🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
در خانه پدریِ، پیش خواهرانم ماندم. دائم به پدر میزدم و تیمارش میکردم یک روز وارد اتاق او شدم، دیدم احوالش وخیم شده است. در این چند روزه تقریباً به هوش نبود و خواهرانم دائم بر بالین او بیدار تا کی به هوش آید و بتوانند به او آب و نانی بدهند. قضای حاجتش هم مشکل بزرگتری شده بود. از ترس، خبرِ مرگِ مادر را هنوز به او نداده بودند. آن روز دیدم که به هوش نیست و دندههایش که با هر نفس به سختی بالا و پایین میشدند از زیرِ لباسِ نازک کتانی پیدا بودند. شانه و سرش را بوسیدم. حس نمیکرد. صدایش زدم. پاسخی نداد. دُره آنجا نشسته بود. خواستم ما را تنها بگذارد. رفت. کنار پدر نشستم، دست بر پیشانیاش نهادم و شروع به خواندن یاسین کردم. چند بار ... چند بار ... و دوباره ... تا به هوش آمد. با چشمانی روشن از انوارِ حق در من نگریست. بیمقدّمه و به اختصار با او گفتم:
_پدر به مسجد جامع میروم تا خبر مرگ تو را برایم بیاورند.
به مسجد رفتم. هنوز نماز تحیت مسجد را پایان نداده بودم که سلوم را پشت سر خویش گریان یافتم:
_خداوند شما را جزای خیر دهد سرورم.... پدرتان وفات کرد!
اليقين إذا أثر فيه الهوى لا يُعَوَّلُ عليه»
به یقینی که هوی بر آن فائق آید اعتمادی نیست.
ابن عربی
یقین کردم آنچه کومی مرا به خاطرش، از سفر به فاس حذر میداد راست است. جارچی در بازار فریاد میکشید هرکس نسخهای خطی یا کتابی از ابنرشد دارد که به علم منطق و فلسفه مربوط است باید آتش بزند وگرنه تازیانه خواهد خورد.
داشتن کتابهای طب حساب و ستاره شناسی او اما مجاز بود. ناشران، هرچه از ابن رشد داشتند در میدان بازار ریختند و پشتهای از کتابهای او فراهم آمد که نشانه عدد عظیم نسخه های کُتب او در سالیان گذشته بود و البته علامتِ قبول خلایق آری مردم آراء و اقوال ابن رشد را پذیرفته بودند، حال خلیفه بخواهد یا نخواهد به هر روی پشته را آتش زدند. خلیفه فرمان داد ابنرشد از زندان آزاد و به روستایی یهودی نشین در الیسانه تبعید شود.
اندلس پر از شایعاتی بود که از علل تبدیل این دوستی به دشمنی میگفتند. حتماً کینهای در میان بوده! و ... من اما همچنان به دلیل بلاهایی که بر سر پدر و مادرم آمد احساس گناه میکردم و اکنون احوال ابنرشد هم بر بار گناهانم می افزود. چیزی در دلم میگفت که من در کینه خلیفه نسبت به او تأثیرگذار بودهام خاصه زمانی که نظر مرا در باب فلاسفه و فقها پرسید و چنان جواب روشن و درشتی به او دادم. این چه کاری بود که در جلسات خلفا و سلاطین میکردم؟ سخن چینی مردم و نابود کردن آنها؟ سعی کردم فکرم را متمرکز کنم و این احساس گناه را از دل بیرون برانم و درد و رنجم را کاهش دهم. خلیفه که خود از ابتدا با فلاسفه زاویه داشت، فقها هم روزاروز از ابنرشد پیش او شکایت نامه میبردند. محال است تنها به دلیل رای من چنین تصمیمی گرفته باشد. محال است، اما چرا نه؟! مگر من کشفی که خداوند برایم مقدر فرموده بود با او باز نگفتم؟! چه بسا براساس ایمان و باور به حقانیت من، این بلا را سر ابنرشد آورده است. نه! محال است اصلاً این خلیفه پس از بهبودی بداخلاق و بدگمان شده. مگر نه اینکه در درستی برادرش ابن یحیی تردید کرده و گردنش را زده است؟ وقتی شمشیر به گردن برادر و خویش خود میزند دیگر خدا به دادِ فلاسفه و صوفیان برسد! فقها هم که در کار خراب کردن ابن رشد پیش خلیفه کوتاهی نکردهاند! ... نکند روزی نام مرا هم در نامههایشان بیاورند؟ ای وای نکند احساس گناه من بدل به وحشت شد. در اشبیلیه چه میکنم؟ وتد دوم در آفریقا منتظر است اما با خواهران بیگم چه کنم؟ و با همسر و فرزند نوپایم؟!
جز قلب پریشان من، هر چه در شهر بود رو به آرامش داشت. خانهای که پدر برایم اجاره کرده بود تحویل دادم و با همسر و فرزندم به خانه پدری رفتیم. در دو اتاقی که پدرم و دُره در آن ساکن بودند جاگیر شدیم. ام سعد به من گفت پدرم وصیّت کرده که دُره پس از مرگ او آزاد شود، آزادش کردم شگفتا همین که آزاد شد فورا بار سفر بست و رفت به کجا هرگز ندانستیم گویی اصلاً از اول نبوده است.
حس کردم از هدفم منحرف شده و راه را گم کردهمی ام و خداوند با ترس و وحشتی که در دلم انداخته قصدِ مجازات مرا دارد آرامشی را که براثر همنشینی با شیوخ و پیگیری دروس ایشان به دست آورده بودم از کف دادم. و قصرِ سکینهای که ذره ذره از خلوت با {الله} و نشستن در گورستان ساخته بودم از هم فرو پاشید.
روزی در خانه را گشودم و سینه به سینه فرستاده والی درآمدم. مردی کوتاه قد و فربه با سبیلی تا بناگوش و صدایی درشت. گفت که والی مرا احضار کرده تا پس از نماز جمعه به مجلس او بروم.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_
صفحه ۱۶۹ تا ۱۷۲
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
در خانه پدریِ، پیش خواهرانم ماندم. دائم به پدر میزدم و تیمارش میکردم یک روز وارد اتاق او شدم، دیدم احوالش وخیم شده است. در این چند روزه تقریباً به هوش نبود و خواهرانم دائم بر بالین او بیدار تا کی به هوش آید و بتوانند به او آب و نانی بدهند. قضای حاجتش هم مشکل بزرگتری شده بود. از ترس، خبرِ مرگِ مادر را هنوز به او نداده بودند. آن روز دیدم که به هوش نیست و دندههایش که با هر نفس به سختی بالا و پایین میشدند از زیرِ لباسِ نازک کتانی پیدا بودند. شانه و سرش را بوسیدم. حس نمیکرد. صدایش زدم. پاسخی نداد. دُره آنجا نشسته بود. خواستم ما را تنها بگذارد. رفت. کنار پدر نشستم، دست بر پیشانیاش نهادم و شروع به خواندن یاسین کردم. چند بار ... چند بار ... و دوباره ... تا به هوش آمد. با چشمانی روشن از انوارِ حق در من نگریست. بیمقدّمه و به اختصار با او گفتم:
_پدر به مسجد جامع میروم تا خبر مرگ تو را برایم بیاورند.
به مسجد رفتم. هنوز نماز تحیت مسجد را پایان نداده بودم که سلوم را پشت سر خویش گریان یافتم:
_خداوند شما را جزای خیر دهد سرورم.... پدرتان وفات کرد!
اليقين إذا أثر فيه الهوى لا يُعَوَّلُ عليه»
به یقینی که هوی بر آن فائق آید اعتمادی نیست.
ابن عربی
یقین کردم آنچه کومی مرا به خاطرش، از سفر به فاس حذر میداد راست است. جارچی در بازار فریاد میکشید هرکس نسخهای خطی یا کتابی از ابنرشد دارد که به علم منطق و فلسفه مربوط است باید آتش بزند وگرنه تازیانه خواهد خورد.
داشتن کتابهای طب حساب و ستاره شناسی او اما مجاز بود. ناشران، هرچه از ابن رشد داشتند در میدان بازار ریختند و پشتهای از کتابهای او فراهم آمد که نشانه عدد عظیم نسخه های کُتب او در سالیان گذشته بود و البته علامتِ قبول خلایق آری مردم آراء و اقوال ابن رشد را پذیرفته بودند، حال خلیفه بخواهد یا نخواهد به هر روی پشته را آتش زدند. خلیفه فرمان داد ابنرشد از زندان آزاد و به روستایی یهودی نشین در الیسانه تبعید شود.
اندلس پر از شایعاتی بود که از علل تبدیل این دوستی به دشمنی میگفتند. حتماً کینهای در میان بوده! و ... من اما همچنان به دلیل بلاهایی که بر سر پدر و مادرم آمد احساس گناه میکردم و اکنون احوال ابنرشد هم بر بار گناهانم می افزود. چیزی در دلم میگفت که من در کینه خلیفه نسبت به او تأثیرگذار بودهام خاصه زمانی که نظر مرا در باب فلاسفه و فقها پرسید و چنان جواب روشن و درشتی به او دادم. این چه کاری بود که در جلسات خلفا و سلاطین میکردم؟ سخن چینی مردم و نابود کردن آنها؟ سعی کردم فکرم را متمرکز کنم و این احساس گناه را از دل بیرون برانم و درد و رنجم را کاهش دهم. خلیفه که خود از ابتدا با فلاسفه زاویه داشت، فقها هم روزاروز از ابنرشد پیش او شکایت نامه میبردند. محال است تنها به دلیل رای من چنین تصمیمی گرفته باشد. محال است، اما چرا نه؟! مگر من کشفی که خداوند برایم مقدر فرموده بود با او باز نگفتم؟! چه بسا براساس ایمان و باور به حقانیت من، این بلا را سر ابنرشد آورده است. نه! محال است اصلاً این خلیفه پس از بهبودی بداخلاق و بدگمان شده. مگر نه اینکه در درستی برادرش ابن یحیی تردید کرده و گردنش را زده است؟ وقتی شمشیر به گردن برادر و خویش خود میزند دیگر خدا به دادِ فلاسفه و صوفیان برسد! فقها هم که در کار خراب کردن ابن رشد پیش خلیفه کوتاهی نکردهاند! ... نکند روزی نام مرا هم در نامههایشان بیاورند؟ ای وای نکند احساس گناه من بدل به وحشت شد. در اشبیلیه چه میکنم؟ وتد دوم در آفریقا منتظر است اما با خواهران بیگم چه کنم؟ و با همسر و فرزند نوپایم؟!
جز قلب پریشان من، هر چه در شهر بود رو به آرامش داشت. خانهای که پدر برایم اجاره کرده بود تحویل دادم و با همسر و فرزندم به خانه پدری رفتیم. در دو اتاقی که پدرم و دُره در آن ساکن بودند جاگیر شدیم. ام سعد به من گفت پدرم وصیّت کرده که دُره پس از مرگ او آزاد شود، آزادش کردم شگفتا همین که آزاد شد فورا بار سفر بست و رفت به کجا هرگز ندانستیم گویی اصلاً از اول نبوده است.
حس کردم از هدفم منحرف شده و راه را گم کردهمی ام و خداوند با ترس و وحشتی که در دلم انداخته قصدِ مجازات مرا دارد آرامشی را که براثر همنشینی با شیوخ و پیگیری دروس ایشان به دست آورده بودم از کف دادم. و قصرِ سکینهای که ذره ذره از خلوت با {الله} و نشستن در گورستان ساخته بودم از هم فرو پاشید.
روزی در خانه را گشودم و سینه به سینه فرستاده والی درآمدم. مردی کوتاه قد و فربه با سبیلی تا بناگوش و صدایی درشت. گفت که والی مرا احضار کرده تا پس از نماز جمعه به مجلس او بروم.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_
صفحه ۱۶۹ تا ۱۷۲
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان