🧕دختران حِــ♡ــجابے🌹


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Religion


✨•|﷽|•🌱
بہ"تُ"‌از‌فاطمه‌اینگوݩـہ‌خطاݕ‌است،
ارزندهـ‌ ٺرین‌زیݩٺ‌زن‌حفظ‌حجآݕ‌است|♥️
#کپـی آزاد

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Religion
Statistics
Posts filter


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


پیامبرﷺ فرموده‌اند:
هر کس سورهِ کهف را در روز #جمعه بخواند، فاصله بین دو جمعه (یعنی طول هفته آینده) او نورانی می‌گردد.

" رواه حاکم و بیهقی "


هر چیزی که بهت حس خوبی
نمیده پاک کن!
چه در فضای مجازی،
چه در زندگی و چه در ذهن


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
سلام مجدداً بعداز مدت ها


Forward from: کانال رسمی مولانابشیراحمدخطیبی
🔸 بهترین سرزمین‌ پس از مکه و مدینه "سرزمین شام" است، و فضیلت این سرزمین در وحی به تواتر آمده است.؛ بهترین بخش شام "فلسطین" است و حکومت اسلام صلاح و استقامت پیدا نمی‌کند مگر با صلاح و بهروزی این سه سرزمین!

✍ شیخ عبد العزیز الطریفی

✔️ به امید پیروزی اسلام در سرزمین شام و زوال دولت یهود...

🆔https://t.me/molanabashirahmad


◗لا أحدَ غیراللّٰـه یُوفی بالوَعـود◖‏

⌝هیچ کس جز خدا
به وعده‌هایش عمل نمیکند..⌞


السلام علیکم ورحمت الله وبرکاته
دوستان عزیز خوب هستین ان شاءالله جور صحتمند باشید ببخشید دوستان گلم مه چند مدت نتانستم در تلگرام آمده ان شاءالله امیدوارم که بعد از این از جای باقی مانده دوبار باهم حرکت کنیم
ان شاءالله باقی مانده دوستان راهم نشر میکنم




خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله الله شهادت

بخش {6} ادامه اش 👇🥲

برادرم حاضر نشد در عروسی گفت هنوز تعلیم سنگرم خلاص نشده گفت 46روز بعد اگه نتانستم ان شاءالله در خانه میایم ما همه امیدوارم شدیم اگه آمد در حال عروسی اش را میکنیم همه ما تصمم گرفتیم درین باره و همسرش هم قبول کرد باز بیدرم دوباره گوشیش خاموش شد به مدت 3ماه نام گم شد از هیچ جای خبر ازش نشد نه از اش زنده نه از شهیدش بعد از سه ماه نصف شب بود برایم زنگ آمد دیدم بیدرم هست گفت من آمده ام پشت دروازه من باور نکردم از پنجره نگاه کردم یک شخص پشت دروازه استاد هست مادرم را خبر کردم دروازه را باز کرد دیدم بیدرم هست

یک سه روز در خانه استاد شد ما درباره عروسی همرایش مشوره کردیم آمده عروسی شدیم همو روز ها دوستم خبیث در فاریاب عملیات شروع کرد امیر شان زنگ زد فردا تا ساعت 4عصر خوده در فاریاب برسان ما همه گل پژمرده شدیم نان چاشت را خوردیم برای پدر ومادرم گفت من میرم شاید دیگه نیایم من یا شهیدم یا غازی شما از پشت من گریه 😭نکنید دیگه زندگی برای من هیچ لذتی ندارد چند دقیقه از صحابه کرام از جهاد های پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم قصه کرد حلاصه دلی پدر مادرم را نرم کرد

گفت مادر جان اگه شما برای من دعای کنید ان شاءالله الله متعال مارا کامیاب میکند بیدرم از خانه سفر کرد دیگه خانه برای هیچ کدام ما جای امن نبود دو روز دیگه گوشیش خاموش شد منم در مزار شریف برای درس خود ادامه دادم من درس را تکراری میخواندم بیدرم خیلی امید میکرد دستار بندی من بببند وقتی رفتن تمام امکانت دستار بندی من را آمده کرده داد گفت خواهرم من شاید دیگه نتانم آمده ولی نصیحتم برایت این هست اول برای درس خود کوشش کن تا یک الگوی برای. امت رنجیده شو

من هم انقریب دستار بندی بودم 34شاگرد آمده دستار بندی شدیم در مدرسه جناب مولوی صاحب عبدالقادر در مزار شریف یک هفته مانده بود برای بیدرم زنگ زدم گفتم لالا جان من این هفته با 34 دوستم در دستار بندی حاضر شدیم چی میشه تو هم در کنارم باشی گفت خواهرم من در قیصار فاریاب در وظیفه هستم متاسفانه نمیتانم آمده اگه کدام چیز لازم داری بگو برایت آمده کنم برادرم خیلی خوشحال شد برایم تبریکی گفت هفته بعد بدون برادرم من دستار بندی کردیم الحمدالله ثم الحمدالله یگانه آروزی فامیلم همین بود من به اذن الله متعال بر آورده کردم

یکی از استادانم حافظه زینب مرادی در آن مدرسه بود یک ماه بعد من را به یکی از مدرسهای اناس در خواست کرد من آمدم در سال 1399
در ماه/(9)\حمل من را به مدرسه مین حیث یک استاد معروفی کرد من به درس خود ادامه دادم 38شاگرد به یک هفته در خود گرفتم برادرم وقتی شنید من در مدرسه به درس شاگردان شروع کردم خیلی خیلی خوشحال شد متاسفانه در روز های اخر بیدرم دوباره به دستی نظام قمندان یاهم نظام گو قیصاری دستگیر شد بیدرم را خیلی لت کول کرده بودن حتا بعضی ها گفت کشته من دیگه از برادرم خبر نشدیم.....


ادامه دارد نویسنده.
حافظه عایشه صدیقی


لینک کانال به دوستان تان اشتراک گذاری کنید
https://t.me/aseriv
😭😭😭😭😭


خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله الله شهادت
بخش {6}
دوستان عزیز متن کمی طلانی هست ان شاءالله امید وارم خسته کن نباشه

لینک کانال را به دوستان اشتراک گذاری کنید
https://t.me/aseriv


خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله الله شهادت
بخش {5}

بعد از رسیدن به مزار شریف در خانه خیلی پریشان بودم شب به بیدرم دوباره زنگ زدم صحبت کردم صبح شدم خبر شدیم بیدرم زخمی شده همو روز اینها از فاریاب طرفه قیصار فاریاب حرکت کرده بودن متأسفانه نامردانه به کمین سر خوده

بیدرم از پایش زخمی میشه بلاخره به تمام مشکلات های شبانه روز رسیدن به قیصار بعداز آن بیدرم مخفیگانه در مزار شریف خانه آمد به مدت 16روز در خانه تداوی شد اما پایش بدتر شد بهتر نشد امنیت مراز ازین قضیه خبر شد برای بیدرم زنگ آمد زود از خانه برای گفت من زود ازخانه بیرون کنید ازش پرسان کردم چرا

گفت چند دقیقه بعد نفر های امنیت مزار اینجا میباشد باید من بیرم از خانه وگرنه شاید در زندان خواد مردم بعد بیرون از دروازه شدیم یک موتر دو نفر استاد بود در حالی بیدرم را گرفتن بردن بعد خودش زنگ زد گفت اینها انصار ها بودن شما تشویش نکنید مه میرم پاکستان به خاطر پایم بعد به مدت 4ماه در پاکستان ماند

بعد از آمد از پاکستان چند وقت دوباره به سنگرش دوام کرد یک روز زنگ زد گفت به مادرم بگو میخواهم من با دختر فلانی مرد ازدواج کنم منم خوشحال شدم به مادرم گفتم مادرم هم خلاصه قبول کرد رفتیم خواستگاری پدر دختر مهریه دخترش را 11لک افغانی گفت همه ما شگفته زده شدیم به بیدرم زنگ زدم گفت بیاین پس من توانای 1لک را ندارم اما دختر خودش قبول کرد پدر دختر از نظر شخصی ام خیلی انسان ظالم بود دخترک خودش هم حافظه بود با چشمان اشک ماند چونکه پدرش قبول نکرد


ــــــدرینجا یاد آوری کنم باید امیران ما به مهریه دختران مثل غور زمین رسیدگی کنند باید 2لک زیاد نباشد چونکه یک مرد فقیر از کجا کند 5/6لک افغانی را در مطلب اصلی خلاصه او دختر را پدرش نداد یک سال گذشت پدر دختر او دخترش را به یکی از قمندان های اربکی ها داد

بیدرم با دختر دیگه نامزاد شد یک سال بعد بیدرم به سن 20ساله بود در حالی از نامزادیشان مدت 3ماه گذشت بود دوباره سفر در پاکستان به خاطر تعلیم اسلحه کرد انقریب 8ماه در پاکستان گذشت آمد دوباره در سنگرش به غورماچ فاریاب در جهاد خود ادامه داد پدر دختر از مهریه دخترش 2لک گذشت خودش 4نیم لک افغانی بود گفت بیاید عروسی اش را کند اعتبار نیست هر لحظه در جلوی مرگ هست

ادامه دارد نویسنده.
حافظه عایشه صدیقی


بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله شهادت
بخش {5}


خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله الله شهادت
بخش {4}


وقتی دوباره طرف سنگرش حرکت کرد مدت 8ماه ازش خبری نشد یک روز از مزار شریف به فاریاب مهمانی رفتیم البته از شهر دور بود به یکی از قریه های شهر فاریاب تصادف بیدرم را دوباره آنجا دیدم حتا همرایش دیگه مجاهدان هم بود فوری به مادر جانم زنگ زدم همرایش بعد از 8ماه صحبت کرد حتا بچه خواهر مادرم هم امیران شان بود

به نام داملا حبیب الله مشهور به داکتر بود در همان قریه یک مدرسه بود به نان حضرت عمر فاروق طبقات اناس هم بود فردایش به خاطر دیدن مدرسه رفتم بیدر ما هم در همان مدرسه بودن بعد نماز چاشت همرای ما خدا حافظی کرد اینجا را فوری ترک کردن منم در مدرسه در حال صحبت با دوستان بودم یک وقت صدای طیاره های خارجی ها به گوشم رسید

گفتن مدرسه را ترک کنید منم درحالی خانه نزدیک مدرسه بود رفتم طرف خانه اشک از چشمانم جاری بود طیاره های مزدوران داخلی نوکران خارجی ها بعد از یک دوره مدرسه را بمباران کرد همه ملت پریشان شد بعد از رفتن طیاره ها خبیثان خبری به گوشم رسید 3طفل حافظه شهید 4تن زخمی شده بود یک حصه مدرسه کاملا از بین رفته بود

بعد روز سوم من حرکت کردم طرف خانه مزار شریف در دولت آباد فاریاب رسیدم
آنقدر تانگ خارجی ها استاد بود همه موتر ها را نگاه میکردن موتر ما را استاد کردن چند دانه آمریکای بود دیگران همو مزدوران خود مان هست که میگفتن من از ناموس خود از وطن خود دفاع میکنیم طالب ها نوکر پاکستان هست من چیزی دیده ام درینجا نوشته ام من در زبان انگلیسی کم کم میفهمیدم گفت اینکه هست البته دیگران چادر پوشیده بودن من حجابم کرده بودم خیلی ها ترسیدم

بعد همان مرده گوی بی غیرت گفت این هم شای از طرف پاکستانی ها باشه در زبان انگلیسی گفت آمریکای بگو چادرش را بالا کند من برایش گفتم من اجازه کسی را نمیتم چادر من بالا کند بلاخره از پیش اینها خلاص شدیم رسیدیم مزار شریف

ادامه دارد نویسنده.
حافظه عایشه صدیقی


خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله شهادت
بخش{4}


بعضی ها گفته اینها را از کجا کپی میکنی بیدر محترم خواهر گلم همه اینها سرگذشت خودم هست خودم نوشتم


بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله شهادت
بخش {3}
بعد درس های خوده در مزار شریف ادامه دادم مدت در مزار شریف گذشت روزی از روز ها بود در کلاس سری  درس بودم زنگ آمد برایم دیدم شماره ناشناس بعد چندین بار مجبور گوشی را اوکی کردم صدای خوده بیرون نکردم دیدم یک شخص ناشناس گفت برادرت دستگیر شده اگه میخواهی همرای برادرت صحبت کنی من هرچی میگم گوش کن من زودی گوشی را قطع کردم

به درس خود ادامه ادامه دادم استادم گفت چی شد عایشه تا همو لحظه من خود را نمیدانم کجا هستم گوش هایم کر چشمانم نا دید شد پیش چشمانم تاریک شب شد به صدای استادم فکر کردم من از خواب بیدار شدم  در حالی از کلاس بیرون شدم حرکت کردم به طرف خانه دوباره زنگ آمد این بار جراعت کامل جواب دادم گفتم کی هستی  بیدرم کجاست

گفت من پلانی قمندان هستم  بیدرت  درحال جان دادن هست گفتم میتانم با بیدرم صحبت کنم گفت نخیر 10لک پول  افغانی میخواهم تا بیدرت را رها کنم وگرنه میگوشم من گفتم هرچی میخواهی درست است باید  پدرم همرایت صحبت کند متاسفانه پدرم از گوشی چیزی را نمیفهمید خلاصه در خانه رسیدم خیلی ترسیده بودم مادرم پرسان کرد دخترم چیزی شده

مجبور بودم برایش دورغ نمیتانستم گفته برایش همه قضیه را بیان کردم به چشمان  از اشک پر همو شماره که زنگ آمده بود دوباره زنگ زدیم جواب داد مادرم گفت میتانم همرای پسرم صحبت کنم گفت بلی مادرم با بیدرم صحبت کرد از صدایش معلوم بود حالتش خیلی خوب نبود

البته بیدرم در فاریاب دستگیر شده بود وظیفه که در سنگر داشت استاد پوشکه زرد بود در فاریاب قمندان بود که به نام نجیب قمندان پدرم همرایش تماس گرفت درباره برادرم صحبت کرد اما برادرم را خیلی لت کوف کرده بودن چونکه به دستی اربکی های قسم خورده بود  پدرم مجبور طرف فاریاب در حرکت شد تا به دولت شکایت پیش کند بیدرم را دولت رسمی دستگیر کند یا از دستی آنها بگیرد پیش از پدرم در فاریاب برسد اینها بیدرم را در شهر فاریاب انتقال داده بودن پدرم با تمام تلاش های شب روز بیدرم را از نزدیک دید

بیدرم 6ماه بدون برسی دوسیه در زندان ماند بعد از 6ماه انقریب ماه مبارک رمضان بود برسی دوسیه شد 8سال زندانی اش اعلان شد 
مادرم خیلی حالتش خراب شد خب اینها همه امتحان الله متعال بود بعد از یک نیم سال بیدرم به تلاش های زیاد از قید زندان خلاص شد همو لحظه از زندان خلاص شد باز دوباره طرف سنگرش حرکت کرد حتا در خانه نه آمد....

ادامه دارد نویسنده.
حافظه عایشه صدیقی




ادامه خاطرات شیرین برادرم تقبله شهادت

خانه ما به خاطر تلاشی کردن برادرم در خانه نبود اربکی ها دوباره برگشت بر قرار گاه شان برادرم یک مدت طلانی نامعلوم نام گم شد مادر هر لحظه اشک میریخت چونکه

دیگه فرزند کلان نداشت روزی از روز ها در کلاس سری درس بودم یکی از شاگردانم آمد گفت استاد صاحب دیشب بیدر تان در خانه مهمان بود شما را پرسان کرد ولی من باور نکردم چونکه خبر شهید شدنش را شنیده بودیم

من در حال درس را خلاص کردم زودی خانه شاگردم رفتم از مادر شان پرسان کردم گفت بلی دیشب آمده بود اما با سلاح بود همرای یکی از مجاهدان نصف شب را اینجا سفری کردن قریب صبح بود بیرون شدن رفتن باز چشمانم پر از اشک طرف خانه آمدم نزدیک خانه شدم به گوشیم زنگ آمد اما من به ترس لرزه گوشی را اوکی کردم یک صدای آمدم فکر کردم برادرم در کنارم هست

آنقدر خوشحال شدم همرایش کمی صحبت کردم فقط گفت مادرم را بگو به حقم دعا کند من شهید شوم تا او وقت کس نمیفهمید برادرم کجاست  در حقیقت مجاهد خیلی کم بود به خانه آمدم مژده بر مادرم دادم مادرم وپدرم هم خیلی خیلی خوشحال شدن چند روز گذشت از میان اربکی های قسم خورده نوکران خارجی ها وطن فروشان بغیرت ها دوباره آمدن به خاطر گرفتن مهمان خانه ما را قرار گاه درست کنند

آنقدر ظالم بودن کسی در مقابل آنها چیزی گفته نمیتوانست پدرم نا چار ماند اینها قرار گاه شان را از مهمان خانه ما گرفتن من رفتم مدرسه با تمام شاگردانم خدافظی کردم دیگه نمیتانم به درس خود ادامه بیتم 58شاکرد 13دانه انقریب دستار بندی بود در  حال تکرار میخواندن مجبور شدم ترک مدرسه ترک درس ترک کاشانه کنم چونکه مه دیگه حتا به خانه بوده نمیتونستم سفر کردم در مزار شریف خانه مامایم


ادامه دارد نویسنده
حافظه عایشه صدیقی


ادامه خاطرات شیرین برادرم تقبله شهادت👇🏻


بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله شهادت

برادرم 15سالش بود به یکی از مدارس ها ولایت فاریاب والسوالی جمعه بازار به سرای قلعه درس میخواند بعد از مدت طولانی نزدیک عید قربان به خانه برگشت به همان شب قریب وقت آزان صبح بود

دروازه ما تق تق شد بیدرم از جایش خست اما پدرم نماند بیرون شود چونکه او وقت آنجا همه اربکی های قسم خورده بود حتا پدرم از دستی شان روزی خوب نداشت چرا که پسرت درس میخواند یا مجاهد هست هر وقت پدرم به نماز میرفت آنها یک اخطار میداد

بچه ات را بخوا بیاید همرای ما عسکر شود وگرنه کشته میشه پدرم همیشه در لرزه بود خصوصاً ترس پدرم از برادر بیشتر از من بود من از کنار پوسته یا همان قرار گاه آنها به مدرسه به درس خود رفته می آمدم حتا بعضی وقتها مرا گپهای ناحق پوچ برم میگفتن وقتی به خانه می آمدم چشمانم پر از اشک بود مادر پرسان میکرد دخترم چی شد برایش میگفتم مادر جانم چیزی نیست

خلاص. روزی خوش نداشتیم بیایم در اصلی مطلب پدرم بیرون شد دروازه را باز کرد همان لحظه صدا شان به گوشم رسید گفت پسرت از بین طالب ها آمده بیاید برون پدرم اجازه ورود خانه را نداد دروازه را به رویشان بسته کرد

بلاخره جای برادرم شب پدرم را بردن در حال برادرم از پشت خانه ما دروازه دیگه داشت بیرون شد با مادرم خدافظی کرد من چشمانم پر از اشک تنم به لرزه بود منم بیرون شدم با برادرم همان شب برادرم من را به خانه کاکایم برد خودش رفت دیگه ازش خبر نشد صبح شد اربکی یا همان نوکران خارجی ها باز آمد......


ادامه دارد نویسنده
حافظه عایشه صدیقی



20 last posts shown.

146

subscribers
Channel statistics