ࡅ࣪ߺܦ߭ࡑ‌‌ ࡏަܝ‌ܩܢ‌‌️️🔥


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Telegram


عشق یعنی یه نفس عمیق در هوای تو🫀🫂
پارت گذاری به صورت روزانه(به جز روزهای تعطیل)
❌کپی پیگرد قانونی دارد❌

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Telegram
Statistics
Posts filter


بچه ها ببخشید انفولانزای بدی گرفتم دیر ب دیر انلاین میشم🙏❤

403 0 0 10 32

#نفس_گرم
#پارت۴۱۴

نگام رو از صحنه زیبای رو به روم گرفتم و خیره شاهان شدم.

تو سکوت نگاش میکردم که سرش رو جلو آورد و آروم پچ زد:

_آخر این چشما کار دستت میده!

اونقدر گیج بودم که اصلا متوجه منظورش نشدم:

_یعنی چی؟!

نگاهشو از چشمام پایین تر آورد و رو لبم توقف کرد:

_بعدا درست و واضح منظورمو بهت میفهمونم!

_خب دیگه بنظرم نیاز به حرف و صحبت های متفرقه نیس...دوتا جوون همدیگه رو دیدن و پسندیدن پس جایز نیس بیشتر از این منتظر نگهشون داریم درسته؟!

این صدای پدر نیما بود که اتصال نگاهمون رو از هم جدا کرد و شاهان بلافاصله با حفظ خونسردی همیشگیش رو بهش گفت:

_بله هرطور که شما صلاح میدونین!
بنظر منم هرچی زودتر این وصلحت صورت بگیره براشون بهتره...

نیم رخ جذابش رو از نظر گذروندم و به این فکر کردم که امشب چقدر لطف بزرگی در حق من و غزل کرد.

اینکه مجلس خواستگاری رو تو خونش با کلی آداب و احترام برگزار کرد و باعث روسفیدی ما پیش خونواده نیما شد در صورتی که اصلا هیچ وظیفه ای در قبال ما نداشت.

و همین حالایی که یه جورایی نقش برادرِ عروس رو ایفا میکرد.
واقعا بابت همه اینا ازش ممنون بودم و مهر و محبت قلبیم نسبت بهش بیشتر از هر زمان دیگه ای شده بود.

_خب دخترم برین آخرین صحبت هاتونم باهم بکنین که ایشالا بعدش دهنمون رو شیرین کنیم.

غزل آروم از جا بلند شد و با اجازه ای گفت.
نیما هم به سمتش رفت و باهم سمت هال رفتن تا به قول نرگس خانوم باهم صحبت کنن.

_تو هم برو یه چیزی بخور رنگت پریده!

دستی به گونم کشیدم و آروم جوابشو دادم:

_نه خوبم...فقط یکم استرس داشتم بابت امشب

_مگه مجلس خواستگاری تو بود که استرس داشتی؟!
تو با این وضعت از صبح یه بند کار کردی...برو یه چیزی بخور تا مجبور نشم از زور استفاده کنم.


#نفس_گرم
#پارت۴۱۳

نگین که انگار انتظار این همه صراحت و رک بودنِ منو نداشت متعجب خیرم شد.

اعتنایی به بهت نگاهش نکردم و محکم تر ادامه دادم:

_خونواده غزل منم!
ما هردو از بچگی تو پرورشگاه بزرگ شدیم و تا اینجا فقط همدیگه رو داشتیم.
درسته که هیچ وقت کمبود پدر و مادر برامون جبران نمیشه ولی خب اینم مصلحت خدا بوده و ما هم راضی به حکمتشیم.
غزل با همه کمبودایی که داشت تونست تو بهترین دانشگاه تهران درس بخونه و مدرکشو بگیره.
تونست تو همون دانشگاه تدریس کنه و گلیم خودشو از اب بکشه بیرون.
و بنظرم ایناس که ارزششو بیشتر از هردخترِ دیگه ای میکنه!

تیکه آخر حرفم دقیقا خطاب به دختر افاده ای و بی ملاحظه رو به روم بود و اونم خوب متوجه منظورم شد چون که بلافاصله اخماش تو هم رفت.

هنوز چیزی از سخنرانی بلند بالام نگذشته بود که دست مردونه شاهان دور پهلوم نشست و تو بغلش فشرده شدم؛

_بله جناب رستمی!
اصلا نیاز به گذشت زمان واسه شناخت این دوتا دختر نیس...
همون طور که تا الان باید به خوبی متوجه شده باشید من چرا دیوونه نفس جان شدم؛
مطمئن باشین نیما هم همین احساسو داره و به قول شما این بهترین تصمیمیه که تو زندگیش گرفته...

پدر نیما لبخند عریضی زد و با تحسین به من و غزل نگاه کرد:

_واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم!
نیما بهم گفته بود که تو چه شرایط سختی بزرگ شدین و چقدر خوب بزرگ شدین...
برای من باعث مباهات داشتن همچین عروس شایسته ای...

مادرش هم نگاه محبت آمیزشو به غزل دوخت و از جا برخواست به سمتش اومد.

غزل متعجب از جا بلند شد که بلافاصله تو آغوشش فرو رفت:

_الهی برگردم برات عزیزم!
از این به بعد من فقط مادر نیما نیستم مادر توام هستم دخترم!
انگار از امشب سه تا بچه دارم اینقد که مهرت به دلم نشسته...

با چشمای اشکی به این صحنه نگاه میکردم که دست شاهان فشاری به پهلوم وارد کرد و سپس صداش کنار گوشم سلول به سلول بدنم رو لرزوند:

_نیما این صحنه حماسی رو مدیون شجاعت و صداقت کلامِ توعه دخترِشجاع!


پارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۴۱۲

همگی به این لحن معترض نیما خندیدیم و پدرش که مشخص بود شوخ بودن نیما به خودش رفته گفت:

_اعتراضی داری؟!

نیما هم خندید و گفت:

_نه والا راحت باشین!

مراسم به خوبی درحال پیش رفتن بود که با حرف نگین جمع تو سکوت بدی فرو رفت؛

_خب عزیزم خونوادتون کجان؟
من توقع داشتم وقتی میایم واسه خواستگاری حداقل پدر و مادرتو ببینیم و باهاشون آشنا شیم...

خیلی شوکه شده بودم و انگار رو زبونم قفل گذاشته بودن که اصلا نتونستم چیزی در جواب این دخترِ پررو و ازخودراضی بدم.

_نگین!

لحن هشدار دهنده نیما هم باعث نشد تا زبون گزندش رو غلاف کنه:

_جانم داداش؟
بده میخوام خونواده خانوم آیندتو بشناسم؟!

این بار پدر نیما بود که با لحن محکمی رو به دخترش گفت:

_تا وقتی که بزرگترا تو مجلس نشستن شما لازم نیس نگران این چیزا باشی دخترم!

با زبون بی زبونی بهش گفت که خفه شه و دیگه اظهار نظر نکنه و خوشبختانه این بار جواب داد.

صورتش از حرص سرخ شد و با اخم واضحی به غزل زل زد.

غزلی که من به خوبی میدونستم چقدر ناراحت شده و حسابی بغض کرده...
اون لعنتی دقیقا دست گذاشت رو نقطه ضعفمون و مشخص بود که به خوبی از شرایط غزل خبر داره و این کار برای تحقیر کردنش بود.

دیگه سکوت رو جایز ندونستم پس رو کردم به سمت پدر و مادر نیما که مشخص بود از رفتار زشت دخترشون شرمنده ان و با لحن محکم و قاطعی گفتم:

_این حق شماست که بخواین خونواده غزل رو ببینین!

سپس نگاه براقمو که خوب میدونستم این جور مواقع چقد روشن میشه به نگین دوختم و گفتم:

_عزیزم من و غزل خونواده ای به جز هم نداریم!


دوپارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۴۱۱

چند نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم.
امشب مهم ترین شب زندگیِ غزل بود و من باید تا لحظه آخر هواش رو داشته باشم.

_استرس برای چی؟
خیلی ناز شدی...پدر و مادرشم که مشخص راضی ان و ازت خوششون اومده!

_نمیدونم...حس میکنم خواهرش یه جوریه!

اخم کوچیکی کردم و اروم گفتم:

_هرجوری هس مهمه مگه؟
اصل کاریا راضی ان نیما هم که دیوونته...بااعتماد بنفس کاامل میری چایی رو میدی خواهره هم بگیر به همونجات که میدونی....

بالاخره لبخندی رو لبش شکل گرفت.

_دیوونه!

_بجنب دختر منتظرن عروسشونو زیارت کنن!

لب گزید و سینی چایی رو به دست گرفت.

چشمکی بهش زدم و گفتم:

_برو خوشگل خانوم!
از هر نظر عالییی هستی...

هردو باهم وارد پذیرایی شدیم که مادر نیما با لبخند مهربونی خطاب به غزلِ خجالت زده گفت:

_ماشاالله...هزار ماشاالله چقد قشنگی شما دخترم!

_ممنون نرگس خانوم!

دوباره کنار شاهان نشستم و غزل هم پس از تعارف کردن چایی به همه رو مبل تک نفره کناریم نشست.

_واقعیتش وقتی که نیما گفت بابا میخوام برام بیاین خواستگاری یه دخترخانوم خیلی ترسیدم.
با خودم فکر کردم که چطور دختری ممکن باش!
بالاخره تو این دوره زمونه کم نیستن زنا و دخترایی که قصدشون فقط سواستفاده اس...

نگاه پدرانه و مهربونی به غزل انداخت و ادامه داد:

_ولی تا چشمم به این دخترخانوم افتاد مهرش به دلم نشست و تو همین برخورد کوتاه فهمیدم یه بارم که این پسرما عقل تو کلش بوده همین یه دفعس...

نیما با اعتراض گفت:

_عه پدرجان داشتیم؟!
همین اول کاری پسرتو فروختی؟!


#نفس_گرم
#پارت۴۱۰

دقایقی از اومدن خونواده نیما میگذشت و حالا همگی به جز غزل که تو آشپزخونه مشغول چایی ریختن بود تو پذیرایی نشسته بودیم.

پدر نیما مردی قدبلند و خوش رو بود که از همون لحظه اول حس خوبی ازش گرفتم.

مادر نیما هم قد متوسط و پوست سفیدی داشت و چشمای قهوه ایش هم فوق العاده شبیه نیما بود.
از مادرش هم حس بدی نگرفتم اما متاسفانه نگاه های خواهرش از همون اول زیاد جالب نبود و با کمی دقت میشد حدس زد که از این مراسم و وصلحت اصلا راضی نیست.

_وقتی نیما گفت عاشق دوست نامزدت شده دوتا شوک بزرگ بهم وارد شد؛
هم اینکه نیما بعد سال ها و با وجود اون همه اصرار من واسه ازدواج بالاخره دلشو باخت؛
هم اینکه تو نامزد کردی...
اصلا کی آشنا شدین باهم کی نامزد کردین پسرم؟!

شاهان نیم نگاه کوتاهی به منِ مستاصل انداخت و با لبخند جواب مادر نیما رو داد:

_راستش خیلی یهویی شد خاله جان!
اصلا خودمم نفهمیدم چطور اینقد سریع همه چی پیش رفت...

پدر نیما خنده کوتاهی کرد و گفت:

_والا باید به نفس خانوم آفرین گفت...مطمئنم اونقدر دخترخوب و باکمالاتی هست که تونسته اینطور دلت رو ببره پسر...

شاهان نگاه عمیقی بهم انداخت و دستمو تو دستش گرفت که باعث شد لرز کوتاهی از بدنم رد بشه:

_حتما همین طوره!

لبخند لرزونی زدم و چشمام رو معطوف میز عسلی رو به روم کردم.

_عزیزم دوستتون نمیاد ببینیمش؟!

نگین خواهر نیما بود که این سوال رو پرسیده بود ؛
لبخندی بهش زدم و گفتم:

_الان میگم بیاد!

از جا بلند شدم و تند تند به سمت آشپزخونه رفتم.
پدر و مادر نیما با سوال هاشون و شاهان با نگاه های عجیب و غریبش باعث شده بود دست و پام رو گم کنم جوری که انگار خواستگاری من بود نه غزل...

_وااای نفس خیلی استرس دارم...میترسم سینی چایی رو چپه کنم رو سر یکیشون!


پارت هدیه تقدیمتون💚👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۴۰۹

لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم:

_خیلی خوشگل شدی دیوونه!
خیالت راحت باش تو حتی بدون آرایشم نازی حالا با این یکم رنگ و لعاب قشنگ ترم شدی.

_راس میگی؟!

به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و به تصویر هردومون تو آینه خیره شدم؛

_میدونم امشب شب خیلی مهمیه واست...استرس داری چون قراره خونواده نیما ببیننت ولی...

مکثی کردم و بااطمینان بهش ادامه دادم:

_من بهت قول میدم تو امشب تو دل تک تکشون میری!
اصلا امکان نداره ببیننتو خوششون نیاد خیالت راحت...

با چشمایی که توش آب جمع شده بود خندید و گفت:

_خیلی میترسم نفس!
از یه طرف خوشحالم که دارم به عشقم میرسم...از یه طرفم میترسم؛
میترسم بینمون فاصله بیفته و از هم دور بشیم.
منو تو که جز هم خونواده ای نداریم.

با اینکه خودمم بغض داشتم اما لبخندم رو بیشتر کش دادم و گفتم:

_مگه کجا میخای بری دیوونه؟!
سفر قندهار که نمیخای بری...میری خونه بخت!
منم بهت قول میدم هرروز چتر شم اونجا نذارم دو دیقه تنها شین...

مشت آرومی به بازوم زد:

_نه دیگه نشد عزیزم...قرار نشد نقش خرمگس مزاحمو ایفا کنی!

_خیلخب بابا اونقد باهم تنها بمونین که حالتون از هم بهم بخوره!
الانم دیگه فکرای بیخود نکن خیلی هم قشنگی...خیلی هم دلشون بخواد!

غزل به سمتم چرخید و محکم درآغوشم گرفت.

_جای تمومِ خونواده نداشتم دوست دارم...مرسی که هستی!

اشکی که میومد بریزه رو پس زدم و با خنده گفتم:

_آره پس چی؟!
من حالا حالاها هستم نمیتونی به همین راحتیا از دستم خلاص شی!!

_خدا بهم رحم کنه!

از هم فاصله گرفتیم و هردو چشمای اشکیمونو پاک کردیم و خندیدم.
خنده ای که خوب میدونستیم چقد دلتنگی و بغض توش وجود داشت.


مایل به پارت هدیه هستین؟💓


#نفس_گرم
#پارت۴۰۸

نفس های حرصیم بیشتر به خنده انداختش:

_خب دیگه با اینکه میدونم دوس داری بمونم میرم!
شب بخیر...

این بار که رفت لبخندی رو لبم جا گرفت...
انگار دیگه چاره ای نداشتم جز دل دادن به دلِ دیوونم...

بعد از پوشیدن لباس و انجام کارهای مربوطه قرص مسکنی خوردم و رو تخت دراز کشیدم.

نمیدونم تو سرش چی میگذره اما من از این بازی خوشم اومده؛
از این راهی که قراره باهم پیش ببریم خوشم اومده و اصلا دوس ندارم به این فکر کنم که پایانش قراره با جداییمون همراه باش.

میخوام تو زمان حال باشم و از این فرصت هایی که کنارشم نهایت استفاده رو ببرم.
بعدا به بعدش هم فکر میکنم.

***

_حلیمه خانوم چطور شد؟!

_ماشاالله نفس جان چقدر خوب شده!
هزار الله اکبر چشمم کف پات هم برو رو داری هم از هر انگشتت یه هنر میباره...

لبخند مهربونی بهش زدم:

_مرسی چشات قشنگ میبینه!
پس الان بذارمش تو یخچال دیگه؟!

حلیمه خانوم درحالی که داشت قورمه سبزی خوش رنگ و لعابش رو هم میزد گفت:

_بله بذارین خنک شه خوش طعم تر هم میشه!

نگاه ذوق زده آخرمو به کیک شکلاتی خیس روبه روم دادم و در آخر تو یخچال قرارش دادم.
از اینکه تونستم کیک خواستگاری خواهرمو خودم درست کنم واقعا خوشحال بودم.

_نفس جان شما برو ببین غزل خانوم چیزی لازم ندارن؟
مهمونا تا چند دقیقه دیگه میرسن!

_باش پس اگه بازم کمک خواستی صدام کن

_برو دخترم دیگه کاری نمونده تا همین جا هم کلی زحمت کشیدی...

لبخندی بهش زدم و به طرف اتاق غزل راه افتادم.

تقه کوتاهی به در زدم و با اعلام ورود غزل داخل رفتم‌.

مقابل آینه قدی ایستاده بود و با وسواس سر تا پاش رو وارسی میکرد.

_خوبم؟
بنظرت آرایشم بد نیس؟
کاش به مهتاب گفته بودم بیاد.


#نفس_گرم
#پارت۴۰۷

دستمو رو قلبم گذاشتم و سعی کردم خجالتم رو نادیده بگیرم:

_ترسیدم!!
چرا مثل روح میمونی؟!

_پرسیدم خوبی؟
جوابش یه کلمس...

دستی به گونه های سرخم کشیدم و آروم گفتم:

_اوهوم خوبم...لازم نیس اینقد بپرسی!

تای ابروش بالا رفت و از جا بلند شد؛
هول شده از حرکت ناگهانیش یه قدم عقب رفتم که باعث نیشخندش شد:

_لابد مهم که میپرسم!

نگاه عمیقی به یقه حوله که کمی باز شده بود انداخت و ادامه داد:

_درضمن؛
زود لباستو بپوش‌‌‌...اینقد با این یه تیکه پارچه جولون نده سرما میخوری!

فوری یقه لباسمو بهم چسبوندم و به تایید تند تند سر تکون دادم.

این بار لبخندش عمق بیشتری گرفت و دستش رو به حوله رو سرم رسوند و کمی تکونش داد تا موهام بهم بریزه...

اخمام تو هم رفت و حرصی گفتم:

_چیکار میکنی دردم گرفت!

موهام که حسابی بهم ریخت و کرم درونش خالی شد کت رو از دستم قاپید و با فشار کوچیکی که به بینیم داد زیرلب گفت:

_پیشی ملوس!

هاج و واج خیرش بودم که چطور  ریلکس از اتاق بیرون رفت.

ریتم قلبم تو اوج خودش بود...
نفس هام تند شده بود و حس خوبی که از این حرفش گرفتم غیرقابل وصف بود.

واقعا از دست رفته بودم!

_بخدا دیوونس این...مرتیکه گاوِ جذابِ!
نمیگی من بی جنبم این چه کاریه میکنی آخه؟!

هنوز نطقم تموم نشده بود که در باز شد و هیکل گندش تو چهارچوب در قرار گرفت؛
با چشمای از حدقه در اومده نگاش میکردم که لبخند جذابی تحویلم داد و گفت:

_راستی یادم رفت بگم...فردا قرار خونواده نیما بیان!

همین طور هنگ شده خیرش بودم که با اشاره ای بهم بدجنس گفت:

_اگه تا پنج دقیقه دیگه لباس نپوشی قول نمیدم امشبو اینجا سحر نکنیم باهم!


#نفس_گرم
#پارت۴۰۶

از ماشین پایین اومدم و فوری صندلی ماشین رو نگاه کردم که خداروشکر کثیف نشده بود.

نفس آسوده ای کشیدم و آروم آروم به طرف خونه رفتم.

_شاهین ماشینو ببر پارکینگ!

_چشم

بی توجه به شاهان که مشغول امر و نهی و سفارش های لازم به نگهبان ها بود درِ ورودی رو باز کردم و داخل رفتم.

ساعت از دوازده شب گذشته بود و به جز چند چراغ پایه بلند چیز دیگه ای روشن نبود.

به سختی از پله ها بالا رفتم و با هر قدمی که برمیداشتم خداخدا میکردم که پله های سفید و مرمریه خونه شاهان رو به گند نکشم.

به محض ورود به اتاق نفس آسوده ای کشیدم و فورا خودم رو به سرویس رسوندم.
از اون جایی که خون ریزیم شدید شده بود دونه دونه لباسام رو در آوردم و زیر دوش آب گرم قرار گرفتم.

پلکام رو بستم و تنم رو به دست آب سپردم.
گرمیِ آب باعث رخوتم شده بود جوری که اگه میتونستم همونجا میخوابیدم.

با شستن موها و بدنم فوری از زیر دوش بیرون اومدم و حوله تن پوشم رو پوشیدم.

فکرهای مختلفی تو سرم جولان میداد؛
از دیدار امشبم با احسان و حس خوبی که ازش گرفتم تا تهدید های داریوش و دوربین هایی که تو خونه کار گذاشته بود.

اما پررنگ ترینش مربوط به شاهان بود.
به رفتار های ضد و نقیض اخیرش...
به حمایت های گاه و بی گاهش...
و البته چشمای براقش وقتی که امشب بخاطر وضعیتم خجالت زده شده بودم.

رابطه بینمون نه دوستی بود نه دشمنی...
نه عشق بود و نه نفرت..‌‌.
و من اینو نمیخواستم.

اینجوری انگار تو برزخ بودم و بین زمین و آسمون معلق...

موهامو تو حوله چپوندم و با برداشتن کت شاهان  وارد اتاق شدم.

تو حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدای بمش خشک شده خیرش شدم؛

_عافیت باش!

خونسرد رو تختم لم داده بود و با نگاهی خیره به سرتاپام ادامه داد:

_حالت خوبه؟
درد نداری؟


#نفس_گرم
#پارت۴۰۵

احساس گرمای شدیدی داشتم.
بین پاهامم حسابی آبشار راه افتاده بود و دل دردی که حالا داشت خودی نشون میداد نمیذاشت اونقدری که باید از این جملش لذت کافیو ببرم.

اخم مصلحتی کردم:

_من وحشی ام؟!


نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:

_فک کنم تا به حال خودتو تو آینه ندیدی!

_چطور؟

خنده مرموز و نامحسوسی کرد و گفت:

_وقتی عصبی میشی چشات پاچه آدمو میگیره!

چرا با این حرفش مثل خری ذوق زدم که بهش تیتاب دادن؟!

الان از چشام تعریف کرد؟

خواستم امتحانش کنم پس بدجنس شده گفتم:

_همینه که هست!
با همین چشما کلی کشته مرده دادم!

لبخند کوچیکش محو شد و جاش رو به اخم عمیقی داد:

_آره ممکن!
ولی دلتو به چهارتا حرفِ یه مشت هَوَل و لاشخور خوش نکن که از این آشغالا همه جا فت و فراوونه...

طبق حدسی که زدم اعصابش خورد شد و این گیج ترم میکرد.

از یه طرف حرفاش به نیما و از طرفی این حجم از حساسیتش وقتی اسم مرد دیگه ای میاد وسط باعث شده بود سردرگم تر از هر زمانی بشم.

باید از احساس واقعیش نسبت به خودم مطمئن میشدم.

_پیاده شو


پارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۴۰۴

احساس کردم تمام خون بدنم به صورتم پمپاژ شد.
کاش میشد الان آب میشدم و میرفتم تو زمین...

آرومتر حرکت کردم و با خروج از رستوران و رسیدن به ماشین مستاصل نگاش کردم؛

_چیشده؟
چرا نمیشینی؟

آب دهنم رو قورت دادم و خیره به مشکی هاش آروم لب زدم:

_ماشینت کثیف میشه!


به آنی اخم هاش تو هم رفت و جدی گفت:

_مگه مهمه؟
بشین نفس...فکرای مسخره نکن که از صبح الطلوع حسابی حرص خوردم بابت کارات...

در ماشین رو باز کرد و اشاره زد تا سوار بشم.
کمی این پا و اون پا کردم و در آخر تسلیم شده رو صندلی جلو نشستم.

تو مسیر خونه بودیم که با توقف ماشین دست از نگاه کردن به کیفم برداشتم و بهش زل زدم که با همون پرستیژ مخصوصش بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.

پنج دقیقه ای گذشت تا سر و کلش پیدا شد.
کیسه ای روی پام گذاشت و حین حرکت کردن گفت:

_اینا واسه توعه!
اگه دردت زیاد بود و با اینا حل نشد حتما بگو ببرمت دکتر...

متعجب و خجالت زده کیسه رو باز کردم؛
پدبهداشتی،چند بسته قرص مسکن و کیسه آب گرم محتویاتش بود.

گونه هام گل انداخت و تشکر آرومی کردم.

_خجالت که میکشی از اون گربه تخص و وحشی همیشگی تبدیل میشی به یه پیشی ملوس!


پارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۴۰۳

با چشم های گرد شده سرم رو به سمتش برگردوندم و متعجب گفتم:

_چرا همچین میکنی؟!

دستشو رو شکمم لغزوند و خم شده کنار گوشم زمزمه کرد:

_حواست کجاس؟
پشت لباستو حسابی نقاشی کردی!

از این نزدیکی نفس تو سینم حبس شده بود و هرم نفس های گرمش لاله گوشمو مور مور میکرد.

اونقدر که اصلا متوجه صحبتش نشم و خنگ بگم:

_نقاشی؟
چی میگی واسه خودت شاهان؟

خنده تو گلوش تپش قلبم رو بیشتر کرد؛
لعنت به من که با یه اشاره تو بغلش وا میدادم.

_بیا بریم خونه خنگول خانوم!

کنارم ایستاد و با قرار دادن دستش پشت کمرم وادار به حرکت کردنم کرد.

قدم اول رو که برداشتم ناگهان با احساس خیسی بین پام هینی کشیدم و تو جام ایستادم.

شوکه از وضعیتی که داشتم نگاش کردم که دوباره جدی شده بود.

حالا میفهمیدم دلیل قرار گرفتن کت خوش بوی شاهان رو شونه هام چی بود.
واقعا حقم بود خنگولی که بهم نسبت داد.

من از خیلی وقت پیش دل درد داشتم اما اصلا به ذهنمم نیومد که نزدیک تاریخ عادت ماهانمه!

من آدم خجالتی نبودم اما این وضعیت و کثیفی لباسم اونم جلوی شاهان حسابی خجالت زدم میکرد.

لب گزیدم و بی هیچ حرفی قدم های تندی برداشتم که صدای توبیخ گرش بلند شد:

_آروم برو با این وضعت...


#نفس_گرم
#پارت۴۰۲

احسان رفت و من سردرگم همچنان پشت میز نشسته بودم.

ده دقیقه از رفتن شاهان میگذره و کم کم دلشوره بدی به سراغم میاد.
با اینکه دوتا از آدماش اینجا ایستادن و مراقبن اما حقیقت اینه که حضور شاهان برام یه چیز دیگس و دلم بهش گرمه...

کلافه از جا بلند شدم و خواستم به طرف خروجی حرکت کنم که خودش وارد رستوران شد و با صورتی سخت به سمتم اومد.

با نگام تیپ محشرش رو دنبال میکردم که تو دو قدمیم ایستاد و با صدایی که در اثر سیگار کشیدن بیش از حد بم شده بود گفت:

_بریم!

سری تکون دادم و جلوتر ازش حرکت کردم که ناگهان بازوم از پشت کشیده شد و به سمتش چرخیدم؛

گیج به اخمای درهمش نگاه کردم:

_چیشده؟


بی توجه به من رو به دوتا نره غول پشت سرش گفت:

_بیرون باشین تا بیایم!

_چشم قربان

متعجب خیره رفتنشون بودم که بازوم تو دستاش فشرده شد و صدای عصبیش که سعی داشت بلند نشه تو گوشم پیچید:

_برگرد ببینم!

_چی؟

دست رو شونم گذاشت و تو یه حرکت منو چرخوند جوری که پشتم بهش بود.

_چیکار میکنی؟!
دیوونه شدی؟!

خواستم به عقب بچرخم که دستش محکم پهلوم رو فشرد و پشت بندش کتش رو شونم قرار گرفت.

20 last posts shown.