#پارت_320(پایانی)
#رمان_مخمور_شب
- کرایهت خیلی سنگین میشه ها خانم ترافیکه خیلی اون سمت...
- اشکال نداره، لطفا از اون سمت برید.
المیرای مظلومم... آنقدر معصوم بود که میان بدبختی هایم خاطرش رنگی نداشت و حال که همه چیز سر و سامان گرفته بود یادش خودنمایی میکرد.
***
شیشه گلاب را روی قبر خاک گرفته اش خالی کردم و با دست، روی اسمش را تمیز کردم. انگار که مقابلم نشسته باشد، شروع به صحبت به او کردم:
- تا آخر عمرم دیگه لب به اون زهرماری ها نمیزنم، شاید اگه اونروز اون سیگارو پشت تخت نمینداختم الان اینجا نبودی، ولی جای فرشته ها پیش خداست:) خوشحالم که حداقل از تنهایی در اومدی و اونجا مطمعنم با فرشته ها خوشحال تری. امروز همه چیز تموم شد. اینقدر حس خوبی دارم که خواستم تو رو هم ببینم، برای دیدن تو نمیتونم بگم آخرین باره، بازم به دیدنت میام، هوای منم داشته باش فرشته کوچولو، میدونم اگه الان میدیدم کلی ذوق میکردی... هیچ وقت فراموشت نمیکنم.
با اینکه مشاور بهطور مکرر در صحبت هایش اطمینان خاطر به من داده بود که مرگ کسی دخیل نیستم و خدا خواسته بود آنطور رقم بخورد، باز هم عذاب وجدان نسبت به المیرا داشتم و دوست نداشتم نامش را فراموش کنم. مهربان ترین و واقعی ترین اتفاق گذشته ام، او بود...در آن زمان با خنده ها و صحبت های معصومانه اش، گذر آن سختی ها را آسان تر میکرد...
مجدد سوار ماشین و مقصد نهایی ام، خانه پدربزرگ بود. حس میکردم آن چند ساعت قد چند سال گذشته بود. در هر دقیقه اش چند سال در خاطرم تداعی شده بود و حال که از تمامش گذشته بودم، سبکبالی عجیبی تنم را در بر گرفته بود. یک حس آرامش عمیق... آزادی از بند افکار و بی سر و ته و رهایی از شب هایی که سیاه بود...
کرایه ماشین را حساب کردم و راننده تا دسته در پاچه ام فرو کرد، اما آن هم نتوانست لبخند را از لبم فراری دهد.
پشت در ساختمان ایستادم و نگاه از بالا به پایینی انداختم، ورودم به آن خانه به منزله قطع هرگونه ارتباط با گذشته ام بود و در عبارت ساده تر، من امشب گذشته را تمام کرده بودم و آینده را شروع میکردم...
صدای پیامک تلفنم، باعث شد در دستش بگیرم، با توجه به آنکه تمام شماره های مربوط به گذشته را مسدود کرده بودم، باید شخص جدیدی میبود. با دیدن نام رضا، متعجب پیامش را گشودم:
- هروز پیگیر احوالت بودم، امروز پگاه گفت که برگشتی، خوشحال شدم که سالمی...
نیمچه لبخندی بر لبم نشست و بدون دادن پاسخی به او، زنگ آیفون را زدم.
تاریکی هایم، شکستم، زخم هایم... همه بخشی از قصه ای بودند که مرا به این نقطه رساندند، نقطه ای که برای اولین بار، میتوانم بگویم من رهایم...
هر پایان، نقطه سرخطیست برای شروع جدید با سرفصل دلخواه و من حال با قلبی آرام و فکری آزاد، به سوی آینده ای قدم گذاشتم که قهرمان واقعی اش را درون خود ساختم.
شاید عشق، انتظار برای دیگران نه، بلکه در واقع ساختن دنیایی بود که در آن دست نجات دهنده، دست خودم بود... من اینجا هستم، در اکنون، با قلبی که برای خودم میتپد...
و در نهایت، زندگی چیزی نبود جز زنجیره ای از انتخاب ها، و من اینبار تصمیم گرفتم خودم را انتخاب کنم.
پایان- چهارشنبه 21 آذر
#رمان_مخمور_شب
- کرایهت خیلی سنگین میشه ها خانم ترافیکه خیلی اون سمت...
- اشکال نداره، لطفا از اون سمت برید.
المیرای مظلومم... آنقدر معصوم بود که میان بدبختی هایم خاطرش رنگی نداشت و حال که همه چیز سر و سامان گرفته بود یادش خودنمایی میکرد.
***
شیشه گلاب را روی قبر خاک گرفته اش خالی کردم و با دست، روی اسمش را تمیز کردم. انگار که مقابلم نشسته باشد، شروع به صحبت به او کردم:
- تا آخر عمرم دیگه لب به اون زهرماری ها نمیزنم، شاید اگه اونروز اون سیگارو پشت تخت نمینداختم الان اینجا نبودی، ولی جای فرشته ها پیش خداست:) خوشحالم که حداقل از تنهایی در اومدی و اونجا مطمعنم با فرشته ها خوشحال تری. امروز همه چیز تموم شد. اینقدر حس خوبی دارم که خواستم تو رو هم ببینم، برای دیدن تو نمیتونم بگم آخرین باره، بازم به دیدنت میام، هوای منم داشته باش فرشته کوچولو، میدونم اگه الان میدیدم کلی ذوق میکردی... هیچ وقت فراموشت نمیکنم.
با اینکه مشاور بهطور مکرر در صحبت هایش اطمینان خاطر به من داده بود که مرگ کسی دخیل نیستم و خدا خواسته بود آنطور رقم بخورد، باز هم عذاب وجدان نسبت به المیرا داشتم و دوست نداشتم نامش را فراموش کنم. مهربان ترین و واقعی ترین اتفاق گذشته ام، او بود...در آن زمان با خنده ها و صحبت های معصومانه اش، گذر آن سختی ها را آسان تر میکرد...
مجدد سوار ماشین و مقصد نهایی ام، خانه پدربزرگ بود. حس میکردم آن چند ساعت قد چند سال گذشته بود. در هر دقیقه اش چند سال در خاطرم تداعی شده بود و حال که از تمامش گذشته بودم، سبکبالی عجیبی تنم را در بر گرفته بود. یک حس آرامش عمیق... آزادی از بند افکار و بی سر و ته و رهایی از شب هایی که سیاه بود...
کرایه ماشین را حساب کردم و راننده تا دسته در پاچه ام فرو کرد، اما آن هم نتوانست لبخند را از لبم فراری دهد.
پشت در ساختمان ایستادم و نگاه از بالا به پایینی انداختم، ورودم به آن خانه به منزله قطع هرگونه ارتباط با گذشته ام بود و در عبارت ساده تر، من امشب گذشته را تمام کرده بودم و آینده را شروع میکردم...
صدای پیامک تلفنم، باعث شد در دستش بگیرم، با توجه به آنکه تمام شماره های مربوط به گذشته را مسدود کرده بودم، باید شخص جدیدی میبود. با دیدن نام رضا، متعجب پیامش را گشودم:
- هروز پیگیر احوالت بودم، امروز پگاه گفت که برگشتی، خوشحال شدم که سالمی...
نیمچه لبخندی بر لبم نشست و بدون دادن پاسخی به او، زنگ آیفون را زدم.
تاریکی هایم، شکستم، زخم هایم... همه بخشی از قصه ای بودند که مرا به این نقطه رساندند، نقطه ای که برای اولین بار، میتوانم بگویم من رهایم...
هر پایان، نقطه سرخطیست برای شروع جدید با سرفصل دلخواه و من حال با قلبی آرام و فکری آزاد، به سوی آینده ای قدم گذاشتم که قهرمان واقعی اش را درون خود ساختم.
شاید عشق، انتظار برای دیگران نه، بلکه در واقع ساختن دنیایی بود که در آن دست نجات دهنده، دست خودم بود... من اینجا هستم، در اکنون، با قلبی که برای خودم میتپد...
و در نهایت، زندگی چیزی نبود جز زنجیره ای از انتخاب ها، و من اینبار تصمیم گرفتم خودم را انتخاب کنم.
پایان- چهارشنبه 21 آذر