#پارت_275
#رمان_مخمور_شب
چند قدم دیگر جلو آمد. حالا فقط یک قدم فاصله داشتیم. نفساش را حس میکردم. بوی عطرش، همان بوی لعنتی که همیشه عاشقش بودم، مشامم را پر کرد. قلبم میخواست بلرزد، اما اجازه ندادم.
- ماهور... من نمیخوام بگم که اشتباه نکردم. میدونم زخم زد بهت. ولی عوض شدم. نمیتونم بدون اینکه جبران کنم، برم.
چشمانم پر از اشک شد، اما نمیخواستم گریه کنم. حداقل نه جلوی او. گفتم:
- عوض شدی؟ امیر، هر چیزی که داشتم رو ازم گرفتی. زندگیم، اعتمادم، حتی خودم. دیگه چی میمونه که درستش کنی؟
چشمانش برای لحظهای برق زد. انگار ضعفم هدفش بود... گفت:
- خودم هم فهمیدم. فهمیدم که همهچیز رو نابود کردم. اما ماهور، نمیخوام اینجوری ازت جدا بشم...
شاید راست میگفت. شاید او واقعاً تغییر کرده بود. اما زخمهای من، عمیقتر از این حرفها بودند. درد بی اعتمادی که مهر به پیشانی ام زده بود، حتی مقابل خودش هم مانند به سلاح میمانست. من دیگر نه به او، نه به شبیه او، نه به هیچ چیز و هیچکس نمیتوانستم اعتماد کنم... خرده شیشه های بی اعتمادی قلبم را به قدری زخم زده بود که هیچ امیدی نمیتوانست درمانش کند. حتی تصور عوض شدن امیر! نگاهش کردم. تمام خاطرات گذشته مثل فیلمی کوتاه از ذهنم عبور کرد. خندهها، خیانتها، اشکها، و آن شب لعنتی که فهمیدم باز هم دروغ میگوید. آن درد و سرمای نفرین شده تنهایی... مرگ المیرا و همه درد هایی که باب او تحمل کرده بودم!
سرم را بالا گرفتم و با صدایی که لرزشش را نمیتوانستم پنهان کنم گفتم:
- شاید تو عوض شدی. ولی دیگه دیر شده. برای من، برای تو، برای ما... دیگه چیزی نمونده که بخوای درستش کنی. من نمیتونم دوباره به این کثافتی که هنوز از تنم و ذهنم پاک نشده برگردم. تو اعتماد منو کشتی! تو عشقو توی من کشتی... برای خودم بیشتر از تو درد داره اینکه الان اینجوری جلوت وایسادم، چشمم به چشمته، نفست به نفسم میخوره اما کوچک ترین حسی بهت ندارم! میفهمی چقدر برام سنگینه مقابل آدمی که حتی با صداش قلبم ضربان میگرفت اینقدر بی حس شدم که حتی نمیخوام صداشو بشنوم؟
چهرهاش برای لحظهای ترک برداشت. انگار این جمله، آخرین چیزی بود که میخواست بشنود. بی احساسی ام غرورش را اشاره رفته بود... نگاهش را به تندی از چشمانم دزدید. دستی به صورتش کشید، به اجبار و آرام گفت:
- باشه... اگه این چیزی هست که میخوای، من میرم.
زودتر از او برگشتم و قدم برداشتم. هر قدمی که از او دورتر میشدم، احساس سبکی بیشتری میکردم. قلبم درد میکرد، اما برای اولین بار حس کردم بار سنگینی از شانههایم برداشته شده است.
تضاد عجیبی درونم را به آتش کشیده بود، هم ناراحت بودم از برخوردم و از طرفی خود را تایید میکردم. کار درست را کرده بودم... تلاش بابت بازنویسی داستانی که یک بار تلخ پایان خورده بود، بیهوده بود چرا که طعم آن تلخی در خاطر کسی که خوانده بودش، با هیچ شیرینی ای جایگزین نمیشد.
وقتی به انتهای کوچه رسیدم، ایستادم. نفسی عمیق کشیدم و برای خودم زمزمه کردم:
- این بار، واقعاً تموم شد.
#رمان_مخمور_شب
چند قدم دیگر جلو آمد. حالا فقط یک قدم فاصله داشتیم. نفساش را حس میکردم. بوی عطرش، همان بوی لعنتی که همیشه عاشقش بودم، مشامم را پر کرد. قلبم میخواست بلرزد، اما اجازه ندادم.
- ماهور... من نمیخوام بگم که اشتباه نکردم. میدونم زخم زد بهت. ولی عوض شدم. نمیتونم بدون اینکه جبران کنم، برم.
چشمانم پر از اشک شد، اما نمیخواستم گریه کنم. حداقل نه جلوی او. گفتم:
- عوض شدی؟ امیر، هر چیزی که داشتم رو ازم گرفتی. زندگیم، اعتمادم، حتی خودم. دیگه چی میمونه که درستش کنی؟
چشمانش برای لحظهای برق زد. انگار ضعفم هدفش بود... گفت:
- خودم هم فهمیدم. فهمیدم که همهچیز رو نابود کردم. اما ماهور، نمیخوام اینجوری ازت جدا بشم...
شاید راست میگفت. شاید او واقعاً تغییر کرده بود. اما زخمهای من، عمیقتر از این حرفها بودند. درد بی اعتمادی که مهر به پیشانی ام زده بود، حتی مقابل خودش هم مانند به سلاح میمانست. من دیگر نه به او، نه به شبیه او، نه به هیچ چیز و هیچکس نمیتوانستم اعتماد کنم... خرده شیشه های بی اعتمادی قلبم را به قدری زخم زده بود که هیچ امیدی نمیتوانست درمانش کند. حتی تصور عوض شدن امیر! نگاهش کردم. تمام خاطرات گذشته مثل فیلمی کوتاه از ذهنم عبور کرد. خندهها، خیانتها، اشکها، و آن شب لعنتی که فهمیدم باز هم دروغ میگوید. آن درد و سرمای نفرین شده تنهایی... مرگ المیرا و همه درد هایی که باب او تحمل کرده بودم!
سرم را بالا گرفتم و با صدایی که لرزشش را نمیتوانستم پنهان کنم گفتم:
- شاید تو عوض شدی. ولی دیگه دیر شده. برای من، برای تو، برای ما... دیگه چیزی نمونده که بخوای درستش کنی. من نمیتونم دوباره به این کثافتی که هنوز از تنم و ذهنم پاک نشده برگردم. تو اعتماد منو کشتی! تو عشقو توی من کشتی... برای خودم بیشتر از تو درد داره اینکه الان اینجوری جلوت وایسادم، چشمم به چشمته، نفست به نفسم میخوره اما کوچک ترین حسی بهت ندارم! میفهمی چقدر برام سنگینه مقابل آدمی که حتی با صداش قلبم ضربان میگرفت اینقدر بی حس شدم که حتی نمیخوام صداشو بشنوم؟
چهرهاش برای لحظهای ترک برداشت. انگار این جمله، آخرین چیزی بود که میخواست بشنود. بی احساسی ام غرورش را اشاره رفته بود... نگاهش را به تندی از چشمانم دزدید. دستی به صورتش کشید، به اجبار و آرام گفت:
- باشه... اگه این چیزی هست که میخوای، من میرم.
زودتر از او برگشتم و قدم برداشتم. هر قدمی که از او دورتر میشدم، احساس سبکی بیشتری میکردم. قلبم درد میکرد، اما برای اولین بار حس کردم بار سنگینی از شانههایم برداشته شده است.
تضاد عجیبی درونم را به آتش کشیده بود، هم ناراحت بودم از برخوردم و از طرفی خود را تایید میکردم. کار درست را کرده بودم... تلاش بابت بازنویسی داستانی که یک بار تلخ پایان خورده بود، بیهوده بود چرا که طعم آن تلخی در خاطر کسی که خوانده بودش، با هیچ شیرینی ای جایگزین نمیشد.
وقتی به انتهای کوچه رسیدم، ایستادم. نفسی عمیق کشیدم و برای خودم زمزمه کردم:
- این بار، واقعاً تموم شد.