رمانسرای ایرانی


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


آیدی ادمین : @Soniya_graphy
🔊نظر ،پیشنهاد،انتقاد،درخواست 👇
https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
کانال لینک رمان های آنلاین
@online_romans

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter




Forward from: 🩵بنرهای گسترده² ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
وقتی کیان رو نجات دادم، فکر می‌کردم دارم فقط به یک نفر کمک می‌کنم که توی درد و مرگ گیر کرده. هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم که چند روز بعد، خودم متهم به قتل همون مرد بشم!
مدارک علیه من بودن، دوربین‌ها، شواهد، همه‌چیز شبیه یک نقشه‌ بود که طوری چیده شده بود که من گناهکار به نظر برسم.
ولی یک چیز شک من رو به هم می‌زد: جنازه‌ی کیان پیدا نشد. پس اگر مرده، چرا هیچ‌کس نتونسته جسدش رو پیدا کنه؟
https://t.me/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🔗
https://t.me/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🔗
این بازی خطرناک چیزی فراتر از یک اشتباه ساده است⁉️♻️🔥


Forward from: 🩵بنرهای گسترده² ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
⚠️خطر اسپویل
❤️‍🔥عشق ممنوعه



عادل با کفش وسط اتاق ایستاده بود و عسل دستش را محکم گرفته بود، نگاهم به پاهایش بود. بدو ورد سلام خشک و خالی به طاهره خانم کرد و از عسل پرسید" اتاقتون کجاست؟"
طاهره خانم نگاهم کرد بی‌حرف و سرش را تکان داد و رفت و من فاتحه‌ی آنجا ماندن را خواندم.
- عموجان، یه لحظه می‌ری بیرون من با مامانت کار دارم.
- عمو می‌خوای من و بذاری بری؟
نگاهم هنوز پایین بود و به مکالمه‌ی آنها گوش می‌کردم.
- نه عموجان! اومدم شما رو ببرم، مامانتم نخواست بیاد، تو رو حتما می‌برم.

سرضرب گردنم را بالا دادم، نگاهم نمی کرد و چشمانش به عسل بود.  قلبم تند می‌زد و جانی در بدنم نمانده بود. با وحشت نگاهش می‌کردم.
- مامان من برم پیش خاله راحله؟!
- برو.
نمی‌دانم آن جمله‌ی کوتاه چطور از ته حلقم کنده شد. عسل از او قول گرفت که بماند و بعد با تردید بیرون رفت. عادل در را پشت سرش بست.
با قدمهایی سنگین سمتم آمد. نگاهم به چشمان برزخی‌اش بود.
مقابلم ایستاد، گردنش را  عقب کشید و سرتاپایم را برای بار چندم نگاه کرد. لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت:
- از دست باهرها فرار کردی که بیای تو این خراب شده، مثل موش قائم بشی؟
- عا...دل...!
چشمش را ریز کرد و با دندان قروچه گفت:
- دیروز عصر تا الان دارم زاغ سیاه این خونه رو چوب می‌زنم ببینم کدوم حرومزاده‌ی بی‌ناموسی رفت‌و آمد می‌کنه تا... که اگر از در و همسایه نپرسیده بودم، خاک اینجا رو به توپره می‌بستم.
قدمی جلو آمد و من عقب رفتم. با نوک انگشت چادرم را گرفت و تکانش داد.
- حاضری کلفتی مردم و بکنی ولی ...
با گریه گفتم:
- ولی... هووی کسی ...نباشم.
پره‌های بینی‌اش بازو بسته شدند انگار  نفس کم آورده بود. خیلی نگذشت که گفت:
- اونقدر از من بدت می‌اومد؟!
انگشت روی لبهایم گذاشتم و با ترس نگاهش کردم.
-هیس تو رو خدا! می‌شنون.
صورتش را یک‌نفسی صورتم آورد از چشمانش خون می‌بارید.
- عسل و حاضر کن!
انگار آب سرد روی سرم خالی کردند وقتی آنطور گفت، ماتم برد ، خشکم زد . سرش را عقب برد و نفسش را یک‌ضرب خالی کرد. دهان باز کردم چیزی بگویم که صدای طاهره خانم را شنیدم.
- یالله!

هر دو سمت در چرخیدیم، نفسم بالا نمی‌آمد و خون در رگهایم منجمد شده بود. اگر طاهره خانم ما را در آن وضعیت می‌دید چه‌قدر برایم بد می‌شد. چه جوابی می‌دادم؟

https://t.me/+dMzr48ttfbAyYzY8
https://t.me/+dMzr48ttfbAyYzY8

📛عادل با وجود زن و بچه عاشق نازنین میشه که زن پسرعموشه و بیوه شده عادل از هر راهی وارد میشه تا اون و تصاحب کنه اما...

❌❌❌رمان ممنوعه ای که دارای صحنه بدون سانسورش ترکونده🔞


Forward from: 🩵بنرهای گسترده² ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
#پارت_۲۷۰

-مِی‌خوام شاهکار دُوست پسرم‌و سِقط کنم !

ُدُخترک کم‌ سن و سال آرام گریه می‌کرد و ماما با تَرحم نگاهش می‌کرد.رِیز جُثه و لاغر بود.انگار نه انگار که حامله بود:

-چَند وقتته دُخترجون ؟!

گوشه‌ی لب بِی‌رنگش را گَزید و مَغموم لب زد:

-نمیدونم !

-ذِکی ! یعنی یادت نمیاد با اون دوست پسرت کی تخم حروم پَس انداختی ؟

یک لحظه چشم بست و باز کرد.تمام بدنش می‌لرزید.چانه‌اش لرزید:

-حَلاله..!نَگو تُهمت نزن...!صِیغه‌اش بودم...!

ماما مات ماند.لَب‌هایش تکان خورد و بِی‌رحمانه تیشه به رِیشه‌ دخترک زد:

-فکر کردی پِسره رو بَند می کنی ؟!پِسرای‌ تِهرون همینن دیگه هفته اول قُربون صدقه و تَعریف...هَفته‌ی دوم اُتاق خواب و هَم‌خوابی...آخرشم‌ دخترای بدبختی مثل تو شِکمشون بالا میاد...!بهشون میگن بُکن در رو !
باس‌ خُودت حواست باشه دُخترجوون بِی‌گُدار آب نزنی...!

دخترک بلند زیر گریه زد.

-مَحرمش بودم...صیغه‌مون ابدی بود...دُوستم داشت‌ خوُدش گفت !مِی‌گفت با همه فَرق دارم !

ماما دَستکش دستش کرد و سَرتاپای دخترک را رصد کرد و پُوزخندی زد :

-الان کجاست شازده که می‌خوای تُخم‌ دُوزرده‌اش‌و بِشکنی ؟!

اَشک‌هایش را پاک کرد.چشم‌های خِیسش را به زن زُمخت دوخت و با گِریه گفت:

-داره ازدواج می‌کنه !امشب عَروسیشه الانم عَقدشه ! تقصیر اون مادرش بود وَگرنه بدجور من‌و مِیخواست !

-برو رو تخت دخترجوون که مَعاینه‌ات‌ کنم !اگرم یک درصد می‌خواستت این جا نبودی دخترجون !
ما زَن‌ها عادت داریم خُودمون گُول بزنیم !

دُکمه‌های مانتویش‌ را باز کرد و روی تَخت دراز کشید و شِکمش را بالا زد.
همین که سردی ژل را روی شکمش حس کرد ماما پرده را کشید. ناگهان در اتاق زده شد و صدای مردانه‌ آشنایی  باعث شد قلبش بایستد:

-زنم من کجاست ؟

-زنت دیگه کیه ؟!اشتباه اومدی حتما !

غُرشَشَ را شنیدم و دلم‌ به هم پیچید:

-مَعلوم میشه الان ؟!

صدای شِکستن وسایل اتاق و جِیغ زدن ماما آمد.طولی نکشید که پَرده را کنار زد و تا نِگاهش به من افتاد سِیبک گلویش تکان خورد و غرید:

-اینجا چه غَلطی می کنی لامصب ! کم‌خواستمت می‌خواستی این جوری تَلافی کنی ؟!حامله‌ای آره ؟!

آره را فَریاد کشید.پِیراهن سِفید و کُت و شَلوار مِشکی تنش بود و چقدر برازنده تَنش بود.
بُوی عَطرش باعث شد چِشم ببندد و نَفس بکشد بُوی عِطر تَنش را :

-عَقدش کردی آره ؟!

نَفسش را عَمیق بیرون داد و خَشن گفت :

-بپوش بریم !بهت گفته بودم صُوریه باور نکردی نه ؟می‌خواستم عَقدت کنم لامصب کت و شلواری‌ که دُوست داشتی پوشیدم اما گوش نکردی !!


نَفس در سینه‌‌اش حَبس می‌ماند.چه می‌شنید؛ کنار گُوشش با خَشم پَچ زد:

-ولی از این به بَعد میشم زِندانبانت و اَسیرت می‌کنم ! لِیاقت زنی که بِی‌خبر از شوهرش می‌خواد سِقط کنه هَمینه !
#ادامه_پارت👇
https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0
https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0




❄️ #رمان_هومه_نیلگون❄️
📝 نوشته : ژیلا حیدری
📖 تعداد صفحات: 760
🎬 ژانر: #عاشقانه


✍️ خلاصه:
سرد، سیاه و زمستانی بی‌انتها از حسرت و اندوه. کوله‌بارشان درد و رنج و کینه و نفرت. سایه‌وارها، کسانی‌ که هبوطشان برای همیشه به اعماق مرداب‌های نیلگون است و تنها روزنه‌ی ممکن برای بازگشت آن‌ها به شکوه و قدرت روز‌های گذشته‌، سرخی آخرین قطره‌ی خون وارث انگشتر است و دختری که تنها سلاحش برای مبارزه، ترس ریشه‌دار کودکی‌هایش است؛ هراسی از ژرفای تیره و ‌سیاه نیلگون. و نیلگونی که جان‌ می‌گیرد و جان می‌بخشد… .
«خداوند همان کسی است که هفت آسمان را آفرید و از زمین نیز همانند آن‌ها را. فرمان او در میان آن‌ها پیوسته فرود می‌آید تا بدانید خداوند بر همه‌چیز تواناست و اینکه علم او به همه‌چیز احاطه دارد.»
*آیه آخر سوره‌ی طلاق.

  💕💕 کانال کافه فیلم
@cafeefilm2
💕💕 کانال رمان آنلاین
@online_romans
❣️رمانسرای ایرانی❣️
💛 👉🏾 @romansarairani کلیک




من نه از کسی بهترم
و نه از کسی بدترم
چون رقابتی بین خودم
و دیگری متصور نیستم
که بخوام مقایسه‌ای انجام بدم
اگر تلاش میکنم، اگر موقعیتی کسب میکنم
فقط بخاطر خوشحالی خودمه
و اینکه فعال بودن رو دوست دارم
وگرنه هرکسی در جایگاه خودش ارزشمنده
و باید از وجود خودش لذت ببره!

پ.ن: بفرمایید چای 😁


─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : @Romansarairani




❄️ #رمان_سرپناهی_دیگر❄️
📝 به قلم: غزل محمدی
📖 تعداد صفحات : 1878
🎭 ژانـــر : #عاشقانه
   
خلاصه :
روایتگر زندگی آدم های گذشته بر پایه ی عقاید سنتی؛ غرور و تعصب های بیجا است. بیست سال از حرف ها، کارها و اشتباهات گذشته است. هیچکس نمی داند در آن حادثه چه شد. پنج سنگ قبر از بقایای آنها باقی مانده است؛ اما در این میان کسی پی به این اتفاقات می برد. به دنبال افشای حقیقت می رود؛ اما از هرچه که در این سالها داشته است. گریزان می شود. او تنها است. میان سوالاتی بی جواب تا با کسی روبه رو می شود که عاجرانه از او کمک می خواهد

💕💕 کانال کافه فیلم
@cafeefilm2
💕💕 کانال رمان آنلاین
@online_romans
❣️رمانسرای ایرانی❣️
💛 👉🏾 @romansarairani کلیک




انسان بودن به

مقام و موقعیت نیست

به فقر و ثروت نیست

به جنسیت نیست

به رنگ پوست نیست

❄️بلکه انسان بودن به منش والای هر فرد است

پ.ن: خدایی نمیدونم چه درختی بود 😂 چون خوشگل بود عکس گرفتم

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : @Romansarairani


سلام دوستان

روزهای زمستانیتون بخیر باشه❤️


کسی دندانپزشک یا جراح دهان خوب تو رامسر یا لاهیجان میشناسه؟




❄️ #رمان_زندگی_به_شرط_شیطنت❄️
📝 به قلم: زهرا سرابی
📖 تعداد صفحات : 2209
🎭 ژانـــر : #طنز #پلیسی #عاشقانه


خلاصه :
چرخ گردونِ روزگار ساحل مدت‌هاست بر خط هموارِ غم و خوشی‌ها می‌چرخد اما… این میان انگار یک انفجار مهیب، یک اجبار و یک سوگ، زندگی تک تک حاضرین و غایبین را به لرزه می‌اندازد. بلوایی به پا می‌شود، قهقهه‌ای هولناک به گوش می‌رسد، دردی در قلبی می‌پیچد و خونابه‌ی چرکین فساد به راه می‌افتد! و در نهایت کشت و کشتارها، تنها عشق است که جاودان می‌ماند!

💕💕 کانال کافه فیلم
@cafeefilm2
💕💕 کانال رمان آنلاین
@online_romans
❣️رمانسرای ایرانی❣️
💛 👉🏾 @romansarairani کلیک




🍃بدترین دشمن برای هر آدمی، خودشه!

اونجا که باید رها کنی، اما نمی کنی،

باید پای خواستت بایستی، اما نمی ایستی،

نباید مدام خودت رو سرزنش کنی، اما می‌کنی؛

گاهی وقتا آدما دشمنی‌شون رو می‌کنن و میرن،
ولی ما به جاشون،
دشمنی رو با خودمون ادامه میدیم،
رنج اینجاست...🍃

پ.ن: لاهیجان

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : @Romansarairani


Forward from: بنرای امروز
یکهو از پشت بغلم‌می‌کند. تنم می‌لرزد. دستانش را دور شکمم‌حلقه می‌کند. موقعیتم را به یاد می‌آورم. من یا او در خانه‌ی پدر بزرگش هستم. آهسته کنار گوشم نجوا می‌کند:
-این کارها رو عمدی انجام می‌دی یا اینکه نه! واقعا بی قصد و غرضه؟!
در همان‌حین یقه‌ی حوله‌ی تن پوشم را پایین‌نی‌کشد و لبهایش روی شانه ام‌مهر می‌زند. تمام تنم سست شده. درونم آشوب است. بی اختیار گردنم را خم‌می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. قلبم‌تند می‌کوبد. زمزمه می‌کنم:
-من که حرفی نزدم! گفتم اول صبح که بیدار می شی جذابی!
فشاری به پهلویم می آورد و زمزمه می‌کند:
-گفتی دلت می‌خواسته منو اول صبح ببینی...وقتی تازه از خواب بیدار شدم!
لب می.زنم:
-من منظوری نداشتم...
او دستانش را با فشار روی بازوهایم می‌کشد و تمام بدن من می‌لرزد. می‌گوید:
-داری با من بازی می‌کنی! و باید بهت بگم که من خوب بلدم‌این بازی رو. الان‌مثل یه آهوی کوچولویی توی دام‌یه شیر! نمی‌ترسی بخورمت؟!
جرات جواب دادن ندارم. می‌خواهمش . دوستش دارم. و هر لمس او من را از خود بیخود می‌کند. اما متعهدم به عهدی که نمی‌توانم از آن بگذرم. قول داده‌ام ! اما عشق او جانم را فرسوده و دیگر تحمل ندارم. نگاهش می‌کنم و منتظرم که او خودش حالم را حدس بزند....این شیر درنده!

https://t.me/+fRJOp80BGykzNGI0


Forward from: تب لیستی سایه♥️
لیستی از برترین‌ رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️


🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره


🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟


🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...


🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و


🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت


🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...


🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست


🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه


🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه


🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...


🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت


🍒عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی


🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه


🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.

🥥دوست داشتنش ساده نیست


🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...


🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...


🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه


🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!


🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...


🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود


🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره


🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...


🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم


🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم


🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی


🍉عشق تا بینهایت


🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید


🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتی‌گیرِ شیطون!


🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..


🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!


🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !


🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...


🥝انتقام گذشته‌ای که هرگز فراموش نمی‌شد.


🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش


🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی


🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...


🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی


🍋‍🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت


🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..


🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.


🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره


🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم


🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی


🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...


🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود


🫐من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند!


🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد


🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....


🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته


🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...


🥭دختر بیوه‌ بعد مرگ شوهرش می‌فهمه که شوهرش...


🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک


🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد


🍎عشقم بهم خیانت کرد


🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون


🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...


🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...


🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود


🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم


Forward from: بنرای امروز
❌❌پیشنهاد میشه❌❌
https://t.me/+46VKmyEzeig5ZGFk
هرقدمی که سمته عمارت برمیداشتم احساس میکردم به مرگ نزدیک تر میشم...ای وای حالا جوابه پدرومادرمو چی بدم..دوباره انداختمشون تو فلاکت....

بلاخره وارد اتاق خانوم جان شدم سرشو با دستمال بسته بود چشماش قرمز بود تو چشمام زل زدوگفت چیه با دم شیر بازی میکنی؟خوبه سر نترسی داری؟پس حالا تو که خانوادت برات مهم نیستن نکنه فکرکردی برایه من مهم هستن؟

دختره ی هرزه حالا پسره منو گول میزنی...حالا باید گور خودتو بکنی اونم بادستایه خودت....برو گمشو نبینمت...بدبازیی شروع کردی؟حالا خوشبحالت کیارش گفته  کاری به شما نداشته باشم ..

یکدفعه دوباره عصبانی شد اومد سمتم ازپشت موهامو تو دستش گرفتو گفت امامن خوب بلدم با امثال شما چیکار کنم..
https://t.me/+46VKmyEzeig5ZGFk

تا دستشو ول کرد بدون هیچ حرفی ازاتاق اومدم بیرون...عصبانی رفتم خانه بعد که یکم فکر کردم فهمیدم که کیارش هوامونو داشته از ترسم کمتر شد صدای سنگ بود که تند تند داشت میخورد به شیشه اتاقم رفتم دم پنجره کیارش بود...گفت نیم ساعت دیگه یه بهونه بیار باهم بریم بیرون ...باشه ای گفتم در پنجره رو بستم از خوشحالی دستامو بهم گره زدمو پریدم هوا...
https://t.me/+46VKmyEzeig5ZGFk
https://t.me/+46VKmyEzeig5ZGFk

20 last posts shown.