#نفس_گرم
#پارت۴۱۳
نگین که انگار انتظار این همه صراحت و رک بودنِ منو نداشت متعجب خیرم شد.
اعتنایی به بهت نگاهش نکردم و محکم تر ادامه دادم:
_خونواده غزل منم!
ما هردو از بچگی تو پرورشگاه بزرگ شدیم و تا اینجا فقط همدیگه رو داشتیم.
درسته که هیچ وقت کمبود پدر و مادر برامون جبران نمیشه ولی خب اینم مصلحت خدا بوده و ما هم راضی به حکمتشیم.
غزل با همه کمبودایی که داشت تونست تو بهترین دانشگاه تهران درس بخونه و مدرکشو بگیره.
تونست تو همون دانشگاه تدریس کنه و گلیم خودشو از اب بکشه بیرون.
و بنظرم ایناس که ارزششو بیشتر از هردخترِ دیگه ای میکنه!
تیکه آخر حرفم دقیقا خطاب به دختر افاده ای و بی ملاحظه رو به روم بود و اونم خوب متوجه منظورم شد چون که بلافاصله اخماش تو هم رفت.
هنوز چیزی از سخنرانی بلند بالام نگذشته بود که دست مردونه شاهان دور پهلوم نشست و تو بغلش فشرده شدم؛
_بله جناب رستمی!
اصلا نیاز به گذشت زمان واسه شناخت این دوتا دختر نیس...
همون طور که تا الان باید به خوبی متوجه شده باشید من چرا دیوونه نفس جان شدم؛
مطمئن باشین نیما هم همین احساسو داره و به قول شما این بهترین تصمیمیه که تو زندگیش گرفته...
پدر نیما لبخند عریضی زد و با تحسین به من و غزل نگاه کرد:
_واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم!
نیما بهم گفته بود که تو چه شرایط سختی بزرگ شدین و چقدر خوب بزرگ شدین...
برای من باعث مباهات داشتن همچین عروس شایسته ای...
مادرش هم نگاه محبت آمیزشو به غزل دوخت و از جا برخواست به سمتش اومد.
غزل متعجب از جا بلند شد که بلافاصله تو آغوشش فرو رفت:
_الهی برگردم برات عزیزم!
از این به بعد من فقط مادر نیما نیستم مادر توام هستم دخترم!
انگار از امشب سه تا بچه دارم اینقد که مهرت به دلم نشسته...
با چشمای اشکی به این صحنه نگاه میکردم که دست شاهان فشاری به پهلوم وارد کرد و سپس صداش کنار گوشم سلول به سلول بدنم رو لرزوند:
_نیما این صحنه حماسی رو مدیون شجاعت و صداقت کلامِ توعه دخترِشجاع!
#پارت۴۱۳
نگین که انگار انتظار این همه صراحت و رک بودنِ منو نداشت متعجب خیرم شد.
اعتنایی به بهت نگاهش نکردم و محکم تر ادامه دادم:
_خونواده غزل منم!
ما هردو از بچگی تو پرورشگاه بزرگ شدیم و تا اینجا فقط همدیگه رو داشتیم.
درسته که هیچ وقت کمبود پدر و مادر برامون جبران نمیشه ولی خب اینم مصلحت خدا بوده و ما هم راضی به حکمتشیم.
غزل با همه کمبودایی که داشت تونست تو بهترین دانشگاه تهران درس بخونه و مدرکشو بگیره.
تونست تو همون دانشگاه تدریس کنه و گلیم خودشو از اب بکشه بیرون.
و بنظرم ایناس که ارزششو بیشتر از هردخترِ دیگه ای میکنه!
تیکه آخر حرفم دقیقا خطاب به دختر افاده ای و بی ملاحظه رو به روم بود و اونم خوب متوجه منظورم شد چون که بلافاصله اخماش تو هم رفت.
هنوز چیزی از سخنرانی بلند بالام نگذشته بود که دست مردونه شاهان دور پهلوم نشست و تو بغلش فشرده شدم؛
_بله جناب رستمی!
اصلا نیاز به گذشت زمان واسه شناخت این دوتا دختر نیس...
همون طور که تا الان باید به خوبی متوجه شده باشید من چرا دیوونه نفس جان شدم؛
مطمئن باشین نیما هم همین احساسو داره و به قول شما این بهترین تصمیمیه که تو زندگیش گرفته...
پدر نیما لبخند عریضی زد و با تحسین به من و غزل نگاه کرد:
_واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم!
نیما بهم گفته بود که تو چه شرایط سختی بزرگ شدین و چقدر خوب بزرگ شدین...
برای من باعث مباهات داشتن همچین عروس شایسته ای...
مادرش هم نگاه محبت آمیزشو به غزل دوخت و از جا برخواست به سمتش اومد.
غزل متعجب از جا بلند شد که بلافاصله تو آغوشش فرو رفت:
_الهی برگردم برات عزیزم!
از این به بعد من فقط مادر نیما نیستم مادر توام هستم دخترم!
انگار از امشب سه تا بچه دارم اینقد که مهرت به دلم نشسته...
با چشمای اشکی به این صحنه نگاه میکردم که دست شاهان فشاری به پهلوم وارد کرد و سپس صداش کنار گوشم سلول به سلول بدنم رو لرزوند:
_نیما این صحنه حماسی رو مدیون شجاعت و صداقت کلامِ توعه دخترِشجاع!