#نفس_گرم
#پارت۴۱۲
همگی به این لحن معترض نیما خندیدیم و پدرش که مشخص بود شوخ بودن نیما به خودش رفته گفت:
_اعتراضی داری؟!
نیما هم خندید و گفت:
_نه والا راحت باشین!
مراسم به خوبی درحال پیش رفتن بود که با حرف نگین جمع تو سکوت بدی فرو رفت؛
_خب عزیزم خونوادتون کجان؟
من توقع داشتم وقتی میایم واسه خواستگاری حداقل پدر و مادرتو ببینیم و باهاشون آشنا شیم...
خیلی شوکه شده بودم و انگار رو زبونم قفل گذاشته بودن که اصلا نتونستم چیزی در جواب این دخترِ پررو و ازخودراضی بدم.
_نگین!
لحن هشدار دهنده نیما هم باعث نشد تا زبون گزندش رو غلاف کنه:
_جانم داداش؟
بده میخوام خونواده خانوم آیندتو بشناسم؟!
این بار پدر نیما بود که با لحن محکمی رو به دخترش گفت:
_تا وقتی که بزرگترا تو مجلس نشستن شما لازم نیس نگران این چیزا باشی دخترم!
با زبون بی زبونی بهش گفت که خفه شه و دیگه اظهار نظر نکنه و خوشبختانه این بار جواب داد.
صورتش از حرص سرخ شد و با اخم واضحی به غزل زل زد.
غزلی که من به خوبی میدونستم چقدر ناراحت شده و حسابی بغض کرده...
اون لعنتی دقیقا دست گذاشت رو نقطه ضعفمون و مشخص بود که به خوبی از شرایط غزل خبر داره و این کار برای تحقیر کردنش بود.
دیگه سکوت رو جایز ندونستم پس رو کردم به سمت پدر و مادر نیما که مشخص بود از رفتار زشت دخترشون شرمنده ان و با لحن محکم و قاطعی گفتم:
_این حق شماست که بخواین خونواده غزل رو ببینین!
سپس نگاه براقمو که خوب میدونستم این جور مواقع چقد روشن میشه به نگین دوختم و گفتم:
_عزیزم من و غزل خونواده ای به جز هم نداریم!
#پارت۴۱۲
همگی به این لحن معترض نیما خندیدیم و پدرش که مشخص بود شوخ بودن نیما به خودش رفته گفت:
_اعتراضی داری؟!
نیما هم خندید و گفت:
_نه والا راحت باشین!
مراسم به خوبی درحال پیش رفتن بود که با حرف نگین جمع تو سکوت بدی فرو رفت؛
_خب عزیزم خونوادتون کجان؟
من توقع داشتم وقتی میایم واسه خواستگاری حداقل پدر و مادرتو ببینیم و باهاشون آشنا شیم...
خیلی شوکه شده بودم و انگار رو زبونم قفل گذاشته بودن که اصلا نتونستم چیزی در جواب این دخترِ پررو و ازخودراضی بدم.
_نگین!
لحن هشدار دهنده نیما هم باعث نشد تا زبون گزندش رو غلاف کنه:
_جانم داداش؟
بده میخوام خونواده خانوم آیندتو بشناسم؟!
این بار پدر نیما بود که با لحن محکمی رو به دخترش گفت:
_تا وقتی که بزرگترا تو مجلس نشستن شما لازم نیس نگران این چیزا باشی دخترم!
با زبون بی زبونی بهش گفت که خفه شه و دیگه اظهار نظر نکنه و خوشبختانه این بار جواب داد.
صورتش از حرص سرخ شد و با اخم واضحی به غزل زل زد.
غزلی که من به خوبی میدونستم چقدر ناراحت شده و حسابی بغض کرده...
اون لعنتی دقیقا دست گذاشت رو نقطه ضعفمون و مشخص بود که به خوبی از شرایط غزل خبر داره و این کار برای تحقیر کردنش بود.
دیگه سکوت رو جایز ندونستم پس رو کردم به سمت پدر و مادر نیما که مشخص بود از رفتار زشت دخترشون شرمنده ان و با لحن محکم و قاطعی گفتم:
_این حق شماست که بخواین خونواده غزل رو ببینین!
سپس نگاه براقمو که خوب میدونستم این جور مواقع چقد روشن میشه به نگین دوختم و گفتم:
_عزیزم من و غزل خونواده ای به جز هم نداریم!