#پارت_317
#رمان_مخمور_شب
با رسیدن به در خانه نفس حبص شدهام را بیرون دادم، تمام دفعاتی که پشت آن در آمده بودم در ذهنم نقاشی شد و یک کلام درخاطرم تکرار شد. چقدر بچه بودم!
تا همانجا هم زیاد آمده بودم، اما بی اختیار کف دستم را به در نیمه باز گذاشتم و فشار کوتاهی آوردم، از لای در باز شده ابتدا چشمم به حوض افتاد، کسی در حیاط نبود، چند ثانیه وارد شدنم دردسر نمیشد که...
افسار عقل و دلم را به دست سرنوشت داده بودم و یک قدم داخل برداشتم، همان یک قدم اندازه یک تن غم سنگین روی تنم انداخت، همانجا خشکم زد و با چشمان پر از اشک، چشمانم را دور تا دور حیاط و اتاقکت های دورش انداختم، من حتی تعداد شیشه های شکسته و رنگ اتاقی که با امیر شب را در آن گذرانده بودیم حفظم بود، اما او آیا حتی آن شب را به خاطر داشت؟
قطره ای اشک روی گونه ام غلتید و نزدیک حوض شدم، انعکاس تصویر ماه در آب کم عمق حوض حواسم را پرت کرد و بی اختیار اولین صحبت هایمان با امیر در ذهنم پلی میشد. تصورم آن روز ها از آینده با او، زمین تا آسمان با چیزی که تجربه کرده بودم فرق میکرد...
کاش آن زمان یک پلن از آینده را نشانم میدادند تا بلفور از آنجا فرار میکردم و تا آن حد پیش نمیرفتم...
صدای قدم های آشنایی نگاهم را بالا آورد، با دیدن امیر یکه خورده عقب رفتم... دیدنش در آنجا منفور ترین حسی که تابه حال از او گرفته بودم را به من منتقل کرد.
پوزخندی بی اختیار به لبم نشست، متعجب از دیدن من سعی کرد اسمم را صدا بزند، تعجب چهره اش مشابه با پگاه بود...
- ما.. ماهور؟ اینجا چیکار میکنی؟!
ذهنم فرمان رفتن داد، او هم دیگر لیاقت صرف وقت نداشت... حضورش در آن خانه، قطعیت ارتباط همچنانش با زهرا را تایید و یک درصد احتمال تعقیر را نهی میکرد. پشت به او کردم و به سرعت از خانه خارج شدم، حضورش را پشت سرم احساس میکردم، مانند من میدوید و میخواست صبر کنم، اما قصد توقف نداشتم.
#رمان_مخمور_شب
با رسیدن به در خانه نفس حبص شدهام را بیرون دادم، تمام دفعاتی که پشت آن در آمده بودم در ذهنم نقاشی شد و یک کلام درخاطرم تکرار شد. چقدر بچه بودم!
تا همانجا هم زیاد آمده بودم، اما بی اختیار کف دستم را به در نیمه باز گذاشتم و فشار کوتاهی آوردم، از لای در باز شده ابتدا چشمم به حوض افتاد، کسی در حیاط نبود، چند ثانیه وارد شدنم دردسر نمیشد که...
افسار عقل و دلم را به دست سرنوشت داده بودم و یک قدم داخل برداشتم، همان یک قدم اندازه یک تن غم سنگین روی تنم انداخت، همانجا خشکم زد و با چشمان پر از اشک، چشمانم را دور تا دور حیاط و اتاقکت های دورش انداختم، من حتی تعداد شیشه های شکسته و رنگ اتاقی که با امیر شب را در آن گذرانده بودیم حفظم بود، اما او آیا حتی آن شب را به خاطر داشت؟
قطره ای اشک روی گونه ام غلتید و نزدیک حوض شدم، انعکاس تصویر ماه در آب کم عمق حوض حواسم را پرت کرد و بی اختیار اولین صحبت هایمان با امیر در ذهنم پلی میشد. تصورم آن روز ها از آینده با او، زمین تا آسمان با چیزی که تجربه کرده بودم فرق میکرد...
کاش آن زمان یک پلن از آینده را نشانم میدادند تا بلفور از آنجا فرار میکردم و تا آن حد پیش نمیرفتم...
صدای قدم های آشنایی نگاهم را بالا آورد، با دیدن امیر یکه خورده عقب رفتم... دیدنش در آنجا منفور ترین حسی که تابه حال از او گرفته بودم را به من منتقل کرد.
پوزخندی بی اختیار به لبم نشست، متعجب از دیدن من سعی کرد اسمم را صدا بزند، تعجب چهره اش مشابه با پگاه بود...
- ما.. ماهور؟ اینجا چیکار میکنی؟!
ذهنم فرمان رفتن داد، او هم دیگر لیاقت صرف وقت نداشت... حضورش در آن خانه، قطعیت ارتباط همچنانش با زهرا را تایید و یک درصد احتمال تعقیر را نهی میکرد. پشت به او کردم و به سرعت از خانه خارج شدم، حضورش را پشت سرم احساس میکردم، مانند من میدوید و میخواست صبر کنم، اما قصد توقف نداشتم.