🪴گسترده نهال🪴 dan repost
تو اتاق بچه داری نوار بهداشتی خونیت رو عوض میکنی ؟
با شنیدن صدای مردی که به اصطلاح همسرم محسوب میشد ، سریع دست روی پایین تنه ام میگذارم
_ تو رو خدا برو بیرون .... لباس ندارم
پوزخند میزند
بی اهمیت به حرفم ، جلو می آید و پسرک چندماهه اش را از روی تخت بلند میکند
+ اون چند گرم گوشت لاپات واسه من تحریک کننده نیست !
زیاد به خودت سخت نگیر
لخت هم بچرخی ، فرقی به حال و روزت نمیکنه !
در چشمانم خیره میشود تا مطمئن شود روحم را زخم زده
قلبم را زیر پا له کرده
و تمام ذوق چشمانم را در هم دریده
_ ام..امیر من ... من ترسیدم یک وقت بچه بیوفته زمین . مجبور شدم ... اینجا عوض کنم
نگاهی به بسته نوار بهداشتی میکند
+ زود این کثافتو جمع و جور کن
یک ساعت دیگه امیروالا خان میاد !
خوش ندارم روی فرش خون بپاشه
و بعد زیر لب زمزمه میکند
+ بی فرهنگ !
او از اتاق بیرون میرود و اما در ذهن من یک کلمه تکرار میشود
" امیروالا خان یک ساعت دیگر می اید "
پدربزرگم !
همانی که مرا در عمارت زندانی کرده بود و مرا به کارگری گرفته بود
و در نهایت عمویم مرا نجات داد ....
گفت با امیر حسان ازدواج کنم و از پسرک چند ماهه اش مواظبت کنم !
و حال بعد از چند ماه چرا امیر والا خان می خواست به اینجا بیاید ؟!
https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk
اتاق را جمع میکنم
خانه را هم
امیر با پسرکمان ، ساروین ، مشغول است
_ چای هم دم کنم ؟
بی آنکه نگاهم کند لب میزند
+ نه .... زودی میاد و میره !
امانتیش رو قراره ببره
از اشپزخانه بیرون می آیم
روی مبل کنارش مینشینم و دست کوچک پسرکمان را میگیرم
_ امانتی داره اینجا ؟
گوشه لبش بالا میرود
همزمان که صدای زنگ در به گوش میرسد ، میگوید
+ اومده نوه گلش رو ببره جایی که لیاقتش رو داره .... سوین خانم !
سوین ؟!
مگر اینجا جز من ، سوینی وجود داشت ؟
ترسیده در خود جمع میشوم که صدای زمخت پدربزرگ به گوشم میرسد
× کجاس این دختر ؟
بگو بیاد ، وقت ندارم باید برم
امیر او را به خانه دعوت میکند
نگاه بی حسش ، رویم می افتد
× چاقش کردی امیر !
سالار اینطوری نمیپسنده
سالار ؟!
باغبان عمارت ؟!
_ پ..پدربزرگ
امیر خودش را با ساروین مشغول کرده
نگاهم نمیکند
شرمنده است ؟!
نه .... فکر نمیکنم !
× لباس مِباس داری بردار بیا پایین
یالا دختر ... دیرم شد !
امیر میگوید
+ همه رو من واسش خریدم آقا جون .
از خودش چیزی نداره ..... ببرینش همینجوری !
هق میزنم
میخواهم سمت اتاق فرار کنم که پدربزرگ بازویم را میگیرد و میکشد
و به امیر میگوید
× صیغه رو باطل کن
واست دختر مورد نظرتو پیدا کردم ، فردا عقدتون کنم !
مرا با خود میکشد و برایش مهم نیست که کفش ندارم و پاهایم خراش برداشته اند
( یکسال بعد )
دخترکش را در آغوشش جا به جا میکند و مقابل خانه امیر حسام می ایستد
مردک ، نمیدانست روزی که او را به پدربزرگش سپرده حامله بوده !
نمیدانست دخترک به خونریزی افتاده بوده
نمیدانست باید از او مراقبت کند به جای پیشکش کردنش ....
و او بعد از رسیدن به عمارت فرار کرده بود
حال ... بعد از یکسال ، دیگر پولی برای بزرگ کردن دخترکش نداشت
زنگ را میزند و کمی بعد صدای متعجب امیر حسام می آید
+ سوین تویی ؟
https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk
https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk
با شنیدن صدای مردی که به اصطلاح همسرم محسوب میشد ، سریع دست روی پایین تنه ام میگذارم
_ تو رو خدا برو بیرون .... لباس ندارم
پوزخند میزند
بی اهمیت به حرفم ، جلو می آید و پسرک چندماهه اش را از روی تخت بلند میکند
+ اون چند گرم گوشت لاپات واسه من تحریک کننده نیست !
زیاد به خودت سخت نگیر
لخت هم بچرخی ، فرقی به حال و روزت نمیکنه !
در چشمانم خیره میشود تا مطمئن شود روحم را زخم زده
قلبم را زیر پا له کرده
و تمام ذوق چشمانم را در هم دریده
_ ام..امیر من ... من ترسیدم یک وقت بچه بیوفته زمین . مجبور شدم ... اینجا عوض کنم
نگاهی به بسته نوار بهداشتی میکند
+ زود این کثافتو جمع و جور کن
یک ساعت دیگه امیروالا خان میاد !
خوش ندارم روی فرش خون بپاشه
و بعد زیر لب زمزمه میکند
+ بی فرهنگ !
او از اتاق بیرون میرود و اما در ذهن من یک کلمه تکرار میشود
" امیروالا خان یک ساعت دیگر می اید "
پدربزرگم !
همانی که مرا در عمارت زندانی کرده بود و مرا به کارگری گرفته بود
و در نهایت عمویم مرا نجات داد ....
گفت با امیر حسان ازدواج کنم و از پسرک چند ماهه اش مواظبت کنم !
و حال بعد از چند ماه چرا امیر والا خان می خواست به اینجا بیاید ؟!
https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk
اتاق را جمع میکنم
خانه را هم
امیر با پسرکمان ، ساروین ، مشغول است
_ چای هم دم کنم ؟
بی آنکه نگاهم کند لب میزند
+ نه .... زودی میاد و میره !
امانتیش رو قراره ببره
از اشپزخانه بیرون می آیم
روی مبل کنارش مینشینم و دست کوچک پسرکمان را میگیرم
_ امانتی داره اینجا ؟
گوشه لبش بالا میرود
همزمان که صدای زنگ در به گوش میرسد ، میگوید
+ اومده نوه گلش رو ببره جایی که لیاقتش رو داره .... سوین خانم !
سوین ؟!
مگر اینجا جز من ، سوینی وجود داشت ؟
ترسیده در خود جمع میشوم که صدای زمخت پدربزرگ به گوشم میرسد
× کجاس این دختر ؟
بگو بیاد ، وقت ندارم باید برم
امیر او را به خانه دعوت میکند
نگاه بی حسش ، رویم می افتد
× چاقش کردی امیر !
سالار اینطوری نمیپسنده
سالار ؟!
باغبان عمارت ؟!
_ پ..پدربزرگ
امیر خودش را با ساروین مشغول کرده
نگاهم نمیکند
شرمنده است ؟!
نه .... فکر نمیکنم !
× لباس مِباس داری بردار بیا پایین
یالا دختر ... دیرم شد !
امیر میگوید
+ همه رو من واسش خریدم آقا جون .
از خودش چیزی نداره ..... ببرینش همینجوری !
هق میزنم
میخواهم سمت اتاق فرار کنم که پدربزرگ بازویم را میگیرد و میکشد
و به امیر میگوید
× صیغه رو باطل کن
واست دختر مورد نظرتو پیدا کردم ، فردا عقدتون کنم !
مرا با خود میکشد و برایش مهم نیست که کفش ندارم و پاهایم خراش برداشته اند
( یکسال بعد )
دخترکش را در آغوشش جا به جا میکند و مقابل خانه امیر حسام می ایستد
مردک ، نمیدانست روزی که او را به پدربزرگش سپرده حامله بوده !
نمیدانست دخترک به خونریزی افتاده بوده
نمیدانست باید از او مراقبت کند به جای پیشکش کردنش ....
و او بعد از رسیدن به عمارت فرار کرده بود
حال ... بعد از یکسال ، دیگر پولی برای بزرگ کردن دخترکش نداشت
زنگ را میزند و کمی بعد صدای متعجب امیر حسام می آید
+ سوین تویی ؟
https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk
https://t.me/+utS31KWVHoU5NGRk