#نفس_گرم
#پارت۴۰۷
دستمو رو قلبم گذاشتم و سعی کردم خجالتم رو نادیده بگیرم:
_ترسیدم!!
چرا مثل روح میمونی؟!
_پرسیدم خوبی؟
جوابش یه کلمس...
دستی به گونه های سرخم کشیدم و آروم گفتم:
_اوهوم خوبم...لازم نیس اینقد بپرسی!
تای ابروش بالا رفت و از جا بلند شد؛
هول شده از حرکت ناگهانیش یه قدم عقب رفتم که باعث نیشخندش شد:
_لابد مهم که میپرسم!
نگاه عمیقی به یقه حوله که کمی باز شده بود انداخت و ادامه داد:
_درضمن؛
زود لباستو بپوش...اینقد با این یه تیکه پارچه جولون نده سرما میخوری!
فوری یقه لباسمو بهم چسبوندم و به تایید تند تند سر تکون دادم.
این بار لبخندش عمق بیشتری گرفت و دستش رو به حوله رو سرم رسوند و کمی تکونش داد تا موهام بهم بریزه...
اخمام تو هم رفت و حرصی گفتم:
_چیکار میکنی دردم گرفت!
موهام که حسابی بهم ریخت و کرم درونش خالی شد کت رو از دستم قاپید و با فشار کوچیکی که به بینیم داد زیرلب گفت:
_پیشی ملوس!
هاج و واج خیرش بودم که چطور ریلکس از اتاق بیرون رفت.
ریتم قلبم تو اوج خودش بود...
نفس هام تند شده بود و حس خوبی که از این حرفش گرفتم غیرقابل وصف بود.
واقعا از دست رفته بودم!
_بخدا دیوونس این...مرتیکه گاوِ جذابِ!
نمیگی من بی جنبم این چه کاریه میکنی آخه؟!
هنوز نطقم تموم نشده بود که در باز شد و هیکل گندش تو چهارچوب در قرار گرفت؛
با چشمای از حدقه در اومده نگاش میکردم که لبخند جذابی تحویلم داد و گفت:
_راستی یادم رفت بگم...فردا قرار خونواده نیما بیان!
همین طور هنگ شده خیرش بودم که با اشاره ای بهم بدجنس گفت:
_اگه تا پنج دقیقه دیگه لباس نپوشی قول نمیدم امشبو اینجا سحر نکنیم باهم!
#پارت۴۰۷
دستمو رو قلبم گذاشتم و سعی کردم خجالتم رو نادیده بگیرم:
_ترسیدم!!
چرا مثل روح میمونی؟!
_پرسیدم خوبی؟
جوابش یه کلمس...
دستی به گونه های سرخم کشیدم و آروم گفتم:
_اوهوم خوبم...لازم نیس اینقد بپرسی!
تای ابروش بالا رفت و از جا بلند شد؛
هول شده از حرکت ناگهانیش یه قدم عقب رفتم که باعث نیشخندش شد:
_لابد مهم که میپرسم!
نگاه عمیقی به یقه حوله که کمی باز شده بود انداخت و ادامه داد:
_درضمن؛
زود لباستو بپوش...اینقد با این یه تیکه پارچه جولون نده سرما میخوری!
فوری یقه لباسمو بهم چسبوندم و به تایید تند تند سر تکون دادم.
این بار لبخندش عمق بیشتری گرفت و دستش رو به حوله رو سرم رسوند و کمی تکونش داد تا موهام بهم بریزه...
اخمام تو هم رفت و حرصی گفتم:
_چیکار میکنی دردم گرفت!
موهام که حسابی بهم ریخت و کرم درونش خالی شد کت رو از دستم قاپید و با فشار کوچیکی که به بینیم داد زیرلب گفت:
_پیشی ملوس!
هاج و واج خیرش بودم که چطور ریلکس از اتاق بیرون رفت.
ریتم قلبم تو اوج خودش بود...
نفس هام تند شده بود و حس خوبی که از این حرفش گرفتم غیرقابل وصف بود.
واقعا از دست رفته بودم!
_بخدا دیوونس این...مرتیکه گاوِ جذابِ!
نمیگی من بی جنبم این چه کاریه میکنی آخه؟!
هنوز نطقم تموم نشده بود که در باز شد و هیکل گندش تو چهارچوب در قرار گرفت؛
با چشمای از حدقه در اومده نگاش میکردم که لبخند جذابی تحویلم داد و گفت:
_راستی یادم رفت بگم...فردا قرار خونواده نیما بیان!
همین طور هنگ شده خیرش بودم که با اشاره ای بهم بدجنس گفت:
_اگه تا پنج دقیقه دیگه لباس نپوشی قول نمیدم امشبو اینجا سحر نکنیم باهم!