Forward from: چاغداش قشقایی
پسر گر تو زایی ایا نوشخند
ز من این نشان را به بازوش بند
بگفت این و رو سوی ایران نهاد
پسر از پس چند مه چون بزاد
ورا نام سهراب کردش نیا
گمارید بر وی پرستارها
چو سالش فزون آمد از هفت و هشت
به تنها گرفتی ره کوه و دشت
نمودی بسی کارهای سترگ
گهی گور کشتی گه آهو و گرگ
گوزنان و شیران به نخچیر او
به یکسان بدی در بر تیر او
به ده سالگی شد یکی پهلوان
خداوند شمشیر و گرز گران
پدر را از او داشت مادر نهان
که تا او نگردد به ایران روان
شبی گفت با مادر خویشتن
که ای تیر چون زلف تو روز من
ز نام پدر گر نسازی خوشم
به ایزد تو را یا که خود را کشم
چو سهراب را مام دل خسته دید
چو در نام رستم به گوشش رسید
ز مادر چو نام پدر را شنید
هماورد خود در جهان کس ندید
افراسیاب آگهی چون رسید
که سهراب را سر به کیوان رسید
به پیران بفرمود افراسیاب
که در پیش سهراب شد باشتاب
سزوار لشکر کشی هر چه هست
ز اسبان تازی و از پیل مست
ز خرگاه دیبا و از تخت زر
هم از گوهرین تاج و زرین کمر
به هومان و گَرسیوَس نامدار
بده ترك شمیر زن صد هزار
روان کن به همراه سهراب زود
ز جیحون شان بگذران همچو دود
که تا رو به استخر ایران نهد
به آسایش تن دمی نغنوند
به کاوس و رستم شکست آورند
سر تخت ایران بدست آورند
روان گشت هومان به فرمان شه
ببرد آنچه با خود سپه
چو پیران به شهر سمنگان رسید
فزون ز آنچه بشنیده سهراب دید
نخستین زبان بر درودش گشود
پس آنگاه بخشایش شه نمود
نشانید سهراب پیران به پیش
نوازش ورا کرد ز اندازه بیش
بدو گفت سهراب کای نامجو
سران سپه را به من نام گو
چنین داد پاسخ سپهدار تور
ز سهراب یل چشم بد باد دور
که گرسیوس آن گرد نام آور است
که شه را برادر، ترا رهبر است
دگر دان که هومان بود آن جوان
برادر مرا و ترا پاسبان
روان گشت سهراب یل سوی شان
بسی بوسه زد در سر و رویشان
همی دست گرسیوس او را به دست
نشاندش ز بر، خود فروتر نشست
بفرمود تا می گساران خویش
می و رودشان آوریدند پیش
به پیران چنین گفت سهراب گُرد
که کار شهان خرد نتوان شمرد
به این گونه بخشش شه افراسیاب
چو پاداش خواهد به من گو جواب
چنین گفت پیران که ای دادخواه
تو را داد شه تاج و تخت و سپاه
همی تا به مردی ببندی میان
به دست آوری تاج و تخت کیان
ز گیتی کنی گم تو کاوس را
سر از تن بُری رستم و توس را
بدو گفت سهراب فرمانبرم
ز فرمانش ار سر دهم نگذرم....
@chaghdash_q
ز من این نشان را به بازوش بند
بگفت این و رو سوی ایران نهاد
پسر از پس چند مه چون بزاد
ورا نام سهراب کردش نیا
گمارید بر وی پرستارها
چو سالش فزون آمد از هفت و هشت
به تنها گرفتی ره کوه و دشت
نمودی بسی کارهای سترگ
گهی گور کشتی گه آهو و گرگ
گوزنان و شیران به نخچیر او
به یکسان بدی در بر تیر او
به ده سالگی شد یکی پهلوان
خداوند شمشیر و گرز گران
پدر را از او داشت مادر نهان
که تا او نگردد به ایران روان
شبی گفت با مادر خویشتن
که ای تیر چون زلف تو روز من
ز نام پدر گر نسازی خوشم
به ایزد تو را یا که خود را کشم
چو سهراب را مام دل خسته دید
چو در نام رستم به گوشش رسید
ز مادر چو نام پدر را شنید
هماورد خود در جهان کس ندید
افراسیاب آگهی چون رسید
که سهراب را سر به کیوان رسید
به پیران بفرمود افراسیاب
که در پیش سهراب شد باشتاب
سزوار لشکر کشی هر چه هست
ز اسبان تازی و از پیل مست
ز خرگاه دیبا و از تخت زر
هم از گوهرین تاج و زرین کمر
به هومان و گَرسیوَس نامدار
بده ترك شمیر زن صد هزار
روان کن به همراه سهراب زود
ز جیحون شان بگذران همچو دود
که تا رو به استخر ایران نهد
به آسایش تن دمی نغنوند
به کاوس و رستم شکست آورند
سر تخت ایران بدست آورند
روان گشت هومان به فرمان شه
ببرد آنچه با خود سپه
چو پیران به شهر سمنگان رسید
فزون ز آنچه بشنیده سهراب دید
نخستین زبان بر درودش گشود
پس آنگاه بخشایش شه نمود
نشانید سهراب پیران به پیش
نوازش ورا کرد ز اندازه بیش
بدو گفت سهراب کای نامجو
سران سپه را به من نام گو
چنین داد پاسخ سپهدار تور
ز سهراب یل چشم بد باد دور
که گرسیوس آن گرد نام آور است
که شه را برادر، ترا رهبر است
دگر دان که هومان بود آن جوان
برادر مرا و ترا پاسبان
روان گشت سهراب یل سوی شان
بسی بوسه زد در سر و رویشان
همی دست گرسیوس او را به دست
نشاندش ز بر، خود فروتر نشست
بفرمود تا می گساران خویش
می و رودشان آوریدند پیش
به پیران چنین گفت سهراب گُرد
که کار شهان خرد نتوان شمرد
به این گونه بخشش شه افراسیاب
چو پاداش خواهد به من گو جواب
چنین گفت پیران که ای دادخواه
تو را داد شه تاج و تخت و سپاه
همی تا به مردی ببندی میان
به دست آوری تاج و تخت کیان
ز گیتی کنی گم تو کاوس را
سر از تن بُری رستم و توس را
بدو گفت سهراب فرمانبرم
ز فرمانش ار سر دهم نگذرم....
@chaghdash_q