#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_751
یک مرد جوان در حالی که هامین را بغل داشت پیش روی رویا ایستاده بود و با او حرف میزد...
ابروهایش از دیدن آن مرد به هم نزدیک میشود
پدر آن بچه بود؟
حتما بود که پسرک اینطور از سر و کولش بالا می رفت و صدای خندهای ضعف رفته اش حتی به گوش او هم میرسید .
پرده را می اندازد ...
رویا آن طرف با کمند تماس میگیرد و از آنکه کاوه به دنبالش می آید و باید به خانه فاطمه رود می گوید و هامون مسیر آمده را عقب گرد میکند و روی همان مبل برمیگردد..
استکان چایی اش را برمیدارد
قلپی از آن را می نوشد و در انتظار عمه اش میماند.
کمی که میگذرد ، بالاخره سر و کله رویا پیدا میشود.
هامین را بغل نداشت..
پسرک همراه کاوه رفته بود ، هر چه تلاش کرده بود از بغل او پایین نیامده بود...
رویا که نزدیک تر میشود هامون دهان باز میکند و میپرسد
- باباش بود؟
نگاه رویا بالا می آید ، زل میزند به چشمان مرد پیش رویش و می گوید
- نه ، این طفل معصوم از پدر شانس نیاورده...
مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
- باباش یه نامرد از خدا بی خبر بود که قید زن و بچه اش رو زد و رفت ...ولشون کرد...
#مریم_دماوندی
#پارت_751
یک مرد جوان در حالی که هامین را بغل داشت پیش روی رویا ایستاده بود و با او حرف میزد...
ابروهایش از دیدن آن مرد به هم نزدیک میشود
پدر آن بچه بود؟
حتما بود که پسرک اینطور از سر و کولش بالا می رفت و صدای خندهای ضعف رفته اش حتی به گوش او هم میرسید .
پرده را می اندازد ...
رویا آن طرف با کمند تماس میگیرد و از آنکه کاوه به دنبالش می آید و باید به خانه فاطمه رود می گوید و هامون مسیر آمده را عقب گرد میکند و روی همان مبل برمیگردد..
استکان چایی اش را برمیدارد
قلپی از آن را می نوشد و در انتظار عمه اش میماند.
کمی که میگذرد ، بالاخره سر و کله رویا پیدا میشود.
هامین را بغل نداشت..
پسرک همراه کاوه رفته بود ، هر چه تلاش کرده بود از بغل او پایین نیامده بود...
رویا که نزدیک تر میشود هامون دهان باز میکند و میپرسد
- باباش بود؟
نگاه رویا بالا می آید ، زل میزند به چشمان مرد پیش رویش و می گوید
- نه ، این طفل معصوم از پدر شانس نیاورده...
مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد
- باباش یه نامرد از خدا بی خبر بود که قید زن و بچه اش رو زد و رفت ...ولشون کرد...