#نفس_گرم
#پارت۴۰۶
از ماشین پایین اومدم و فوری صندلی ماشین رو نگاه کردم که خداروشکر کثیف نشده بود.
نفس آسوده ای کشیدم و آروم آروم به طرف خونه رفتم.
_شاهین ماشینو ببر پارکینگ!
_چشم
بی توجه به شاهان که مشغول امر و نهی و سفارش های لازم به نگهبان ها بود درِ ورودی رو باز کردم و داخل رفتم.
ساعت از دوازده شب گذشته بود و به جز چند چراغ پایه بلند چیز دیگه ای روشن نبود.
به سختی از پله ها بالا رفتم و با هر قدمی که برمیداشتم خداخدا میکردم که پله های سفید و مرمریه خونه شاهان رو به گند نکشم.
به محض ورود به اتاق نفس آسوده ای کشیدم و فورا خودم رو به سرویس رسوندم.
از اون جایی که خون ریزیم شدید شده بود دونه دونه لباسام رو در آوردم و زیر دوش آب گرم قرار گرفتم.
پلکام رو بستم و تنم رو به دست آب سپردم.
گرمیِ آب باعث رخوتم شده بود جوری که اگه میتونستم همونجا میخوابیدم.
با شستن موها و بدنم فوری از زیر دوش بیرون اومدم و حوله تن پوشم رو پوشیدم.
فکرهای مختلفی تو سرم جولان میداد؛
از دیدار امشبم با احسان و حس خوبی که ازش گرفتم تا تهدید های داریوش و دوربین هایی که تو خونه کار گذاشته بود.
اما پررنگ ترینش مربوط به شاهان بود.
به رفتار های ضد و نقیض اخیرش...
به حمایت های گاه و بی گاهش...
و البته چشمای براقش وقتی که امشب بخاطر وضعیتم خجالت زده شده بودم.
رابطه بینمون نه دوستی بود نه دشمنی...
نه عشق بود و نه نفرت...
و من اینو نمیخواستم.
اینجوری انگار تو برزخ بودم و بین زمین و آسمون معلق...
موهامو تو حوله چپوندم و با برداشتن کت شاهان وارد اتاق شدم.
تو حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدای بمش خشک شده خیرش شدم؛
_عافیت باش!
خونسرد رو تختم لم داده بود و با نگاهی خیره به سرتاپام ادامه داد:
_حالت خوبه؟
درد نداری؟
#پارت۴۰۶
از ماشین پایین اومدم و فوری صندلی ماشین رو نگاه کردم که خداروشکر کثیف نشده بود.
نفس آسوده ای کشیدم و آروم آروم به طرف خونه رفتم.
_شاهین ماشینو ببر پارکینگ!
_چشم
بی توجه به شاهان که مشغول امر و نهی و سفارش های لازم به نگهبان ها بود درِ ورودی رو باز کردم و داخل رفتم.
ساعت از دوازده شب گذشته بود و به جز چند چراغ پایه بلند چیز دیگه ای روشن نبود.
به سختی از پله ها بالا رفتم و با هر قدمی که برمیداشتم خداخدا میکردم که پله های سفید و مرمریه خونه شاهان رو به گند نکشم.
به محض ورود به اتاق نفس آسوده ای کشیدم و فورا خودم رو به سرویس رسوندم.
از اون جایی که خون ریزیم شدید شده بود دونه دونه لباسام رو در آوردم و زیر دوش آب گرم قرار گرفتم.
پلکام رو بستم و تنم رو به دست آب سپردم.
گرمیِ آب باعث رخوتم شده بود جوری که اگه میتونستم همونجا میخوابیدم.
با شستن موها و بدنم فوری از زیر دوش بیرون اومدم و حوله تن پوشم رو پوشیدم.
فکرهای مختلفی تو سرم جولان میداد؛
از دیدار امشبم با احسان و حس خوبی که ازش گرفتم تا تهدید های داریوش و دوربین هایی که تو خونه کار گذاشته بود.
اما پررنگ ترینش مربوط به شاهان بود.
به رفتار های ضد و نقیض اخیرش...
به حمایت های گاه و بی گاهش...
و البته چشمای براقش وقتی که امشب بخاطر وضعیتم خجالت زده شده بودم.
رابطه بینمون نه دوستی بود نه دشمنی...
نه عشق بود و نه نفرت...
و من اینو نمیخواستم.
اینجوری انگار تو برزخ بودم و بین زمین و آسمون معلق...
موهامو تو حوله چپوندم و با برداشتن کت شاهان وارد اتاق شدم.
تو حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدای بمش خشک شده خیرش شدم؛
_عافیت باش!
خونسرد رو تختم لم داده بود و با نگاهی خیره به سرتاپام ادامه داد:
_حالت خوبه؟
درد نداری؟