🌹🌹
@MolaviPoet
خلاصه رمان کولی کنار آتش
آشنايي آينه با مانس گسترش مييابد تا آنجا که آينه به خانه مرد در شهر ميرود و برخلاف سنتهاي حاکم بر قبيله با مرد نويسنده ارتباط برقرار ميکند. بعد از مدّت کوتاهي اين رابطه آشکار و آينه رسوا ميشود. در نتيجه مردان قافله او را مجازات ميکنند. به رسم قبيله پنج روز مردان قافله به نوبت با شلاق به جان او ميافتند تا اعتراف کند که خود را تسليم چه کسي کرده است. اما وي حاضر نميشود نام او را بازگو کند. در نتيجه قافله او را از خود ميراند، تنها و نيمه جان رهايش کرده و از آنجا کوچ ميکند. پدر که نميتواند با قانون قافله مخالفت کند، پيش از کوچ، کوزه اي پول براي وي ميگذارد. آينه با التيام يافتن زخمهايش براي يافتن مرد نويسنده به شهر ميرود؛ اما ميفهمد که نويسنده مهمان نوروزي بوده و از آنجا رفته است. مدتي سرگردان در شهر بوشهر ميماند. در اين ميان مردي به نام "شکري" که خود را دوست پدر آينه معرفي ميکند، وي را با فريب به خانه خود ميبرد تا از وي سوء استفاده کند. اما آينه شبانه از آن خانه ميگريزد ولي از شدت ترس قدرت تکلم خود را تا مدتي از دست ميدهد، از بوشهر ميگريزد و به کمک راننده کاميوني به سوي شيراز ميرود. راننده با مهرباني با او برخورد ميکند. وي حتي آينه را به قافله بازميگرداند و از پدرش ميخواهد او را ببخشد؛ اما قافله وي را نميپذيرد.
راننده قصد دارد آينه را نزد دخترش ببرد؛ اما در ميان راه آينه توسط پليس دستگير ميشود و با يک اتوبوس مسافربري به شيراز ميرود. در شيراز سرگردان ميشود، در ميان خيابانخوابها روزگار ميگذراند. به دليل نداشتن جا به گورستان ميرود و شب را در کنار زن سوخته اي سپري ميکند؛ اما به دليل درگيري بين ولگردها در گورستان، آنجا را ترک ميکند. سپس همراه زن سوخته اتاقي اجاره ميکند.
زن سوخته اهل قلعه اي است که در آنجا رسم گيسو چينان برگزار ميشود. يعني موي دختران جوان به عنوان نذري براي نجات دهندة محبوس در قلعه چيده ميشود. زن سوخته که گيسوهاي بلند و سياهي دارد، از چيده شدن گيسويش ممانعت ميکند. به دليل اين سرکشي او را به دم اسبي ميبندند و به آتش ميکشند.
آينه و زن سوخته روزها کار ميکنند تا اجاره خانه اي را بدهند که در آن زندگي ميکنند و هزينه زندگيشان را به دست آورند. زن سوخته هر روز فانوس ميخرد و شبها فانوسهاي زيادي را روشن ميکند و ميگويد از تاريکي ميترسد. آينه در باغي مشغول به کار ميشود و در محله ثروتمندان با دختري به نام نيلي آشنا ميشود. زن سوخته خود را به آتش ميکشد و ميميرد. آينه، مريم، دختر راننده را به کمک نيلي پيدا ميکند. مريم دانشجويي است که ضمن داشتن افکار چپ به فعاليتهاي سياسي هم ميپردازد. وي به آينه خواندن و نوشتن ميآموزد. با اوج گرفتن مبارزات سياسي، نيلي از کشور خارج ميشود. آينه که مريم را غرق در مبارزات ميبيند، او را ترک ميکند و دوباره سرگردان ميشود. بنابراين تصميم ميگيرد به بوشهر بازگردد؛ اما در گاراژ با راننده کاميون ديگري آشنا ميشود. راننده وي را به بندر عباس ميبرد و با او ازداوج موقت ميکند. اما پس از مدت کوتاهي وي را رها ميکند و ميرود. آينه براي يافتن مانس اش به تهران ميرود و در هتلي نزديک دانشگاه اقامت ميکند. روزها را با خريد کتاب و گوش دادن به مباحث سياسي و رد و بدل شدن اعلاميه گروههاي سياسي ميگذراند. سرانجام با تمام شدن موجودياش هتل را ترک ميکند و در خيابانها سرگردان ميشود. روزي جلوي بيمارستان سوانح و سوختگي با سه زن به نامهاي قمر، سحر و گل افروز آشنا ميشود. مدتي با آنها در خانه اي اجاره اي زندگي ميکند و در کارخانه اي مشغول به کار ميشود. قمر و سحر در تظاهرات خياباني کشته ميشوند و آينه براي يافتن گل افروز به کليسايي راهنمايي ميشود و کشيش کليسا او را به استاد نقاشي به نام هانيبال معرفي ميکند. آينه در محضر وي نقاشي ميآموزد و خود، استاد ميشود. او که اکنون فردي معروف شده است، تصميم ميگيرد به دنبال يافتن قبيله به جنوب برود و در آنجا متوجه ميشود که قبيله ديگر کوچ نميکند و يکجانشين شده است. وي زماني به قبيله ميرسد که پدرش در حال مرگ است. پدر آينه را با آغوش باز ميپذيرد و با آرامش از دنيا ميرود.
در پايان نويسنده سراغ فرزانه نقاش را ميگيرد. فرزانه
نقاش کسي است که نويسنده، قصه اش را از روي تابلوهاي او نوشته است؛ اما کسي چنين شخصي را نميشناسد. به خانه ميرود، لباس ارغواني را از صندوق قديمي درميآورد و بر تن ميکند. آنگاه بر بام خانه برگرد آتش ميرقصد.
✍منیرو روانیپور
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
خلاصه رمان کولی کنار آتش
آشنايي آينه با مانس گسترش مييابد تا آنجا که آينه به خانه مرد در شهر ميرود و برخلاف سنتهاي حاکم بر قبيله با مرد نويسنده ارتباط برقرار ميکند. بعد از مدّت کوتاهي اين رابطه آشکار و آينه رسوا ميشود. در نتيجه مردان قافله او را مجازات ميکنند. به رسم قبيله پنج روز مردان قافله به نوبت با شلاق به جان او ميافتند تا اعتراف کند که خود را تسليم چه کسي کرده است. اما وي حاضر نميشود نام او را بازگو کند. در نتيجه قافله او را از خود ميراند، تنها و نيمه جان رهايش کرده و از آنجا کوچ ميکند. پدر که نميتواند با قانون قافله مخالفت کند، پيش از کوچ، کوزه اي پول براي وي ميگذارد. آينه با التيام يافتن زخمهايش براي يافتن مرد نويسنده به شهر ميرود؛ اما ميفهمد که نويسنده مهمان نوروزي بوده و از آنجا رفته است. مدتي سرگردان در شهر بوشهر ميماند. در اين ميان مردي به نام "شکري" که خود را دوست پدر آينه معرفي ميکند، وي را با فريب به خانه خود ميبرد تا از وي سوء استفاده کند. اما آينه شبانه از آن خانه ميگريزد ولي از شدت ترس قدرت تکلم خود را تا مدتي از دست ميدهد، از بوشهر ميگريزد و به کمک راننده کاميوني به سوي شيراز ميرود. راننده با مهرباني با او برخورد ميکند. وي حتي آينه را به قافله بازميگرداند و از پدرش ميخواهد او را ببخشد؛ اما قافله وي را نميپذيرد.
راننده قصد دارد آينه را نزد دخترش ببرد؛ اما در ميان راه آينه توسط پليس دستگير ميشود و با يک اتوبوس مسافربري به شيراز ميرود. در شيراز سرگردان ميشود، در ميان خيابانخوابها روزگار ميگذراند. به دليل نداشتن جا به گورستان ميرود و شب را در کنار زن سوخته اي سپري ميکند؛ اما به دليل درگيري بين ولگردها در گورستان، آنجا را ترک ميکند. سپس همراه زن سوخته اتاقي اجاره ميکند.
زن سوخته اهل قلعه اي است که در آنجا رسم گيسو چينان برگزار ميشود. يعني موي دختران جوان به عنوان نذري براي نجات دهندة محبوس در قلعه چيده ميشود. زن سوخته که گيسوهاي بلند و سياهي دارد، از چيده شدن گيسويش ممانعت ميکند. به دليل اين سرکشي او را به دم اسبي ميبندند و به آتش ميکشند.
آينه و زن سوخته روزها کار ميکنند تا اجاره خانه اي را بدهند که در آن زندگي ميکنند و هزينه زندگيشان را به دست آورند. زن سوخته هر روز فانوس ميخرد و شبها فانوسهاي زيادي را روشن ميکند و ميگويد از تاريکي ميترسد. آينه در باغي مشغول به کار ميشود و در محله ثروتمندان با دختري به نام نيلي آشنا ميشود. زن سوخته خود را به آتش ميکشد و ميميرد. آينه، مريم، دختر راننده را به کمک نيلي پيدا ميکند. مريم دانشجويي است که ضمن داشتن افکار چپ به فعاليتهاي سياسي هم ميپردازد. وي به آينه خواندن و نوشتن ميآموزد. با اوج گرفتن مبارزات سياسي، نيلي از کشور خارج ميشود. آينه که مريم را غرق در مبارزات ميبيند، او را ترک ميکند و دوباره سرگردان ميشود. بنابراين تصميم ميگيرد به بوشهر بازگردد؛ اما در گاراژ با راننده کاميون ديگري آشنا ميشود. راننده وي را به بندر عباس ميبرد و با او ازداوج موقت ميکند. اما پس از مدت کوتاهي وي را رها ميکند و ميرود. آينه براي يافتن مانس اش به تهران ميرود و در هتلي نزديک دانشگاه اقامت ميکند. روزها را با خريد کتاب و گوش دادن به مباحث سياسي و رد و بدل شدن اعلاميه گروههاي سياسي ميگذراند. سرانجام با تمام شدن موجودياش هتل را ترک ميکند و در خيابانها سرگردان ميشود. روزي جلوي بيمارستان سوانح و سوختگي با سه زن به نامهاي قمر، سحر و گل افروز آشنا ميشود. مدتي با آنها در خانه اي اجاره اي زندگي ميکند و در کارخانه اي مشغول به کار ميشود. قمر و سحر در تظاهرات خياباني کشته ميشوند و آينه براي يافتن گل افروز به کليسايي راهنمايي ميشود و کشيش کليسا او را به استاد نقاشي به نام هانيبال معرفي ميکند. آينه در محضر وي نقاشي ميآموزد و خود، استاد ميشود. او که اکنون فردي معروف شده است، تصميم ميگيرد به دنبال يافتن قبيله به جنوب برود و در آنجا متوجه ميشود که قبيله ديگر کوچ نميکند و يکجانشين شده است. وي زماني به قبيله ميرسد که پدرش در حال مرگ است. پدر آينه را با آغوش باز ميپذيرد و با آرامش از دنيا ميرود.
در پايان نويسنده سراغ فرزانه نقاش را ميگيرد. فرزانه
نقاش کسي است که نويسنده، قصه اش را از روي تابلوهاي او نوشته است؛ اما کسي چنين شخصي را نميشناسد. به خانه ميرود، لباس ارغواني را از صندوق قديمي درميآورد و بر تن ميکند. آنگاه بر بام خانه برگرد آتش ميرقصد.
✍منیرو روانیپور
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان