#نفس_گرم
#پارت۴۱۰
دقایقی از اومدن خونواده نیما میگذشت و حالا همگی به جز غزل که تو آشپزخونه مشغول چایی ریختن بود تو پذیرایی نشسته بودیم.
پدر نیما مردی قدبلند و خوش رو بود که از همون لحظه اول حس خوبی ازش گرفتم.
مادر نیما هم قد متوسط و پوست سفیدی داشت و چشمای قهوه ایش هم فوق العاده شبیه نیما بود.
از مادرش هم حس بدی نگرفتم اما متاسفانه نگاه های خواهرش از همون اول زیاد جالب نبود و با کمی دقت میشد حدس زد که از این مراسم و وصلحت اصلا راضی نیست.
_وقتی نیما گفت عاشق دوست نامزدت شده دوتا شوک بزرگ بهم وارد شد؛
هم اینکه نیما بعد سال ها و با وجود اون همه اصرار من واسه ازدواج بالاخره دلشو باخت؛
هم اینکه تو نامزد کردی...
اصلا کی آشنا شدین باهم کی نامزد کردین پسرم؟!
شاهان نیم نگاه کوتاهی به منِ مستاصل انداخت و با لبخند جواب مادر نیما رو داد:
_راستش خیلی یهویی شد خاله جان!
اصلا خودمم نفهمیدم چطور اینقد سریع همه چی پیش رفت...
پدر نیما خنده کوتاهی کرد و گفت:
_والا باید به نفس خانوم آفرین گفت...مطمئنم اونقدر دخترخوب و باکمالاتی هست که تونسته اینطور دلت رو ببره پسر...
شاهان نگاه عمیقی بهم انداخت و دستمو تو دستش گرفت که باعث شد لرز کوتاهی از بدنم رد بشه:
_حتما همین طوره!
لبخند لرزونی زدم و چشمام رو معطوف میز عسلی رو به روم کردم.
_عزیزم دوستتون نمیاد ببینیمش؟!
نگین خواهر نیما بود که این سوال رو پرسیده بود ؛
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_الان میگم بیاد!
از جا بلند شدم و تند تند به سمت آشپزخونه رفتم.
پدر و مادر نیما با سوال هاشون و شاهان با نگاه های عجیب و غریبش باعث شده بود دست و پام رو گم کنم جوری که انگار خواستگاری من بود نه غزل...
_وااای نفس خیلی استرس دارم...میترسم سینی چایی رو چپه کنم رو سر یکیشون!
#پارت۴۱۰
دقایقی از اومدن خونواده نیما میگذشت و حالا همگی به جز غزل که تو آشپزخونه مشغول چایی ریختن بود تو پذیرایی نشسته بودیم.
پدر نیما مردی قدبلند و خوش رو بود که از همون لحظه اول حس خوبی ازش گرفتم.
مادر نیما هم قد متوسط و پوست سفیدی داشت و چشمای قهوه ایش هم فوق العاده شبیه نیما بود.
از مادرش هم حس بدی نگرفتم اما متاسفانه نگاه های خواهرش از همون اول زیاد جالب نبود و با کمی دقت میشد حدس زد که از این مراسم و وصلحت اصلا راضی نیست.
_وقتی نیما گفت عاشق دوست نامزدت شده دوتا شوک بزرگ بهم وارد شد؛
هم اینکه نیما بعد سال ها و با وجود اون همه اصرار من واسه ازدواج بالاخره دلشو باخت؛
هم اینکه تو نامزد کردی...
اصلا کی آشنا شدین باهم کی نامزد کردین پسرم؟!
شاهان نیم نگاه کوتاهی به منِ مستاصل انداخت و با لبخند جواب مادر نیما رو داد:
_راستش خیلی یهویی شد خاله جان!
اصلا خودمم نفهمیدم چطور اینقد سریع همه چی پیش رفت...
پدر نیما خنده کوتاهی کرد و گفت:
_والا باید به نفس خانوم آفرین گفت...مطمئنم اونقدر دخترخوب و باکمالاتی هست که تونسته اینطور دلت رو ببره پسر...
شاهان نگاه عمیقی بهم انداخت و دستمو تو دستش گرفت که باعث شد لرز کوتاهی از بدنم رد بشه:
_حتما همین طوره!
لبخند لرزونی زدم و چشمام رو معطوف میز عسلی رو به روم کردم.
_عزیزم دوستتون نمیاد ببینیمش؟!
نگین خواهر نیما بود که این سوال رو پرسیده بود ؛
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_الان میگم بیاد!
از جا بلند شدم و تند تند به سمت آشپزخونه رفتم.
پدر و مادر نیما با سوال هاشون و شاهان با نگاه های عجیب و غریبش باعث شده بود دست و پام رو گم کنم جوری که انگار خواستگاری من بود نه غزل...
_وااای نفس خیلی استرس دارم...میترسم سینی چایی رو چپه کنم رو سر یکیشون!