#پارت_277
#رمان_مخمور_شب
چرا باید اینقدر درد میکشیدم؟
دستهای لرزانم را روی پیشانیام گذاشتم. اشکهایم، که تا به حال سعی کرده بودم آنها را به عقب برانم، حالا در چشمهایم جمع شده بودند. بغضی که از لحظه دیدنش در گلوی من جا خوش کرده بود، بدل دیوار بزرگی در ذهنم شد. نمیخواستم گریه کنم. نه جلوی امیر، نه جلوی هیچکس. اما وقتی به چشمهایش نگاه کرده بودم، صدایش...
دروغهایش مثل سیلی به صورتم خورده بود. من اشک نریخته بودم؟ بعد از جدایی زیاد! دلتنگ نشده بودم؟ آنقدری دلتنگ شده بودم که رویایش با کابوس هرشب تلفیق شده بود و بودنش در قاب رویا و رفتنش را شب به شب کابوس میدیدم.
اما او، عوض نشده بود... میدانستم! آنهمه عشق و توجهی که نثارش کرده بودم موجب تعقیر در او نشده بود، آنهمه عشق و هیجانم وجدانش را به هنگام خطا درد نیاورده بود، حال ادعا بر عوض شدن داشت؟ در منطقم نمی گنجید...
با پشت دست اشک هایم را پاک کردم، آن حال زارم منزجر کننده بود! حق آنهمه ضعف را نداشتم، بعد آن همه سختی، بعد از آنهمه فشار و تنهایی کشیدن حق من آن حال و روز نبود...
انگار زنگ خطر های مغزم به صدا در آمده و پتک وار به مغزم با حجوم کلمات ضربه وارد میکرد:
-ضعف بسه! گریه بسه! فکر به گذشته بسه... میخوای چیکار کنی؟ کل عمرت رو قراره با ناراحتی و گریه بگذرونی؟
حال آن لحظه ام مانند به ضربه مغزی بود. آن سوالی که جوابی برایش نداشتم... آینده را قرار بود با همان حال بد و ناراحتی بگذرانم؟ قطعا نمیتوانست آنگونه باشد، نمیخواستم!
در موقعیتی بودم که پیش از هر زمانی خود را محتاج کمک یک انسان سالم میدانستم، کسی دور از مهدیار و ساناز و کثافاتی که دورم را گرفته بود.
#رمان_مخمور_شب
چرا باید اینقدر درد میکشیدم؟
دستهای لرزانم را روی پیشانیام گذاشتم. اشکهایم، که تا به حال سعی کرده بودم آنها را به عقب برانم، حالا در چشمهایم جمع شده بودند. بغضی که از لحظه دیدنش در گلوی من جا خوش کرده بود، بدل دیوار بزرگی در ذهنم شد. نمیخواستم گریه کنم. نه جلوی امیر، نه جلوی هیچکس. اما وقتی به چشمهایش نگاه کرده بودم، صدایش...
دروغهایش مثل سیلی به صورتم خورده بود. من اشک نریخته بودم؟ بعد از جدایی زیاد! دلتنگ نشده بودم؟ آنقدری دلتنگ شده بودم که رویایش با کابوس هرشب تلفیق شده بود و بودنش در قاب رویا و رفتنش را شب به شب کابوس میدیدم.
اما او، عوض نشده بود... میدانستم! آنهمه عشق و توجهی که نثارش کرده بودم موجب تعقیر در او نشده بود، آنهمه عشق و هیجانم وجدانش را به هنگام خطا درد نیاورده بود، حال ادعا بر عوض شدن داشت؟ در منطقم نمی گنجید...
با پشت دست اشک هایم را پاک کردم، آن حال زارم منزجر کننده بود! حق آنهمه ضعف را نداشتم، بعد آن همه سختی، بعد از آنهمه فشار و تنهایی کشیدن حق من آن حال و روز نبود...
انگار زنگ خطر های مغزم به صدا در آمده و پتک وار به مغزم با حجوم کلمات ضربه وارد میکرد:
-ضعف بسه! گریه بسه! فکر به گذشته بسه... میخوای چیکار کنی؟ کل عمرت رو قراره با ناراحتی و گریه بگذرونی؟
حال آن لحظه ام مانند به ضربه مغزی بود. آن سوالی که جوابی برایش نداشتم... آینده را قرار بود با همان حال بد و ناراحتی بگذرانم؟ قطعا نمیتوانست آنگونه باشد، نمیخواستم!
در موقعیتی بودم که پیش از هر زمانی خود را محتاج کمک یک انسان سالم میدانستم، کسی دور از مهدیار و ساناز و کثافاتی که دورم را گرفته بود.