#نفس_گرم
#پارت۴۰۹
لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم:
_خیلی خوشگل شدی دیوونه!
خیالت راحت باش تو حتی بدون آرایشم نازی حالا با این یکم رنگ و لعاب قشنگ ترم شدی.
_راس میگی؟!
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و به تصویر هردومون تو آینه خیره شدم؛
_میدونم امشب شب خیلی مهمیه واست...استرس داری چون قراره خونواده نیما ببیننت ولی...
مکثی کردم و بااطمینان بهش ادامه دادم:
_من بهت قول میدم تو امشب تو دل تک تکشون میری!
اصلا امکان نداره ببیننتو خوششون نیاد خیالت راحت...
با چشمایی که توش آب جمع شده بود خندید و گفت:
_خیلی میترسم نفس!
از یه طرف خوشحالم که دارم به عشقم میرسم...از یه طرفم میترسم؛
میترسم بینمون فاصله بیفته و از هم دور بشیم.
منو تو که جز هم خونواده ای نداریم.
با اینکه خودمم بغض داشتم اما لبخندم رو بیشتر کش دادم و گفتم:
_مگه کجا میخای بری دیوونه؟!
سفر قندهار که نمیخای بری...میری خونه بخت!
منم بهت قول میدم هرروز چتر شم اونجا نذارم دو دیقه تنها شین...
مشت آرومی به بازوم زد:
_نه دیگه نشد عزیزم...قرار نشد نقش خرمگس مزاحمو ایفا کنی!
_خیلخب بابا اونقد باهم تنها بمونین که حالتون از هم بهم بخوره!
الانم دیگه فکرای بیخود نکن خیلی هم قشنگی...خیلی هم دلشون بخواد!
غزل به سمتم چرخید و محکم درآغوشم گرفت.
_جای تمومِ خونواده نداشتم دوست دارم...مرسی که هستی!
اشکی که میومد بریزه رو پس زدم و با خنده گفتم:
_آره پس چی؟!
من حالا حالاها هستم نمیتونی به همین راحتیا از دستم خلاص شی!!
_خدا بهم رحم کنه!
از هم فاصله گرفتیم و هردو چشمای اشکیمونو پاک کردیم و خندیدم.
خنده ای که خوب میدونستیم چقد دلتنگی و بغض توش وجود داشت.
#پارت۴۰۹
لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم:
_خیلی خوشگل شدی دیوونه!
خیالت راحت باش تو حتی بدون آرایشم نازی حالا با این یکم رنگ و لعاب قشنگ ترم شدی.
_راس میگی؟!
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و به تصویر هردومون تو آینه خیره شدم؛
_میدونم امشب شب خیلی مهمیه واست...استرس داری چون قراره خونواده نیما ببیننت ولی...
مکثی کردم و بااطمینان بهش ادامه دادم:
_من بهت قول میدم تو امشب تو دل تک تکشون میری!
اصلا امکان نداره ببیننتو خوششون نیاد خیالت راحت...
با چشمایی که توش آب جمع شده بود خندید و گفت:
_خیلی میترسم نفس!
از یه طرف خوشحالم که دارم به عشقم میرسم...از یه طرفم میترسم؛
میترسم بینمون فاصله بیفته و از هم دور بشیم.
منو تو که جز هم خونواده ای نداریم.
با اینکه خودمم بغض داشتم اما لبخندم رو بیشتر کش دادم و گفتم:
_مگه کجا میخای بری دیوونه؟!
سفر قندهار که نمیخای بری...میری خونه بخت!
منم بهت قول میدم هرروز چتر شم اونجا نذارم دو دیقه تنها شین...
مشت آرومی به بازوم زد:
_نه دیگه نشد عزیزم...قرار نشد نقش خرمگس مزاحمو ایفا کنی!
_خیلخب بابا اونقد باهم تنها بمونین که حالتون از هم بهم بخوره!
الانم دیگه فکرای بیخود نکن خیلی هم قشنگی...خیلی هم دلشون بخواد!
غزل به سمتم چرخید و محکم درآغوشم گرفت.
_جای تمومِ خونواده نداشتم دوست دارم...مرسی که هستی!
اشکی که میومد بریزه رو پس زدم و با خنده گفتم:
_آره پس چی؟!
من حالا حالاها هستم نمیتونی به همین راحتیا از دستم خلاص شی!!
_خدا بهم رحم کنه!
از هم فاصله گرفتیم و هردو چشمای اشکیمونو پاک کردیم و خندیدم.
خنده ای که خوب میدونستیم چقد دلتنگی و بغض توش وجود داشت.