#پارت_315
#رمان_مخمور_شب
ساک به دست آخرین چراغ پذیرایی را هم خاموش کردم و در را قفل زدم. رفتن از آن خانه مانند به تمام کردن صد در صدی داستان های گذشته ام بود و به خود قول داده بودم امروز، آخرین روزی باشد که گذشته را مرور میکنم...
تاکسی گرفتم اما مقصدم خانه پدربزرگ نبود، میخواستم برای آخرین بار گذشته ام را مرور و با خیال راحت پشت سر بگذارمش.
آدرس اول خانه قدیمی مان بود، همان خانه ای که در آن پر شده بودم از عقده محبت... از راننده خواستم کمی منتظر بماند و از ماشین پیاده شدم.
با دیدن دکه سر کوچه لبخندی زدم. جوری به نظم گذشته اش برگشته بود که انگار از ابتدا، آن پیرمردی که با او در آن جا صحبت کرده بودم ساخته وهم و خیال من بود.
آرام نزدیک کوچه شدم و از به ساختمانمان نگاه کردم. افکارم پر شده بود از تصاویر کودکی و نوجوانی ام، در تمام خاطرات جای یک چیز خالی بود. آرامش! محبت واقعی...
اگر الان از من میپرسیدند، مسبب آن حس دوست داشتنی نبودن و لایق نحبت نبودن از کجا نشات میگرفت، قطعا همان دوران را نشان میدادم که در عوض پذیرش خود، منتظر تاییدی از جانب مادر یا پدر بودم. نفسم را بند به زندگی مشترک آنها می دیدم و فکر میکردم اگر سرانجام آن دعوا های متعدد به جدایی ختم شود، زندگی من تمام میشود.
در حقیقت حال که فکرش را میکنم، کاش ازهمان ابتدا جداشده بودند، در آن صورت حداقل من میتوانستم محبت یکی از طرفین را داشته باشم و آنقدر با حقارت خود را نگاه نمیکردم.
شاید آنها هم تقصیری نداشتند، اما در هرصورت، اختلاف آنها باعث شرم و کوچک دیدن خود مقابل پگاه میشد و در نتیجه پگاه مرا خرد میدید، اما نه بابت اختلاف پدر مادر، بلکه بابت آن حس حقارتی که خودم به او منتقل میکردم.
هنوز چشمم به ساختمان بود که درش باز شد و پگاه، با ظاهر تعقیر کرده ای بیرون آمد. اول متوجه من نشد اما به محظ دیدن من خشکش زد. چند ثانیه نگاهم کرد و با تردید پرسید :
- ما.. ماهور؟ تویی؟
پشتم را به او کردم و سمت ماشینی که منتظر گذاشته بودم دویدم. از او فرار نکرده بودم، در واقع دیگر ارزشی در آنها نمیدیدم که حتی همکلامشان شوم.
در گذشته از ترس تنهایی، به هر نوعی با او مدارا میکردم اما امروز، تنهایی ترجیح من بود. انتخاب من برای داشتن سلامت و روان آسوده...
#رمان_مخمور_شب
ساک به دست آخرین چراغ پذیرایی را هم خاموش کردم و در را قفل زدم. رفتن از آن خانه مانند به تمام کردن صد در صدی داستان های گذشته ام بود و به خود قول داده بودم امروز، آخرین روزی باشد که گذشته را مرور میکنم...
تاکسی گرفتم اما مقصدم خانه پدربزرگ نبود، میخواستم برای آخرین بار گذشته ام را مرور و با خیال راحت پشت سر بگذارمش.
آدرس اول خانه قدیمی مان بود، همان خانه ای که در آن پر شده بودم از عقده محبت... از راننده خواستم کمی منتظر بماند و از ماشین پیاده شدم.
با دیدن دکه سر کوچه لبخندی زدم. جوری به نظم گذشته اش برگشته بود که انگار از ابتدا، آن پیرمردی که با او در آن جا صحبت کرده بودم ساخته وهم و خیال من بود.
آرام نزدیک کوچه شدم و از به ساختمانمان نگاه کردم. افکارم پر شده بود از تصاویر کودکی و نوجوانی ام، در تمام خاطرات جای یک چیز خالی بود. آرامش! محبت واقعی...
اگر الان از من میپرسیدند، مسبب آن حس دوست داشتنی نبودن و لایق نحبت نبودن از کجا نشات میگرفت، قطعا همان دوران را نشان میدادم که در عوض پذیرش خود، منتظر تاییدی از جانب مادر یا پدر بودم. نفسم را بند به زندگی مشترک آنها می دیدم و فکر میکردم اگر سرانجام آن دعوا های متعدد به جدایی ختم شود، زندگی من تمام میشود.
در حقیقت حال که فکرش را میکنم، کاش ازهمان ابتدا جداشده بودند، در آن صورت حداقل من میتوانستم محبت یکی از طرفین را داشته باشم و آنقدر با حقارت خود را نگاه نمیکردم.
شاید آنها هم تقصیری نداشتند، اما در هرصورت، اختلاف آنها باعث شرم و کوچک دیدن خود مقابل پگاه میشد و در نتیجه پگاه مرا خرد میدید، اما نه بابت اختلاف پدر مادر، بلکه بابت آن حس حقارتی که خودم به او منتقل میکردم.
هنوز چشمم به ساختمان بود که درش باز شد و پگاه، با ظاهر تعقیر کرده ای بیرون آمد. اول متوجه من نشد اما به محظ دیدن من خشکش زد. چند ثانیه نگاهم کرد و با تردید پرسید :
- ما.. ماهور؟ تویی؟
پشتم را به او کردم و سمت ماشینی که منتظر گذاشته بودم دویدم. از او فرار نکرده بودم، در واقع دیگر ارزشی در آنها نمیدیدم که حتی همکلامشان شوم.
در گذشته از ترس تنهایی، به هر نوعی با او مدارا میکردم اما امروز، تنهایی ترجیح من بود. انتخاب من برای داشتن سلامت و روان آسوده...