نكته در اين جاست كه روان رنجورى هايى وجود دارد كه منشأ واقعى آن ها را فقط در بايان تحليل روانى مى توان يافت ونيز مواردى هست كه يافتن منشأ روان رنجورى فايدهاى ندارد. اين موضوع مرا به نظرية فرويدى مذكور باز مى گرداندكه مى كويد، براى درمان لازم است بيمار از عوامل علّى بيمارى اش آكاه شود - نظريه اى كه جيزى بيش از پس ماندة نظرية كهنه ضربه (شوك) ليست. البته، من منكر آن نيستم كه منشأ بسيارى از روان رنجورى ها، ضربه ست، بلكه فقط مخالف اين تصوّرم كه تمام روان رنجوريها همين گونه اند و بدون استثناء زاييدة تجربة سختٍ دوران بچگی اند. نگريستن به مسأله از اين ديدكاه، موجب برخورد علّى مى شود. به اين معنى كه پزشك بايد تمام همّ خود راصرف گذشته بيمار كند و دائماً بيرسد «چرا؟» واز سؤال «براى چه؟» كه همان قدر مهم است، غفلت ورزد. اغلب اين كار براى بيمار بسيار مضر است، چون مجبور مى شود در حافظة خود - شايد براى سالها - به دنبال يك حادثة فرضى مربوط به دوران كودكى اش بگردد، درحالى كه مسائل مهم فورى، كاملاً فراموش
مى شوند. برخورد صرفاً علّى، محدودتر از آن است كه حقّ مطلب را دربارة اهميت واقعى رويا، يا روان رنجورى ادا كند.
@Spirit_and_life
مى شوند. برخورد صرفاً علّى، محدودتر از آن است كه حقّ مطلب را دربارة اهميت واقعى رويا، يا روان رنجورى ادا كند.
@Spirit_and_life