#پارت952
با تقه ای که به در خورد، هردومون عین مجسمه ای سرجامون خشکمون زد.
_ بابا...
ماهرو...
با صدای صدرا بدنم منقبض شد.
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم.
داریوش هم انگار قصد جواب دادن نداشت.
توی اون حال، صدام رو صاف کردم.
با سختی لب زدم:
_ جونم عزیزم؟
صدرا با بی حوصلگی از پشت در پرسید:
_ نمیاین؟
من حوصلم سر رفت...
چرا نمیریم پس؟
بی معطلی جواب دادم.
_ اومدیم عزیزم.
تو هال بشین الان میایم.
منتظر شدم تا صدای قدم هاش بشنوم.
با رفتن صدرا نگاهی به داریوش انداختم.
با اعتراض گفت:
_ میبینی کارهات رو...
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
_ کارهای من؟
کی شروع کرد؟
تقصیر من شد الان همه چیز...!
با تقه ای که به در خورد، هردومون عین مجسمه ای سرجامون خشکمون زد.
_ بابا...
ماهرو...
با صدای صدرا بدنم منقبض شد.
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم.
داریوش هم انگار قصد جواب دادن نداشت.
توی اون حال، صدام رو صاف کردم.
با سختی لب زدم:
_ جونم عزیزم؟
صدرا با بی حوصلگی از پشت در پرسید:
_ نمیاین؟
من حوصلم سر رفت...
چرا نمیریم پس؟
بی معطلی جواب دادم.
_ اومدیم عزیزم.
تو هال بشین الان میایم.
منتظر شدم تا صدای قدم هاش بشنوم.
با رفتن صدرا نگاهی به داریوش انداختم.
با اعتراض گفت:
_ میبینی کارهات رو...
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
_ کارهای من؟
کی شروع کرد؟
تقصیر من شد الان همه چیز...!