#نفس_گرم
#پارت۳۵۹
متعجب خیره نیم رخش شدم که تو همون حالت ادامه داد:
_وقتی که فقط یه نوجوونِ ساده و بی تجربه بودم پدرم رو از دست دادم!
این اولین باری بود که راجب گذشته و زندگی شخصیش باهام حرف میزد و این برام خیلی خوشایند بود.
اینکه بالاخره باهام احساس نزدیکی پیدا کرده بود و منو محرم و مورد اعتمادش میدونست.
_اون روزی که پدرم رو غرقِ خون تو کارگاه نقاشیش دیدم خیلی ترسیدم!
ترسم از جسد و خونابه ای که تا زیرپام اومده بود نبود؛
بلکه از بی کسی و نبود پدرم ترسیدم...
از اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیس ببینمش،باهاش حرف بزنم،سرش غر بزنم...
پرده رو رها کرد و به سمتم چرخید:
_اون روز برام شد یه کابوس...
تا چند سال کابوس هرشبم آخرین تصویری بود که از پدرم دیدم.
اون تابلوعه نقاشی که با خون پدرم رنگ امیزی شده بود هر لحظه پیش چشمام نقش میبست.
مکثی کرد و دوباره روی کاناپه نشست و ادامه داد:
_اون موقع واسه مقابله با ترسام هرکاری میکردم.
تابلو رو یه جای دور از دسترس قایم کردم؛
نگهبان خونمون رو عوض کردم؛
از مدرسه مستقیم میومدم خونه و جرعت نداشتم به تنهایی جایی برم.
که مبادا قاتل پدرم پیدام کنه و تنها گیرم بیاره.
نفس عمیقی کشید و کلافه انگشتاش رو لای موهاش کشید و با صدای حرص داری غرید:
_حتی با اینکه با ازدواج مادرم موافق نبودم ولی رضایت دادم؛
چرا؟!
چون من ترسیده بودم!
و همین ترس باعث شد فکر کنم که یه مرد به جز من میتونه از مادرم مراقبت کنه!
چون خودمو ضعیف و ترسو میدیدم...
#پارت۳۵۹
متعجب خیره نیم رخش شدم که تو همون حالت ادامه داد:
_وقتی که فقط یه نوجوونِ ساده و بی تجربه بودم پدرم رو از دست دادم!
این اولین باری بود که راجب گذشته و زندگی شخصیش باهام حرف میزد و این برام خیلی خوشایند بود.
اینکه بالاخره باهام احساس نزدیکی پیدا کرده بود و منو محرم و مورد اعتمادش میدونست.
_اون روزی که پدرم رو غرقِ خون تو کارگاه نقاشیش دیدم خیلی ترسیدم!
ترسم از جسد و خونابه ای که تا زیرپام اومده بود نبود؛
بلکه از بی کسی و نبود پدرم ترسیدم...
از اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیس ببینمش،باهاش حرف بزنم،سرش غر بزنم...
پرده رو رها کرد و به سمتم چرخید:
_اون روز برام شد یه کابوس...
تا چند سال کابوس هرشبم آخرین تصویری بود که از پدرم دیدم.
اون تابلوعه نقاشی که با خون پدرم رنگ امیزی شده بود هر لحظه پیش چشمام نقش میبست.
مکثی کرد و دوباره روی کاناپه نشست و ادامه داد:
_اون موقع واسه مقابله با ترسام هرکاری میکردم.
تابلو رو یه جای دور از دسترس قایم کردم؛
نگهبان خونمون رو عوض کردم؛
از مدرسه مستقیم میومدم خونه و جرعت نداشتم به تنهایی جایی برم.
که مبادا قاتل پدرم پیدام کنه و تنها گیرم بیاره.
نفس عمیقی کشید و کلافه انگشتاش رو لای موهاش کشید و با صدای حرص داری غرید:
_حتی با اینکه با ازدواج مادرم موافق نبودم ولی رضایت دادم؛
چرا؟!
چون من ترسیده بودم!
و همین ترس باعث شد فکر کنم که یه مرد به جز من میتونه از مادرم مراقبت کنه!
چون خودمو ضعیف و ترسو میدیدم...