#نفس_گرم
#پارت۴۰۵
احساس گرمای شدیدی داشتم.
بین پاهامم حسابی آبشار راه افتاده بود و دل دردی که حالا داشت خودی نشون میداد نمیذاشت اونقدری که باید از این جملش لذت کافیو ببرم.
اخم مصلحتی کردم:
_من وحشی ام؟!
نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
_فک کنم تا به حال خودتو تو آینه ندیدی!
_چطور؟
خنده مرموز و نامحسوسی کرد و گفت:
_وقتی عصبی میشی چشات پاچه آدمو میگیره!
چرا با این حرفش مثل خری ذوق زدم که بهش تیتاب دادن؟!
الان از چشام تعریف کرد؟
خواستم امتحانش کنم پس بدجنس شده گفتم:
_همینه که هست!
با همین چشما کلی کشته مرده دادم!
لبخند کوچیکش محو شد و جاش رو به اخم عمیقی داد:
_آره ممکن!
ولی دلتو به چهارتا حرفِ یه مشت هَوَل و لاشخور خوش نکن که از این آشغالا همه جا فت و فراوونه...
طبق حدسی که زدم اعصابش خورد شد و این گیج ترم میکرد.
از یه طرف حرفاش به نیما و از طرفی این حجم از حساسیتش وقتی اسم مرد دیگه ای میاد وسط باعث شده بود سردرگم تر از هر زمانی بشم.
باید از احساس واقعیش نسبت به خودم مطمئن میشدم.
_پیاده شو
#پارت۴۰۵
احساس گرمای شدیدی داشتم.
بین پاهامم حسابی آبشار راه افتاده بود و دل دردی که حالا داشت خودی نشون میداد نمیذاشت اونقدری که باید از این جملش لذت کافیو ببرم.
اخم مصلحتی کردم:
_من وحشی ام؟!
نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
_فک کنم تا به حال خودتو تو آینه ندیدی!
_چطور؟
خنده مرموز و نامحسوسی کرد و گفت:
_وقتی عصبی میشی چشات پاچه آدمو میگیره!
چرا با این حرفش مثل خری ذوق زدم که بهش تیتاب دادن؟!
الان از چشام تعریف کرد؟
خواستم امتحانش کنم پس بدجنس شده گفتم:
_همینه که هست!
با همین چشما کلی کشته مرده دادم!
لبخند کوچیکش محو شد و جاش رو به اخم عمیقی داد:
_آره ممکن!
ولی دلتو به چهارتا حرفِ یه مشت هَوَل و لاشخور خوش نکن که از این آشغالا همه جا فت و فراوونه...
طبق حدسی که زدم اعصابش خورد شد و این گیج ترم میکرد.
از یه طرف حرفاش به نیما و از طرفی این حجم از حساسیتش وقتی اسم مرد دیگه ای میاد وسط باعث شده بود سردرگم تر از هر زمانی بشم.
باید از احساس واقعیش نسبت به خودم مطمئن میشدم.
_پیاده شو