود گناه کمی نبود. آن زمان، کمتر مقام ایرانی بود که سرسپرده انگلستان یا روسیه نباشد!
انگلسیها بارها خواستند قائم مقام را با رشوه بخرند، اما نتواستند، جیمز موریه از دشمنان ایران از قائم مقام با نفرت یاد میکند چرا که«هدایای بریتانیا را نپذیرفته»!
موریه مینویسد هدایای گرانبها از دولت انگلستان برایش بردم اما «هر چه بیشتر اصرار کردم، انکار او شدیدتر شد...»!
سرجان کمبل وزیر مختار انگلیس نیز در نامه به وزارت خارجه اش، سخن موریه را چنین تکرار کرده:
«...یک نفر در ایران هست که با پول نمی شود او را خرید و آن قائم مقام است»!
(اسناد وزارت خارجه انگلیس...ج۳۵ص۶۰)

♦️سفیر انگلستان که از خرید قائم مقام ناامید گردیده برای کشتن او به محمدشاه متوسل شده می نویسد:
«امروز یکی از درباریان شاه فرصت یافت نظر مرا درباره سازش میان قائم مقام با روسها را به گوش شاه برساند و شاه را از نظرات من مطلع سازد که قائم مقام میخواهد با استفاده از نفوذ روسیه تمام قدرت صدارت را در دستان خود و اطرافیان متمرکز کند شاه از شنیدن آن بسیار متغیر شد و گلی را از باغچه چید و گفت...اگر ببیند قائم مقام چنین نیرنگی در سر دارد به همان آسانی که این گلها را در باغ می چیند او را معدوم خواهد ساخت»
سفیر انگلستان که از یک طرف شاه را به قائم مقام بدبین کرده از طرف دیگر، از وزارت خارجه انگلستان میخواهد برای نابودی قائم مقام و برانگیختن مردم علیه او، پول بفرستند:
«برای برانگیختن مردم و خرج کردن بودجه بین علما و ملاها مبلغی در حدود ۵۰۰ لیر لازم دارم امام جمعه قول داده این پول را در موقع مناسب و به طور صحیح خرج کند»!
(حقوق بگیران انگلیس در ایران...صص۵۱الی۵۲)

♦️بودجه داده شده خرجِ بدبین کردن مردم به قائم مقام گردیده سپس سفیر، نتیجه کارش را چنین گزارش می کند:
«...احساسات مردم علیه قائم مقام شدیدتر شده و در ظرف ده روز اخیر چند نفر از ملایان بالای منبر علیه او به درشتی سخن گفته و هر کجا نام او برده میشود توام با دشنام است...»
(همان)
علاوه بر منبرها، جاسوسان انگلستان شهرت می دهند که«قائم مقام قصد داشته محمدشاه را بکشد و دیگری را به تخت سلطنت بنشاند در نتیجه این شهرت، شاه، قائم مقام را معزول کرد»
و دیگر از اینجا تا وقتیکه جلادن شاه بر سینه قائم مقام می نشینند و خفه اش میکنند راه درازی نیست!

♦️آنوقت سفیر انگلستان عازم شهر میگردد تا عکسل العمل ایرانیان نادان را گزارش دهد:
«امروز سوار اسب شده به شهر رفتم...از وسط شهر گذشتم، خیابانها را جمعیت فرا گرفته بود هر کسی دوستی را می دید به عنوان ابراز مسرت و تهنیت او را در آغوش می گرفت. شنیدم که مساجد نیز پر از جمعیت است و مردم به دعاگویی شاه مشغولند که آنها را از چنین طاعونی نجات بخشید. چون به سفارتخانه رسیدم دیدم چندین نفر آمده تا به من تهنیت گویند...»
و اینها علاوه بر تهنیت گفتن، از سفیر انگلستان میخواستند که از شاه بخواهد پس از کشتن قائم مقام «...جسدش را در میدان عمومی آویزان کنند...»!
اما جالبترین گزارش سرجان کمبل در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۸۳۵م ارسال شده:
«امروز عصر شخصی از جانب امام جمعه به دیدنم آمد تا دستگیری قائم مقام را به من تبریک گوید...»
(همان...ص۵۴)

♦️اندکی پس از کشتن قائم مقام، سفیر انگلستان، قرارداد بازرگانی که شبیه قرارداد تجاری ترکمنچای بود با شاه ایران امضا میکند.
این همان قراردادی بود که قائم مقام آنرا موجب نابودی تجارت ایران دانسته گفته بود «به مردی و نامردی نخواهم گذاشت حتی قرارداد با روسها اجرا گردد چه برسد به اینکه قراردادی شبیه آن با انگلیسیها» نیز بسته شود...!

30.7k 0 651 72 264

💥خاطره ی حمید سیاح از دیدارش با لنین
✍️
علی مرادی مراغه ای

♦️حمید سیاح از دیپلماتهای ورزیدهٔ وزارت خارجه بود و او پسر حاج سیاح معروف بود که خاطرات حاج سیاح را اکثرا دوستان خوانده اند...
ملاقات با لنین در اسفند ماه ۱۲۹۹ش صورت گرفته یعنی مقارن با زمانی که کشتی ژنرال راسکولینیکف و اورژینیگیدزه و قوای بلشویکی وارد انزلی شده و به کمک میرزا کوچک خان پرداخته اند.
در همین زمان در تهران از سوی کابینه مشیرالدوله، هیئتی به سرپرستی مشاورالممالک برای به رسمیت شناختن دولت جدید انقلابی لنین و عقد پیمان مودت به مسکو فرستاده میشود و حمید سیاح نیز جزو این هیئت بوده...

♦️حمید سیاح در مورد دیدار با لنین می نویسد:
«...در ساعت مقرر رئیس تشریفات وزارت خارجه به محل اقامت ما آمده و ما را به کاخ کرملین هدایت کرد دو سرباز مسلح از دفتر لنین حراست می کردند پس از امضای دفتر یادبود و گذشتن از اتاقی که قریب به ده ماشین نویس زن در آن مشغول کار بودند و سپس عبور از اتاق کوچکتری که در آن بانویی پشت میز تحریر نشسته بود و ظاهرش نشان می داد که منشی مخصوص لنین است، سرانجام وارد دفتر لنین شدیم.
رهبر بزرگ شوروی فورا از پشت میز کارش برخاست و به استقبال مشاورالممالک آمد و اولین سوالی که از او کرد این بود که چه زبانی را برای مکالمه ترجیح می دهد: روسی، فرانسه، انگلیسی یا آلمانی؟....چون لنین به تمامی این زبانها آشنا بود و با آنها مکالمه میکرد. آقای مشاورالممالک زبان فرانسه را انتخاب کردند. لنین به زبان فرانسه خیلی سلیس به سفیر کبیر ایران خیر مقدم گفت و چون در اتاق دو صندلی بیشتر وجود نداشت خودش به اتاق ماشین نویس ها رفت تا دو تا صندلی برای من و نورزاد بیاورد. ولی من نگذاشتم او به تنهایی متحمل این زحمت گردد و در آوردن صندلی ها کمکش کردم».

♦️از سادگی آن اتاق که محل کار بزرگترین سیاستمدار انقلابی قرن بود هر چه بنویسم کم گفته و نوشته ام. در سرتاسر اتاق به غیر از میز تحریر ساده لنین و آن دو صندلی که آورد و یک قفسه کتاب محتوای چند جلد کتاب، چیز دیگری دیده نمی شد. من پهلوی لنین نشستم و آقای مشاورالممالک در صندلی مقابل ایشان.
لنین در حال نشسته آدم قد بلندی به نظر می رسید ولی به محض اینکه از جایش بلند می شد انسان می دید که قدی کوتاه دارد. پیشانی بلندی داشت موهای سرش بور بود و موقع حرف زدن چشمان خود را زل و دقیق به چهره مخاطب می دوخت. انگشتانش کوتاه و بسیار کلفت بودند...

♦️در میان صحبتها، مشاورالممالک از لنین می پرسد آینده دنیا را چگونه می بینید؟
جوابی که لنین رهبر انقلابی با قاطعیت کامل می دهد شگفت انگیز است، مخصوصا برای ما که یکصد سال بعد حوادث جهان را تجربه کرده و دیده ایم که بر کشور لنین و دنیای سرمایه داری چه گذشته است!
لنین با قطعیتِ ایدئولوژیکی از مرگ بورژوازی می گوید:
«آقای سفیرکبیر، آسوده خاطر باشید هیچگونه خطری ما را تهدید نمی کند. بورژوازی اروپا با عقد قرارداد ورسای، حکم قتل خودش را صادر کرده است. شما بزودی خواهید دید که یک عده از این دول بورژوا دامن ما را برای اخذ کمک خواهند چسبید، سرشت سرمایه داری اینست که دوستان دیروز را به دشمنان فردا تبدیل کند...»
واقع گرایی در سیاست همیشه یک فضیلت است و نگرش ایدئولوژیکی نه تنها آدمی را به واقع بینی و شناخت واقعیت ها نزدیک نمی کند بلکه پرده ساتری نیز بر روی واقعیتهای ساری و جاری می کشد...!

✅از دوران دانشجویی، جمله ای از لنین در یادم بوده که خیلی دوست داشتم و در واقع بدان عمل کرده ام.
او این جمله را به مانند یک نصیحت خطاب به تمام دانش آموزان، معلمان، دانشجویان، کارگران و...گفته و آن زمان در روسیه بر روی پوسترها و روزنامه های دیواری در همه جا پخش شده بود:
Учиться، учиться и ещё раз учиться

یعنی: بخوان و بخوان و بخوان
و اگر می‌خواهی به حکومت هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن، بخوان و بخوان و بخوان...!
اما این سخن لنین به تنهایی حتی گمراه کننده خواهد بود و چه بسا بر حماقت انسان نیز خواهد افزود مگر آنکه، جمله ای بر آن اضافه شود و اینکه، چه چیزی خوانده شود؟!
چون انتخاب و تشخیص بهترین ها برای خواندن از خود خواندن به مراتب مهمتر است...!


◀️پوستر نصیحت لنین:

17.3k 0 287 147 189

💥می خواهم زیبا بمیرم!
✍️علی مرادی مراغه ای
@Ali_Moradi_maragheie

✅امروز ۲۷ مهر سالرو
ز سرهنگ سیامک و مرتضی کیوان و سایر افسران حزب توده در ۱۳۳۳ یعنی یکسال پس از کودتای ۲۸ مرداد است.

♦️مرتضی کیوان شاعر، منتقد هنری و عضو حزب توده بود که پس از کودتا، در حالی که سه تن از نظامیان فراری سازمان نظامی حزب توده را در خانه خود پنهان کرده‌ بود، دستگیر و به جرم خیانت، در ۲۷ مهر ۱۳۳۳ش به همراه تعدادی از افسران حزب توده تیرباران میگردد.
کیوان در زمان اعدام ۳۳ سال داشت و سه ماه بود که با خانم پوری سلطانی ازدوج کرده بود، خانمی که از او به عنوان «مادر کتابداری نوین ایران» یاد میگردد یعنی ما که کتابداری خوانده ایم مادر ما نیز می باشد...

♦️یکی دیگر از اعدام شدگان ۲۷ مهر، سرهنگ سیامک می باشد برای پی بردن به بزرگی روح این انسان هیچ نوشته ای بهتر از خاطره زندان بان او یعنی استوار ساقی نیست، استوار ساقی می گوید:
«روزی که سرهنگ سیامک را میخواستند اعدامش کنند و در همین اطاق بود به حمام رفت و ریش هایش را خوب اصلاح کرد و بهترین لباسش را پوشید و وقتی من ازش پرسیدم تو را که میخواهند اعدام کنند پس چرا به خودت رسیده ای؟
جواب داد: میخوام زیبا بمیرم....»

♦️در بیرون از زندان، خانواده های افسران حزب توده به اقدامات متعدد دست زدند تا بلکه از اعدام عزیزان خود جلوگیری کنند اما موفق نشدند، آنها البته بجای اینکه از برادر بزرگ خود شوروی کمک بخواهند یا در مقابل سفارتش تحصن کنند، در خانه آیت الله کاشانی تحصن کرده و یا به قم رفته به آيت الله بروجردی و سيدمحمد بهبهانی در تهران متوسل شدند، اما این مراجع که به آنها به دیده کافر می نگریستند از هر گونه کمک امتناع کردند...
فرمانداری نظامی تهران هم وقتی خبردار شد تعدادی كاميون نظامی فرستاد و اين خانواده ها را سوار كاميونها كرده و برای تحقيرشان، آنان را به محله بدنام تهران برده و در آنجا پياده كردند...!

♦️تاریخنویسی پهلوی ترجیح می دهد چیزی از این اعدامهای جنایتکارانه ننویسد و تاریخنویسی حزب توده نیز همیشه ترجیح داده تا ماجرا را تا اینجا بنویسد و رویارویی قهرمانانه افسران توده ای با مرگ را به تصویر کشد و اینجا تمام کند.
اما تاریخنویسی من همیشه دوست دارد ادامه دهد و این بقیه را هم اضافه کند که می خوانید:
برای من نیز مرگهای زیبا و شجاعانه مهم هستند، مرگ هایی که مانند مرگ قو زیبا باشند.
قوها نمی خوانند و تنها در زمان مرگ می خوانند زمان مرگ، قو از گروه فاصله می گیرد و آوازی زیبا می‌خواند و سپس می میرد، آن آواز زیبا در واقع به منزله اختتامیه عمر عاشقانه شان است!.
اما به نظر من، بسیار مهمتر از نوع مرگ، هدفِ پشت آن است، باید ببینیم مرگی زیبا آیا معطوف به هدفی زیبا نیز بوده...؟!

♦️قسمت عجیب و یا دردناکِ اعدام افسران حزب توده این بوده که وقتی آنها دسته دسته توسط دولت کودتا اعدام می شدند در همین زمان، برادرِ بزرگ آنها یعنی شوروی روابط گرمی با دولت کودتای زاهدی برقرار میکند!
یعنی دقیقا زمانی که افسران توده ای در زندان حکومت کودتا شکنجه می شدند و دسته دسته جلوی جوخه اعدام قرار می گرفتند در همین زمان، شوروی ۱۱ تُن طلای متعلق به ایران را که از جنگ جهانی دوم در بانک شوروی نگاه داشته بود و از تحویل آن به دولت مصدق امتناع کرده بود به دولت کودتای ژنرال زاهدی تحویل داد!
در حالیکه قبل از این، دولت مصدق به خاطر تحریم درآمدهای نفتی، به آن طلاها نیاز شدیدی داشت، اما شوروی نه تنها از تحویل آنها امتناع ورزید بلکه از خرید نفت ایران نیز سرباز زد!
دکتر مصدق میگوید:
«هفته ها با نمایندگان شوروی برای فروش نفت صحبت کردیم ولی به جایی نرسید اگر آنها ۳ میلیون تن نفت فقط ۳ میلیون تن از ما می خریدند دولت انگلیس به گرد پای ما هم نمی رسید»

♦️البته بعدها، حزب توده، فرج‌الله میزانی(ف.م. جوانشیر) دبیر دوم حزب را مامور کرد تا کتابِ بفرموده ای بنام «افسانه طلاهای ایران» را بنویسد و در آن به عبث، سعی کند برادر بزرگ را تبرئه کند!
من در کتاب معطل مانده ام در ارشاد که راجع به عملکرد نورالدین کیانوری است مفصل بدان پرداخته ام.
تاریخ نشان داده که انگلیسیها به نوکران و دوستان خود خوب رسیده اند اما برعکس، اتحاد جماهیر شوروی در طول تاریخ، اصلا به دوستان خود وفا نکرده. بنگرید به عکس العمل آن در قبال سرنوشتِ نهضت میرزا کوچک خان، فرقه دمکرات آذربایجان، جمهوری مهاباد و...

◀️در سال۱۳۹۰ ش فیلمی بنام «استرداد» به کارگردانی علی غفاری ساخته شد که به استرداد طلاها میپردازد.
فیلمی که در زیر نوشته آورده ام، دو تکه است:
تکه اول، مربوط به تحویل ۱۱ تن طلا در روزهای ۱۰ و ۱۱ خرداد ۱۳۳۴ش در جلفا.
و تکه دوم مربوط به بخشی از محاکمه افسران حزب توده، که در ٢٧ مهر ١٣٣٣ش ١٠ تن از آنان و ‌در ٨ آبان ١٣٣٣ش ٦ تن و نیز در ١٧ آبان ١٣٣٣ش، ٥ تن ديگر اعدام شدند:
Telegram
attach 📎

19.9k 1 418 138 169
20 last posts shown.