#پارت_دویستوشصتوپنجش
از درد نفسم قطع شده بود
ضعف کرده بودم
قطرات اشک بی صدا از چشمانم می چکید
از شدت درد توان روی پا ایستادن نداشتم
به عقب سکندری میخورم و پیش از پرت شدنم روی زمین
بازویم میان دستی بزرگ و مردانه گرفتار میشود
تنم را از سرشانه می چسباند به خود
نگاهی به پایم می اندازد
آنقدر درد داشتم که حتی زبانم نمی چرخید تا به او بگویم رهایم کند
دو طرف کمرم را میگیرد
تنم رابالا میکشد و زیر لب می گوید
- چشم نداری مگه تو؟
از درد ناله میکنم ..
انگار تازه شدت درد انگشتان پایم را حس میکنم که به گریه می افتم
در حال و هوای خود نبودم دستم چنگ پیراهن او که میشد اینبار تعلل نمیکند
خم میشود
یک دست زیر زانوهایم و آن یکی را نیز دور کمرم می اندازد و بلندم میکند .
از درد نفسم قطع شده بود
ضعف کرده بودم
قطرات اشک بی صدا از چشمانم می چکید
از شدت درد توان روی پا ایستادن نداشتم
به عقب سکندری میخورم و پیش از پرت شدنم روی زمین
بازویم میان دستی بزرگ و مردانه گرفتار میشود
تنم را از سرشانه می چسباند به خود
نگاهی به پایم می اندازد
آنقدر درد داشتم که حتی زبانم نمی چرخید تا به او بگویم رهایم کند
دو طرف کمرم را میگیرد
تنم رابالا میکشد و زیر لب می گوید
- چشم نداری مگه تو؟
از درد ناله میکنم ..
انگار تازه شدت درد انگشتان پایم را حس میکنم که به گریه می افتم
در حال و هوای خود نبودم دستم چنگ پیراهن او که میشد اینبار تعلل نمیکند
خم میشود
یک دست زیر زانوهایم و آن یکی را نیز دور کمرم می اندازد و بلندم میکند .