" زندانبان ، از زندانیِ خود، زندانی تر است"
تنها، گوشه ای نشسته بود.بِشدّت ،غمگین بود، گریه میکرد.دوستِ قدیمیِ من بود.بنابر این بخودَم اجازه دادَم واردِ خلوَتِش شُدِه ،آروم ، کِنارِش بِشینَم.منتظر موندم تا گریه هاش تموم شِه.ابرهایِ باران زا،بالاُخرِه دور شدند.آرومتر شد.چِشمایِ زیبا و اشک آلودِش رو بِه من دوخت.با شناختی که اَزَش داشتم مطمئن بودم بزودی دهَن باز کردِه و کلمات با هم مسابقه خواهند داد و دلیلِ اینهمه رنج رو خواهم دونِست.
- مَنو کاملا" زندونی کردِه.خیلی سوءِ ظنّیِه.اَگِه اینو از اول میدونِستَم، امکان نداشت باهاش ازدواج کنم.خودِش آزادِ آزاده. بِه خودِش اجازِه میدِه با هر زنی حرف بِزَنِه.دست بِدِه.شوخی کنِه.ولی خدا نکنِه من با یِه مردی، دو کلمه حرف، اونَم مربوط بِه یِه کاری بِزَنَم.با همسایِه ای ، کارگری، تعمیرکاری...باور میکنی حتّی نسبت بِه برادر، دایی و عَموم هم حساّسِه؟ چرا تو رو بَغل کردند؟ چرا تو رو بوسیدَند.چرا بِه خونَه مون می یان؟از این دِلَم میسوزِه که با همکارایِ دختر ، بگو وُ بِخَند دارِه .تو پارکینگ خونِه ، با زنِ خوشگِلِ بیوِه یِ همسایِه ، تویِ تاریکی ،طولانی ، نزدیکِ نزدیک،گَپ میزَنِه.خوش بِحالِ زنایی که شوهَراشون هر چی مرز وُ محدودیت برا زَناشون می ذارَن ، خودِشونَم رعایت می کنند.یا هردو توقفس و محدود، یا هر دو آزاد وُ رها.من از اینهمه تو قفس موندَن و شاهدِ آزادیش بودن ،خسته شدم.دیگِه کوچکترین علاقه ای ، بِهِش نَدارَم.حقِّ طلاق ندارم.مهریه دارم.گفته : طلاق نِمیدِه.حتّی اَگِه مهریه اَمو ، بِبَخشَم .تهدیدَم کرده ،اَگِه از این خونِه بِرَم، روم اسید می پاشِه. چاقو بِه هِم میزَنِه.اِمروز ، بیدلیل ، اُفتاد بِه جونَم.اَگِه خارج بودم،فکر کنم مردا ، بِه این شدّت ، غیِرَتی، سوءِ ظَنّی، محدود کننده،ِ نبودند و اگِه هم بدشانسی می آوُردَم وُ گیرِ یِه مردِ بیمار، بیمارِ روانی می اُفتادَم ، قانون ، پلیس، خونه هایِ اَمن از من حمایت میکَرد.برایِ خارج شدن از کشور، اجازه یِ او لازِمِه.پول لازمِه .ویزا لازمِه.نمی ذارِه کارتِ بانکی داشته باشَم . میگی چیکار کنم؟ خودم رو بِکُشَم؟ عقلَم بِه هیچ جا قَد نِمیدِه.جدیدا"حتّی نسبت بِه تو هم حسّاس شدِه.تِراپیست هم حاضر نیست بی یاد میگه : من نرمال و سالمَم.این تویی که بیماری.
دَستاش رو که می لرزیدَند تو دَستام گرفتم .بِه چِشاش خیرِه شدم.گفتم :
-چرا بِه پلیس، زنگنَزَدی؟ می فرِستادندَت پزشکِ قانونی.
- از آبِروم ترسیدم .از عکس العملِ بدترِ خودِش ، اَگِه بِه نتیجه نمی رسیدَم .
-حالا هم دیر نشده. پاشو.سَریع .چند دست لِباس بَردار.یِه ساک.نَتَرس.بجایِ اشک ریختن و اینهمه عجز و لابِه، تو بِه یِه کمی شجاعت و شهامت احتیاج داری.بِزَن بیرون و دیگِه بِه این قفس، بَرنگَرد.مرگ ،بِه این زندگی، تَرجیح دارِه.مرگ یِه بار، شیوَن یِه بار.شانس آوُردی که هنوز ، بچّه نداری.فکر کن بِه روزی که اَزَش صاحِبِ بچّه بِشی ، اونَم یِه دختر.
حرفهام کارِ خودِش رو کرد.از جاش پا شد.با آنچنان عجله ای ، چند دست ، لِباس از تو کمد داخلِ ساک ، ریخت که از اینهمه سرعتِ عمل، شوکِه شده بودم.
- کجا بِرَم؟ کجا مخفی شَم؟ من که پولی ندارم.من که پدر وُ مادری ندارَم.خونه یِ تو ، برادر و دایی و عموم رو هم بَلَدِه.اینجا برایِ زَنا، زَنهایی مثلِ من ،خونه هایِ اَمن هست ؟ لابد باید نامه از پلیس صَدوُ دَه و از پزشکِ قانونی داشته باشم که ثابت کنم مَنو کتک می زَدِه.تو قفس کردن وُ محدود کردنِ زَنا که تو ایران جُرم نیست.هست؟
بَراش رفتم تو اینترنِت .گوگل سِرچ کردم ، ببینَم خونه هایِ اَمنی برایِ زنهایی مثلِ دوستِ من هست؟ شرایطِ پذیرفتَنِشون چیه.
بِه نتایِجی رسیدم.با هم زَدیم بیرون .زندانی از زندان برایِ همیشه ، فرار کرد.مُرغ از قفس ، پَرید.پَرنده ای از قفس آزاد شد
شهین عرفانی ( فرجی)
۶ شهریور ۱۴۰۳
@CHAAVOUSH
تنها، گوشه ای نشسته بود.بِشدّت ،غمگین بود، گریه میکرد.دوستِ قدیمیِ من بود.بنابر این بخودَم اجازه دادَم واردِ خلوَتِش شُدِه ،آروم ، کِنارِش بِشینَم.منتظر موندم تا گریه هاش تموم شِه.ابرهایِ باران زا،بالاُخرِه دور شدند.آرومتر شد.چِشمایِ زیبا و اشک آلودِش رو بِه من دوخت.با شناختی که اَزَش داشتم مطمئن بودم بزودی دهَن باز کردِه و کلمات با هم مسابقه خواهند داد و دلیلِ اینهمه رنج رو خواهم دونِست.
- مَنو کاملا" زندونی کردِه.خیلی سوءِ ظنّیِه.اَگِه اینو از اول میدونِستَم، امکان نداشت باهاش ازدواج کنم.خودِش آزادِ آزاده. بِه خودِش اجازِه میدِه با هر زنی حرف بِزَنِه.دست بِدِه.شوخی کنِه.ولی خدا نکنِه من با یِه مردی، دو کلمه حرف، اونَم مربوط بِه یِه کاری بِزَنَم.با همسایِه ای ، کارگری، تعمیرکاری...باور میکنی حتّی نسبت بِه برادر، دایی و عَموم هم حساّسِه؟ چرا تو رو بَغل کردند؟ چرا تو رو بوسیدَند.چرا بِه خونَه مون می یان؟از این دِلَم میسوزِه که با همکارایِ دختر ، بگو وُ بِخَند دارِه .تو پارکینگ خونِه ، با زنِ خوشگِلِ بیوِه یِ همسایِه ، تویِ تاریکی ،طولانی ، نزدیکِ نزدیک،گَپ میزَنِه.خوش بِحالِ زنایی که شوهَراشون هر چی مرز وُ محدودیت برا زَناشون می ذارَن ، خودِشونَم رعایت می کنند.یا هردو توقفس و محدود، یا هر دو آزاد وُ رها.من از اینهمه تو قفس موندَن و شاهدِ آزادیش بودن ،خسته شدم.دیگِه کوچکترین علاقه ای ، بِهِش نَدارَم.حقِّ طلاق ندارم.مهریه دارم.گفته : طلاق نِمیدِه.حتّی اَگِه مهریه اَمو ، بِبَخشَم .تهدیدَم کرده ،اَگِه از این خونِه بِرَم، روم اسید می پاشِه. چاقو بِه هِم میزَنِه.اِمروز ، بیدلیل ، اُفتاد بِه جونَم.اَگِه خارج بودم،فکر کنم مردا ، بِه این شدّت ، غیِرَتی، سوءِ ظَنّی، محدود کننده،ِ نبودند و اگِه هم بدشانسی می آوُردَم وُ گیرِ یِه مردِ بیمار، بیمارِ روانی می اُفتادَم ، قانون ، پلیس، خونه هایِ اَمن از من حمایت میکَرد.برایِ خارج شدن از کشور، اجازه یِ او لازِمِه.پول لازمِه .ویزا لازمِه.نمی ذارِه کارتِ بانکی داشته باشَم . میگی چیکار کنم؟ خودم رو بِکُشَم؟ عقلَم بِه هیچ جا قَد نِمیدِه.جدیدا"حتّی نسبت بِه تو هم حسّاس شدِه.تِراپیست هم حاضر نیست بی یاد میگه : من نرمال و سالمَم.این تویی که بیماری.
دَستاش رو که می لرزیدَند تو دَستام گرفتم .بِه چِشاش خیرِه شدم.گفتم :
-چرا بِه پلیس، زنگنَزَدی؟ می فرِستادندَت پزشکِ قانونی.
- از آبِروم ترسیدم .از عکس العملِ بدترِ خودِش ، اَگِه بِه نتیجه نمی رسیدَم .
-حالا هم دیر نشده. پاشو.سَریع .چند دست لِباس بَردار.یِه ساک.نَتَرس.بجایِ اشک ریختن و اینهمه عجز و لابِه، تو بِه یِه کمی شجاعت و شهامت احتیاج داری.بِزَن بیرون و دیگِه بِه این قفس، بَرنگَرد.مرگ ،بِه این زندگی، تَرجیح دارِه.مرگ یِه بار، شیوَن یِه بار.شانس آوُردی که هنوز ، بچّه نداری.فکر کن بِه روزی که اَزَش صاحِبِ بچّه بِشی ، اونَم یِه دختر.
حرفهام کارِ خودِش رو کرد.از جاش پا شد.با آنچنان عجله ای ، چند دست ، لِباس از تو کمد داخلِ ساک ، ریخت که از اینهمه سرعتِ عمل، شوکِه شده بودم.
- کجا بِرَم؟ کجا مخفی شَم؟ من که پولی ندارم.من که پدر وُ مادری ندارَم.خونه یِ تو ، برادر و دایی و عموم رو هم بَلَدِه.اینجا برایِ زَنا، زَنهایی مثلِ من ،خونه هایِ اَمن هست ؟ لابد باید نامه از پلیس صَدوُ دَه و از پزشکِ قانونی داشته باشم که ثابت کنم مَنو کتک می زَدِه.تو قفس کردن وُ محدود کردنِ زَنا که تو ایران جُرم نیست.هست؟
بَراش رفتم تو اینترنِت .گوگل سِرچ کردم ، ببینَم خونه هایِ اَمنی برایِ زنهایی مثلِ دوستِ من هست؟ شرایطِ پذیرفتَنِشون چیه.
بِه نتایِجی رسیدم.با هم زَدیم بیرون .زندانی از زندان برایِ همیشه ، فرار کرد.مُرغ از قفس ، پَرید.پَرنده ای از قفس آزاد شد
شهین عرفانی ( فرجی)
۶ شهریور ۱۴۰۳
@CHAAVOUSH