#نفس_گرم
#پارت۴۰۸
نفس های حرصیم بیشتر به خنده انداختش:
_خب دیگه با اینکه میدونم دوس داری بمونم میرم!
شب بخیر...
این بار که رفت لبخندی رو لبم جا گرفت...
انگار دیگه چاره ای نداشتم جز دل دادن به دلِ دیوونم...
بعد از پوشیدن لباس و انجام کارهای مربوطه قرص مسکنی خوردم و رو تخت دراز کشیدم.
نمیدونم تو سرش چی میگذره اما من از این بازی خوشم اومده؛
از این راهی که قراره باهم پیش ببریم خوشم اومده و اصلا دوس ندارم به این فکر کنم که پایانش قراره با جداییمون همراه باش.
میخوام تو زمان حال باشم و از این فرصت هایی که کنارشم نهایت استفاده رو ببرم.
بعدا به بعدش هم فکر میکنم.
***
_حلیمه خانوم چطور شد؟!
_ماشاالله نفس جان چقدر خوب شده!
هزار الله اکبر چشمم کف پات هم برو رو داری هم از هر انگشتت یه هنر میباره...
لبخند مهربونی بهش زدم:
_مرسی چشات قشنگ میبینه!
پس الان بذارمش تو یخچال دیگه؟!
حلیمه خانوم درحالی که داشت قورمه سبزی خوش رنگ و لعابش رو هم میزد گفت:
_بله بذارین خنک شه خوش طعم تر هم میشه!
نگاه ذوق زده آخرمو به کیک شکلاتی خیس روبه روم دادم و در آخر تو یخچال قرارش دادم.
از اینکه تونستم کیک خواستگاری خواهرمو خودم درست کنم واقعا خوشحال بودم.
_نفس جان شما برو ببین غزل خانوم چیزی لازم ندارن؟
مهمونا تا چند دقیقه دیگه میرسن!
_باش پس اگه بازم کمک خواستی صدام کن
_برو دخترم دیگه کاری نمونده تا همین جا هم کلی زحمت کشیدی...
لبخندی بهش زدم و به طرف اتاق غزل راه افتادم.
تقه کوتاهی به در زدم و با اعلام ورود غزل داخل رفتم.
مقابل آینه قدی ایستاده بود و با وسواس سر تا پاش رو وارسی میکرد.
_خوبم؟
بنظرت آرایشم بد نیس؟
کاش به مهتاب گفته بودم بیاد.
#پارت۴۰۸
نفس های حرصیم بیشتر به خنده انداختش:
_خب دیگه با اینکه میدونم دوس داری بمونم میرم!
شب بخیر...
این بار که رفت لبخندی رو لبم جا گرفت...
انگار دیگه چاره ای نداشتم جز دل دادن به دلِ دیوونم...
بعد از پوشیدن لباس و انجام کارهای مربوطه قرص مسکنی خوردم و رو تخت دراز کشیدم.
نمیدونم تو سرش چی میگذره اما من از این بازی خوشم اومده؛
از این راهی که قراره باهم پیش ببریم خوشم اومده و اصلا دوس ندارم به این فکر کنم که پایانش قراره با جداییمون همراه باش.
میخوام تو زمان حال باشم و از این فرصت هایی که کنارشم نهایت استفاده رو ببرم.
بعدا به بعدش هم فکر میکنم.
***
_حلیمه خانوم چطور شد؟!
_ماشاالله نفس جان چقدر خوب شده!
هزار الله اکبر چشمم کف پات هم برو رو داری هم از هر انگشتت یه هنر میباره...
لبخند مهربونی بهش زدم:
_مرسی چشات قشنگ میبینه!
پس الان بذارمش تو یخچال دیگه؟!
حلیمه خانوم درحالی که داشت قورمه سبزی خوش رنگ و لعابش رو هم میزد گفت:
_بله بذارین خنک شه خوش طعم تر هم میشه!
نگاه ذوق زده آخرمو به کیک شکلاتی خیس روبه روم دادم و در آخر تو یخچال قرارش دادم.
از اینکه تونستم کیک خواستگاری خواهرمو خودم درست کنم واقعا خوشحال بودم.
_نفس جان شما برو ببین غزل خانوم چیزی لازم ندارن؟
مهمونا تا چند دقیقه دیگه میرسن!
_باش پس اگه بازم کمک خواستی صدام کن
_برو دخترم دیگه کاری نمونده تا همین جا هم کلی زحمت کشیدی...
لبخندی بهش زدم و به طرف اتاق غزل راه افتادم.
تقه کوتاهی به در زدم و با اعلام ورود غزل داخل رفتم.
مقابل آینه قدی ایستاده بود و با وسواس سر تا پاش رو وارسی میکرد.
_خوبم؟
بنظرت آرایشم بد نیس؟
کاش به مهتاب گفته بودم بیاد.