دختـــHamsaroonehــرونه dan repost
#عشق_ممنوعه
#پارت_هشتادو دو
- من اون روزهای اول با خودم جنگهام و کردم و الان جز خودم و تو به کسی فکر نمیکنم.
نگاهش کردم، خیلی نزدیک بود صدای کوبش قلبش را میشنیدم. گوشهایم سوت کشیدند. مثل شب ازدواجم با علیرضا که روی تخت دراز کشیدیم، ضربان قلب او هم همانطور بود... ریتم خواستن ... آهنگ یکی شدن...
پیشانیاش سنجاق شقیقهام شد. نگاهم قفل چشمانش که چراغانی شده بودند ، قدرت هیچ حرکتی را نداشتم.
فاصله گرفت با پشت دست روی گونهام کشید.
- بذار کنارت به آرامش برسم، من عاشقت شدم.
عادل بلند شد دستم را گرفت، وارد اتاق شدیم من با پاهای خودم راه نمیرفتم، روی زمین کشانده میشدم. جلوی چشمم تار بود نمیخواستم جایی را ببینم، سرم را پایین انداختم.
دستش زیر چانهام رفت نگاهم در چشمان مشتاقش گره خورد. دست دیگرش آرام پشت کمرم رفت.
- نترس نازی.
دهانم خشک بود. وزنهای به پاهایم وصل شده بود و قفلی بر دهانم.
روسریام روی زمین افتاد پلک بستم. آنشبهم از علیرضا ترسیده بودم. وقتی زیپ لباس عروسم را باز کرد گریه افتادم. نوازشم کرد. گفت هر وقت آمادگیاش را داشتم، اما یاد مادر و خاله افتادم که هر دو با ذوق و اصرار تاکید کردند" ایشالله فردا صبح روسفیدمون کنی" سکوت کردم و همان شد بلهی رضایتم برای پیشروی بیشترش.
صبح وقتی مادرم دستمال گلدوزی شده را برای خاله میبرد برق غرور و شادی از نگاهش معلوم بود.
پیشانیام را بوسید از خاطرات پرت شدم، دنیای واقعی پیش رویم قدعلم کرد.
قفسهی سینهام بالاو پایین شد. حرکاتش آرام بودند انگار هیچ عجلهای نداشت. با طمانینه دکمههای مانتوام را باز میکرد. صبح کدام بلوزم را پوشیده بودم؟
تنش را به تنم چسباند مورمورم شد. اتاق سرد بود. قطرههای باران به شیشه ضربه میزدند. انگار قصد نجاتم را داشتند. ایکاش زورشان میرسید. صدایم لرزید:
- عادل!
- جانم!
جانمش تمام شد، همچون پر روی تخت فرود آمدم. کمرم به نرمی تشک چسبید ، سرم را روی بالش گذاشتم، قطره اشکها سر خوردندو شدند سهمِ لبهای تشنهی عادل.
دقایق بعد در تاریکی گذشت، به عمد چشم بستم. تا شاهد سقوطم نباشم. صدا در گلویم زندانی شد. هر چه زور داشتم را به کار بستم، مقاومتم اثر میکرد؟ معلوم بود چه کسی پیروز میدان است.
رد بوسههایش از لبهایم شروع شد، بدنم را منقبض کردم. سخت گذشت، سختتر از شب عروسیام. شرم و خجالت ، نفرت و انزجار همهی حسی بود که داشتم. هر چه او پیشروی میکرد من سردتر میشدم. شده بودم کوه یخ.
صدای شرشر باران و نفسهای عادل تنها صدایی که در اتاق پیچیده بود. چشم بسته بودم و به دردی که در جانم افتاده بود فکر میکردم.
عادل با هر بوسهای "دوستت دارم" میگفت.
و من پشت پلکهای بستهام به نسترن فکر میکردم. به دقایقی که سپری کرده بودم.
هر بوسهاش نیشتری بر قلبم میزد. بعد از چندسال دوباره رابطه را تجربه میکردم؟
از آخرین همآغوشیام خاطرهای نداشتم، چون بعدش جواب مثبتِ برگهی آزمایشگاه بود که خبر آمدن عسل را داد و لحظههایم پر شدند از حس مادر شدن. ملحفه را میان مشتم فشردم.
کی تمامش میکرد؟ برعکس من که میخواستم زودتر کابوس به پایان برسد او عجلهای نداشت.
ناخنهایم را در بازویش فرو کردم حالم بد شده بود. تمام حرصم را خالی کردم هلش دادم اما او غرق لذت بیتوجه به حسم محکمتر لبهایم را بوسید. اسمش را همراه هقهقام صدا زدم.
بوسهی عمیق آخرش، بعد آن حس کرختی و سستیاش، انگار بهیکباره از آنهمه فشار خلاص شده و به آرامش رسید ، زیر دلم تیر کشید. ثمرهی رابطهی پرشورش شد ریخته شدن یاس و ناامیدی در وجود من.
از رویم کنار رفت نفسم بالا آمد. پلکم را بهم فشردم. اینکه نفرین میکردند خار روزگار شوی را من با تمام پوست و استخوانم حس کردم.
غرور لگدمال شده و تن به تاراج رفته، از این حس خوارتر داشتیم؟
- ببخش نازی، دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
خیسی تنم ، آن حس چندشآور و پچپچ کنار گوشم تاب و تحملم را از دست دادم.
چرخیدم و پشت به او چشم باز کردم، هوا تاریک شده بود، اما آسمان همچنان میگریست، لابد برای من.خودم را مچاله کردم. دوباره صدای منحوسش را شنیدم:
- بعد از چندسال... آمادگیش و نداشتی، فهمیدم
برایش ارضا شدن من مهم بود؟ واقعا فکر میکرد تسلیم شدنم یعنی دلم میخواهد با او همآغوشی کنم و لذت ببرم؟ هر چند هرکس دیگری هم بود همان فکر را میکرد. لابد دلم میخواسته که لخت کنارش خوابیده بودم و دم نزدم. چه کسی از درونم خبر دارد؟ شده بودم پرندهی اسیر در قفس. به هر طرف پرواز می کردم جز میلههای سرد چیزی نصیبم نمیشد.
تازه داشتم هوشیار میشدم. پاهایم را که بهم چسباندم. خیسی شره شده. فکری که مثل هیولا در ذهنم جان گرفته بود را همراه بغضم به زبان بردم:
- اگر حامله بشم...
سرم را میان سینهام بردم. گریهام شدت گرفت.
https://t.me/+D3XkdaBPDJ44Nzg0
https://t.me/+D3XkdaBPDJ44Nzg0
#پارت_هشتادو دو
- من اون روزهای اول با خودم جنگهام و کردم و الان جز خودم و تو به کسی فکر نمیکنم.
نگاهش کردم، خیلی نزدیک بود صدای کوبش قلبش را میشنیدم. گوشهایم سوت کشیدند. مثل شب ازدواجم با علیرضا که روی تخت دراز کشیدیم، ضربان قلب او هم همانطور بود... ریتم خواستن ... آهنگ یکی شدن...
پیشانیاش سنجاق شقیقهام شد. نگاهم قفل چشمانش که چراغانی شده بودند ، قدرت هیچ حرکتی را نداشتم.
فاصله گرفت با پشت دست روی گونهام کشید.
- بذار کنارت به آرامش برسم، من عاشقت شدم.
عادل بلند شد دستم را گرفت، وارد اتاق شدیم من با پاهای خودم راه نمیرفتم، روی زمین کشانده میشدم. جلوی چشمم تار بود نمیخواستم جایی را ببینم، سرم را پایین انداختم.
دستش زیر چانهام رفت نگاهم در چشمان مشتاقش گره خورد. دست دیگرش آرام پشت کمرم رفت.
- نترس نازی.
دهانم خشک بود. وزنهای به پاهایم وصل شده بود و قفلی بر دهانم.
روسریام روی زمین افتاد پلک بستم. آنشبهم از علیرضا ترسیده بودم. وقتی زیپ لباس عروسم را باز کرد گریه افتادم. نوازشم کرد. گفت هر وقت آمادگیاش را داشتم، اما یاد مادر و خاله افتادم که هر دو با ذوق و اصرار تاکید کردند" ایشالله فردا صبح روسفیدمون کنی" سکوت کردم و همان شد بلهی رضایتم برای پیشروی بیشترش.
صبح وقتی مادرم دستمال گلدوزی شده را برای خاله میبرد برق غرور و شادی از نگاهش معلوم بود.
پیشانیام را بوسید از خاطرات پرت شدم، دنیای واقعی پیش رویم قدعلم کرد.
قفسهی سینهام بالاو پایین شد. حرکاتش آرام بودند انگار هیچ عجلهای نداشت. با طمانینه دکمههای مانتوام را باز میکرد. صبح کدام بلوزم را پوشیده بودم؟
تنش را به تنم چسباند مورمورم شد. اتاق سرد بود. قطرههای باران به شیشه ضربه میزدند. انگار قصد نجاتم را داشتند. ایکاش زورشان میرسید. صدایم لرزید:
- عادل!
- جانم!
جانمش تمام شد، همچون پر روی تخت فرود آمدم. کمرم به نرمی تشک چسبید ، سرم را روی بالش گذاشتم، قطره اشکها سر خوردندو شدند سهمِ لبهای تشنهی عادل.
دقایق بعد در تاریکی گذشت، به عمد چشم بستم. تا شاهد سقوطم نباشم. صدا در گلویم زندانی شد. هر چه زور داشتم را به کار بستم، مقاومتم اثر میکرد؟ معلوم بود چه کسی پیروز میدان است.
رد بوسههایش از لبهایم شروع شد، بدنم را منقبض کردم. سخت گذشت، سختتر از شب عروسیام. شرم و خجالت ، نفرت و انزجار همهی حسی بود که داشتم. هر چه او پیشروی میکرد من سردتر میشدم. شده بودم کوه یخ.
صدای شرشر باران و نفسهای عادل تنها صدایی که در اتاق پیچیده بود. چشم بسته بودم و به دردی که در جانم افتاده بود فکر میکردم.
عادل با هر بوسهای "دوستت دارم" میگفت.
و من پشت پلکهای بستهام به نسترن فکر میکردم. به دقایقی که سپری کرده بودم.
هر بوسهاش نیشتری بر قلبم میزد. بعد از چندسال دوباره رابطه را تجربه میکردم؟
از آخرین همآغوشیام خاطرهای نداشتم، چون بعدش جواب مثبتِ برگهی آزمایشگاه بود که خبر آمدن عسل را داد و لحظههایم پر شدند از حس مادر شدن. ملحفه را میان مشتم فشردم.
کی تمامش میکرد؟ برعکس من که میخواستم زودتر کابوس به پایان برسد او عجلهای نداشت.
ناخنهایم را در بازویش فرو کردم حالم بد شده بود. تمام حرصم را خالی کردم هلش دادم اما او غرق لذت بیتوجه به حسم محکمتر لبهایم را بوسید. اسمش را همراه هقهقام صدا زدم.
بوسهی عمیق آخرش، بعد آن حس کرختی و سستیاش، انگار بهیکباره از آنهمه فشار خلاص شده و به آرامش رسید ، زیر دلم تیر کشید. ثمرهی رابطهی پرشورش شد ریخته شدن یاس و ناامیدی در وجود من.
از رویم کنار رفت نفسم بالا آمد. پلکم را بهم فشردم. اینکه نفرین میکردند خار روزگار شوی را من با تمام پوست و استخوانم حس کردم.
غرور لگدمال شده و تن به تاراج رفته، از این حس خوارتر داشتیم؟
- ببخش نازی، دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
خیسی تنم ، آن حس چندشآور و پچپچ کنار گوشم تاب و تحملم را از دست دادم.
چرخیدم و پشت به او چشم باز کردم، هوا تاریک شده بود، اما آسمان همچنان میگریست، لابد برای من.خودم را مچاله کردم. دوباره صدای منحوسش را شنیدم:
- بعد از چندسال... آمادگیش و نداشتی، فهمیدم
برایش ارضا شدن من مهم بود؟ واقعا فکر میکرد تسلیم شدنم یعنی دلم میخواهد با او همآغوشی کنم و لذت ببرم؟ هر چند هرکس دیگری هم بود همان فکر را میکرد. لابد دلم میخواسته که لخت کنارش خوابیده بودم و دم نزدم. چه کسی از درونم خبر دارد؟ شده بودم پرندهی اسیر در قفس. به هر طرف پرواز می کردم جز میلههای سرد چیزی نصیبم نمیشد.
تازه داشتم هوشیار میشدم. پاهایم را که بهم چسباندم. خیسی شره شده. فکری که مثل هیولا در ذهنم جان گرفته بود را همراه بغضم به زبان بردم:
- اگر حامله بشم...
سرم را میان سینهام بردم. گریهام شدت گرفت.
https://t.me/+D3XkdaBPDJ44Nzg0
https://t.me/+D3XkdaBPDJ44Nzg0