بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله شهادت
برادرم 15سالش بود به یکی از مدارس ها ولایت فاریاب والسوالی جمعه بازار به سرای قلعه درس میخواند بعد از مدت طولانی نزدیک عید قربان به خانه برگشت به همان شب قریب وقت آزان صبح بود
دروازه ما تق تق شد بیدرم از جایش خست اما پدرم نماند بیرون شود چونکه او وقت آنجا همه اربکی های قسم خورده بود حتا پدرم از دستی شان روزی خوب نداشت چرا که پسرت درس میخواند یا مجاهد هست هر وقت پدرم به نماز میرفت آنها یک اخطار میداد
بچه ات را بخوا بیاید همرای ما عسکر شود وگرنه کشته میشه پدرم همیشه در لرزه بود خصوصاً ترس پدرم از برادر بیشتر از من بود من از کنار پوسته یا همان قرار گاه آنها به مدرسه به درس خود رفته می آمدم حتا بعضی وقتها مرا گپهای ناحق پوچ برم میگفتن وقتی به خانه می آمدم چشمانم پر از اشک بود مادر پرسان میکرد دخترم چی شد برایش میگفتم مادر جانم چیزی نیست
خلاص. روزی خوش نداشتیم بیایم در اصلی مطلب پدرم بیرون شد دروازه را باز کرد همان لحظه صدا شان به گوشم رسید گفت پسرت از بین طالب ها آمده بیاید برون پدرم اجازه ورود خانه را نداد دروازه را به رویشان بسته کرد
بلاخره جای برادرم شب پدرم را بردن در حال برادرم از پشت خانه ما دروازه دیگه داشت بیرون شد با مادرم خدافظی کرد من چشمانم پر از اشک تنم به لرزه بود منم بیرون شدم با برادرم همان شب برادرم من را به خانه کاکایم برد خودش رفت دیگه ازش خبر نشد صبح شد اربکی یا همان نوکران خارجی ها باز آمد......
ادامه دارد نویسنده
حافظه عایشه صدیقی
خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله شهادت
برادرم 15سالش بود به یکی از مدارس ها ولایت فاریاب والسوالی جمعه بازار به سرای قلعه درس میخواند بعد از مدت طولانی نزدیک عید قربان به خانه برگشت به همان شب قریب وقت آزان صبح بود
دروازه ما تق تق شد بیدرم از جایش خست اما پدرم نماند بیرون شود چونکه او وقت آنجا همه اربکی های قسم خورده بود حتا پدرم از دستی شان روزی خوب نداشت چرا که پسرت درس میخواند یا مجاهد هست هر وقت پدرم به نماز میرفت آنها یک اخطار میداد
بچه ات را بخوا بیاید همرای ما عسکر شود وگرنه کشته میشه پدرم همیشه در لرزه بود خصوصاً ترس پدرم از برادر بیشتر از من بود من از کنار پوسته یا همان قرار گاه آنها به مدرسه به درس خود رفته می آمدم حتا بعضی وقتها مرا گپهای ناحق پوچ برم میگفتن وقتی به خانه می آمدم چشمانم پر از اشک بود مادر پرسان میکرد دخترم چی شد برایش میگفتم مادر جانم چیزی نیست
خلاص. روزی خوش نداشتیم بیایم در اصلی مطلب پدرم بیرون شد دروازه را باز کرد همان لحظه صدا شان به گوشم رسید گفت پسرت از بین طالب ها آمده بیاید برون پدرم اجازه ورود خانه را نداد دروازه را به رویشان بسته کرد
بلاخره جای برادرم شب پدرم را بردن در حال برادرم از پشت خانه ما دروازه دیگه داشت بیرون شد با مادرم خدافظی کرد من چشمانم پر از اشک تنم به لرزه بود منم بیرون شدم با برادرم همان شب برادرم من را به خانه کاکایم برد خودش رفت دیگه ازش خبر نشد صبح شد اربکی یا همان نوکران خارجی ها باز آمد......
ادامه دارد نویسنده
حافظه عایشه صدیقی