#پارت_307
#رمان_مخمور_شب
پشت لبش را خارش داد، به نظر جوابی نداشت. باز هم کوتاه جواب داد:
- همه رو قبول دارم، اشتباه کردم. ولی تو دلت بزرگ تر از این حرفاست...
پوزخندی بی اختیار به لبم نشست، به تعبیر ساده تر، مرا خر تر از آن حرف ها میدانست که مقابل او و حرف هایش مقاومت کنم.
ادامه داد:
- خیلی دلم تنگ شده، برای بغل کردنت، بوسیدنت و حتی برای کنارت راه رفتن، برای دست پختت برای همه چیزت... من عوض شدم...
به سختی بغض گلویم را فرو دادم و به جبران نزدیکی که او ایجاد کرده بود، چند قدم عقب رفتم:
- حرفات خیلی قشنگه ها، جوری که منم الان دلم تنگ شد. ولی جفتمونم میدونیم فقط قشنگ حرف میزنی، کاش عمل کردن بلد بودی یه ذره...
- حرفام قشنگ نیست چیزیه که از ته قلبم داره میگم...
نفسم را سنگین بیرون دادم. جدال احساسی برای من سم بود. نمیتوانستم باز هم وارد بازی احساسات شوم، احساساتم، مهربانی و عشقم برای من بدل به یک ضعف بزرگ شده بود که به سختی مهارشان میکردم.
- میشه گویشتو بدی بهم؟
به سرعت حالت چهره اش عوض شد و همان کافی بود تا من از آن بعد احساسی ای که برای چند دقیقه تحت تاثیر حرف هایش درونش غرق شده بودم خارج شوم. با جدیت دستم را دراز کردم و گفتم:
- میخوام از تعقیراتت مطمعن بشم. میشه بهم بدیش؟
کمی چین به پیشانی اش انداخت و گفت:
- چه ربطی داره؟
مصمم تر کمی دستم را تکان دادم و گفتم:
- لطفا تلفنت رو بهم میدی؟
- من دارم الان از خودمون حرف میزنم، چرا گیر به گوشی دادی؟
دستم را عقب کشیدم و با حفظ پوزخند گفتم:
- منم همین فکر رو کرده بودم.
تلفنش را مردد از جیبش بیرون کشید اما بالافاصله به جایش برگرداند. به نظر میرسید، از آمدنش پشیمان بود.
- چی بگم تو حرفای منو دیگه باور نمیکنی. خواستم آخرین بار باهم حرف بزنیم، فردا بعد دادگاه هرکس راه خودشو میره...
#رمان_مخمور_شب
پشت لبش را خارش داد، به نظر جوابی نداشت. باز هم کوتاه جواب داد:
- همه رو قبول دارم، اشتباه کردم. ولی تو دلت بزرگ تر از این حرفاست...
پوزخندی بی اختیار به لبم نشست، به تعبیر ساده تر، مرا خر تر از آن حرف ها میدانست که مقابل او و حرف هایش مقاومت کنم.
ادامه داد:
- خیلی دلم تنگ شده، برای بغل کردنت، بوسیدنت و حتی برای کنارت راه رفتن، برای دست پختت برای همه چیزت... من عوض شدم...
به سختی بغض گلویم را فرو دادم و به جبران نزدیکی که او ایجاد کرده بود، چند قدم عقب رفتم:
- حرفات خیلی قشنگه ها، جوری که منم الان دلم تنگ شد. ولی جفتمونم میدونیم فقط قشنگ حرف میزنی، کاش عمل کردن بلد بودی یه ذره...
- حرفام قشنگ نیست چیزیه که از ته قلبم داره میگم...
نفسم را سنگین بیرون دادم. جدال احساسی برای من سم بود. نمیتوانستم باز هم وارد بازی احساسات شوم، احساساتم، مهربانی و عشقم برای من بدل به یک ضعف بزرگ شده بود که به سختی مهارشان میکردم.
- میشه گویشتو بدی بهم؟
به سرعت حالت چهره اش عوض شد و همان کافی بود تا من از آن بعد احساسی ای که برای چند دقیقه تحت تاثیر حرف هایش درونش غرق شده بودم خارج شوم. با جدیت دستم را دراز کردم و گفتم:
- میخوام از تعقیراتت مطمعن بشم. میشه بهم بدیش؟
کمی چین به پیشانی اش انداخت و گفت:
- چه ربطی داره؟
مصمم تر کمی دستم را تکان دادم و گفتم:
- لطفا تلفنت رو بهم میدی؟
- من دارم الان از خودمون حرف میزنم، چرا گیر به گوشی دادی؟
دستم را عقب کشیدم و با حفظ پوزخند گفتم:
- منم همین فکر رو کرده بودم.
تلفنش را مردد از جیبش بیرون کشید اما بالافاصله به جایش برگرداند. به نظر میرسید، از آمدنش پشیمان بود.
- چی بگم تو حرفای منو دیگه باور نمیکنی. خواستم آخرین بار باهم حرف بزنیم، فردا بعد دادگاه هرکس راه خودشو میره...