#نفس_گرم
#پارت۴۱۱
چند نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم.
امشب مهم ترین شب زندگیِ غزل بود و من باید تا لحظه آخر هواش رو داشته باشم.
_استرس برای چی؟
خیلی ناز شدی...پدر و مادرشم که مشخص راضی ان و ازت خوششون اومده!
_نمیدونم...حس میکنم خواهرش یه جوریه!
اخم کوچیکی کردم و اروم گفتم:
_هرجوری هس مهمه مگه؟
اصل کاریا راضی ان نیما هم که دیوونته...بااعتماد بنفس کاامل میری چایی رو میدی خواهره هم بگیر به همونجات که میدونی....
بالاخره لبخندی رو لبش شکل گرفت.
_دیوونه!
_بجنب دختر منتظرن عروسشونو زیارت کنن!
لب گزید و سینی چایی رو به دست گرفت.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
_برو خوشگل خانوم!
از هر نظر عالییی هستی...
هردو باهم وارد پذیرایی شدیم که مادر نیما با لبخند مهربونی خطاب به غزلِ خجالت زده گفت:
_ماشاالله...هزار ماشاالله چقد قشنگی شما دخترم!
_ممنون نرگس خانوم!
دوباره کنار شاهان نشستم و غزل هم پس از تعارف کردن چایی به همه رو مبل تک نفره کناریم نشست.
_واقعیتش وقتی که نیما گفت بابا میخوام برام بیاین خواستگاری یه دخترخانوم خیلی ترسیدم.
با خودم فکر کردم که چطور دختری ممکن باش!
بالاخره تو این دوره زمونه کم نیستن زنا و دخترایی که قصدشون فقط سواستفاده اس...
نگاه پدرانه و مهربونی به غزل انداخت و ادامه داد:
_ولی تا چشمم به این دخترخانوم افتاد مهرش به دلم نشست و تو همین برخورد کوتاه فهمیدم یه بارم که این پسرما عقل تو کلش بوده همین یه دفعس...
نیما با اعتراض گفت:
_عه پدرجان داشتیم؟!
همین اول کاری پسرتو فروختی؟!
#پارت۴۱۱
چند نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم.
امشب مهم ترین شب زندگیِ غزل بود و من باید تا لحظه آخر هواش رو داشته باشم.
_استرس برای چی؟
خیلی ناز شدی...پدر و مادرشم که مشخص راضی ان و ازت خوششون اومده!
_نمیدونم...حس میکنم خواهرش یه جوریه!
اخم کوچیکی کردم و اروم گفتم:
_هرجوری هس مهمه مگه؟
اصل کاریا راضی ان نیما هم که دیوونته...بااعتماد بنفس کاامل میری چایی رو میدی خواهره هم بگیر به همونجات که میدونی....
بالاخره لبخندی رو لبش شکل گرفت.
_دیوونه!
_بجنب دختر منتظرن عروسشونو زیارت کنن!
لب گزید و سینی چایی رو به دست گرفت.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
_برو خوشگل خانوم!
از هر نظر عالییی هستی...
هردو باهم وارد پذیرایی شدیم که مادر نیما با لبخند مهربونی خطاب به غزلِ خجالت زده گفت:
_ماشاالله...هزار ماشاالله چقد قشنگی شما دخترم!
_ممنون نرگس خانوم!
دوباره کنار شاهان نشستم و غزل هم پس از تعارف کردن چایی به همه رو مبل تک نفره کناریم نشست.
_واقعیتش وقتی که نیما گفت بابا میخوام برام بیاین خواستگاری یه دخترخانوم خیلی ترسیدم.
با خودم فکر کردم که چطور دختری ممکن باش!
بالاخره تو این دوره زمونه کم نیستن زنا و دخترایی که قصدشون فقط سواستفاده اس...
نگاه پدرانه و مهربونی به غزل انداخت و ادامه داد:
_ولی تا چشمم به این دخترخانوم افتاد مهرش به دلم نشست و تو همین برخورد کوتاه فهمیدم یه بارم که این پسرما عقل تو کلش بوده همین یه دفعس...
نیما با اعتراض گفت:
_عه پدرجان داشتیم؟!
همین اول کاری پسرتو فروختی؟!