#نفس_گرم
#پارت۴۱۴
نگام رو از صحنه زیبای رو به روم گرفتم و خیره شاهان شدم.
تو سکوت نگاش میکردم که سرش رو جلو آورد و آروم پچ زد:
_آخر این چشما کار دستت میده!
اونقدر گیج بودم که اصلا متوجه منظورش نشدم:
_یعنی چی؟!
نگاهشو از چشمام پایین تر آورد و رو لبم توقف کرد:
_بعدا درست و واضح منظورمو بهت میفهمونم!
_خب دیگه بنظرم نیاز به حرف و صحبت های متفرقه نیس...دوتا جوون همدیگه رو دیدن و پسندیدن پس جایز نیس بیشتر از این منتظر نگهشون داریم درسته؟!
این صدای پدر نیما بود که اتصال نگاهمون رو از هم جدا کرد و شاهان بلافاصله با حفظ خونسردی همیشگیش رو بهش گفت:
_بله هرطور که شما صلاح میدونین!
بنظر منم هرچی زودتر این وصلحت صورت بگیره براشون بهتره...
نیم رخ جذابش رو از نظر گذروندم و به این فکر کردم که امشب چقدر لطف بزرگی در حق من و غزل کرد.
اینکه مجلس خواستگاری رو تو خونش با کلی آداب و احترام برگزار کرد و باعث روسفیدی ما پیش خونواده نیما شد در صورتی که اصلا هیچ وظیفه ای در قبال ما نداشت.
و همین حالایی که یه جورایی نقش برادرِ عروس رو ایفا میکرد.
واقعا بابت همه اینا ازش ممنون بودم و مهر و محبت قلبیم نسبت بهش بیشتر از هر زمان دیگه ای شده بود.
_خب دخترم برین آخرین صحبت هاتونم باهم بکنین که ایشالا بعدش دهنمون رو شیرین کنیم.
غزل آروم از جا بلند شد و با اجازه ای گفت.
نیما هم به سمتش رفت و باهم سمت هال رفتن تا به قول نرگس خانوم باهم صحبت کنن.
_تو هم برو یه چیزی بخور رنگت پریده!
دستی به گونم کشیدم و آروم جوابشو دادم:
_نه خوبم...فقط یکم استرس داشتم بابت امشب
_مگه مجلس خواستگاری تو بود که استرس داشتی؟!
تو با این وضعت از صبح یه بند کار کردی...برو یه چیزی بخور تا مجبور نشم از زور استفاده کنم.
#پارت۴۱۴
نگام رو از صحنه زیبای رو به روم گرفتم و خیره شاهان شدم.
تو سکوت نگاش میکردم که سرش رو جلو آورد و آروم پچ زد:
_آخر این چشما کار دستت میده!
اونقدر گیج بودم که اصلا متوجه منظورش نشدم:
_یعنی چی؟!
نگاهشو از چشمام پایین تر آورد و رو لبم توقف کرد:
_بعدا درست و واضح منظورمو بهت میفهمونم!
_خب دیگه بنظرم نیاز به حرف و صحبت های متفرقه نیس...دوتا جوون همدیگه رو دیدن و پسندیدن پس جایز نیس بیشتر از این منتظر نگهشون داریم درسته؟!
این صدای پدر نیما بود که اتصال نگاهمون رو از هم جدا کرد و شاهان بلافاصله با حفظ خونسردی همیشگیش رو بهش گفت:
_بله هرطور که شما صلاح میدونین!
بنظر منم هرچی زودتر این وصلحت صورت بگیره براشون بهتره...
نیم رخ جذابش رو از نظر گذروندم و به این فکر کردم که امشب چقدر لطف بزرگی در حق من و غزل کرد.
اینکه مجلس خواستگاری رو تو خونش با کلی آداب و احترام برگزار کرد و باعث روسفیدی ما پیش خونواده نیما شد در صورتی که اصلا هیچ وظیفه ای در قبال ما نداشت.
و همین حالایی که یه جورایی نقش برادرِ عروس رو ایفا میکرد.
واقعا بابت همه اینا ازش ممنون بودم و مهر و محبت قلبیم نسبت بهش بیشتر از هر زمان دیگه ای شده بود.
_خب دخترم برین آخرین صحبت هاتونم باهم بکنین که ایشالا بعدش دهنمون رو شیرین کنیم.
غزل آروم از جا بلند شد و با اجازه ای گفت.
نیما هم به سمتش رفت و باهم سمت هال رفتن تا به قول نرگس خانوم باهم صحبت کنن.
_تو هم برو یه چیزی بخور رنگت پریده!
دستی به گونم کشیدم و آروم جوابشو دادم:
_نه خوبم...فقط یکم استرس داشتم بابت امشب
_مگه مجلس خواستگاری تو بود که استرس داشتی؟!
تو با این وضعت از صبح یه بند کار کردی...برو یه چیزی بخور تا مجبور نشم از زور استفاده کنم.