#نفس_گرم
#پارت۳۹۷
احسان با دقت به حرفام گوش میکرد.
و هر از گاهی به نشونه تایید سرش رو تکون میداد.
_خب چیشد که وارد این داستانا شدین؟
شروعش به خاطر چی بود؟
از یاد اون روزا دستم کمی لرز گرفت که سریع انگشتام رو تو هم پیچیدم و گفتم:
_بخاطر دوستم!
_دوستت؟
_بله...دوستم بهو ناپدید شد و هیچ نشونی ازش پیدا نمیکردم.
هرجا میرفتم دنبالش به بن بست میخوردم تا اینکه...
مکثم باعث شد که خودش بگه:
_تا اینکه چی؟!
_تا اینکه یه روز رفتم در خونه داریوش کشیک دادم.
کنجکاو گفت:
_داریوش؟
_دوستم عاشقش بود...اینو اتفاقی فهمیدم ولی میدونم خیلی بهش احساس عمیقی داشت.
منم فکر کردم بالاخره اون باید یه خبری از رویا داشته باش...
_خب نتیجه تلاشاتون چیشد؟
تونستین ردی از دوستتون بگیرین؟
_یه مدت داریوش رو تعقیب کردم اما خیلی چیزا فهمیدم به جز اون چیزی که میخواستم.
فهمیدم که اون فقط یه تاجر و کارخونه دار نیست.
با چشمای خودم میدیدم که تو روزهای مشخصی یه سری ون تمام مشکی به عمارتش میرفت و دیگه برنمیگشت.
حالا اخمای هردو تو هم رفته بود و انگار بدجور کنجکاو شده بودن؛
_یه روز که مثل بقیه روزا گوشه ای از خیابون پارک کرده بودم و در عمارتش کشیک میدادم دیدم که یه ون مثل همون قبلیا اومد بیرون و البته این بار با وجود پنجره بازش چیزی دیدم که باعث شد مغزم سوت بکشه!
این بار شاهان بود که پرسید:
_چی دیدی عزیزم؟
سعی کردم به عزیزمش توجهی نکنم تا حواسم پرت نشه و رشته کلام از دستم در نره:
_یه گروه دختر!
البته با سر و وضع ناجور و عجیب غریب...
#پارت۳۹۷
احسان با دقت به حرفام گوش میکرد.
و هر از گاهی به نشونه تایید سرش رو تکون میداد.
_خب چیشد که وارد این داستانا شدین؟
شروعش به خاطر چی بود؟
از یاد اون روزا دستم کمی لرز گرفت که سریع انگشتام رو تو هم پیچیدم و گفتم:
_بخاطر دوستم!
_دوستت؟
_بله...دوستم بهو ناپدید شد و هیچ نشونی ازش پیدا نمیکردم.
هرجا میرفتم دنبالش به بن بست میخوردم تا اینکه...
مکثم باعث شد که خودش بگه:
_تا اینکه چی؟!
_تا اینکه یه روز رفتم در خونه داریوش کشیک دادم.
کنجکاو گفت:
_داریوش؟
_دوستم عاشقش بود...اینو اتفاقی فهمیدم ولی میدونم خیلی بهش احساس عمیقی داشت.
منم فکر کردم بالاخره اون باید یه خبری از رویا داشته باش...
_خب نتیجه تلاشاتون چیشد؟
تونستین ردی از دوستتون بگیرین؟
_یه مدت داریوش رو تعقیب کردم اما خیلی چیزا فهمیدم به جز اون چیزی که میخواستم.
فهمیدم که اون فقط یه تاجر و کارخونه دار نیست.
با چشمای خودم میدیدم که تو روزهای مشخصی یه سری ون تمام مشکی به عمارتش میرفت و دیگه برنمیگشت.
حالا اخمای هردو تو هم رفته بود و انگار بدجور کنجکاو شده بودن؛
_یه روز که مثل بقیه روزا گوشه ای از خیابون پارک کرده بودم و در عمارتش کشیک میدادم دیدم که یه ون مثل همون قبلیا اومد بیرون و البته این بار با وجود پنجره بازش چیزی دیدم که باعث شد مغزم سوت بکشه!
این بار شاهان بود که پرسید:
_چی دیدی عزیزم؟
سعی کردم به عزیزمش توجهی نکنم تا حواسم پرت نشه و رشته کلام از دستم در نره:
_یه گروه دختر!
البته با سر و وضع ناجور و عجیب غریب...