💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_291
نیکان به سختی محتوای دهانش و قورت داد و از جلوی در کنار رفت.
_بیا تو نوا.
از تغییر صد و هشتاد درجه ایش، ماتم برد!
واقعا ای کاش همیشه مهراب رو در جبهه ی خودم داشتم!
خواستم داخل برم که مهراب بازوم رو چسبید.
رو کرد سمت نیکان و گفت:
_دیگه دست روی خواهرت بلند نکن.
قلبم لرزید.
با این حرفاش، داشت کاری می کرد تا بیشتر و بیشتر بپرستمش.
نیکان چیزی نگفت که اون ادامه داد:
_ماجرای امروز تقصیر من بود، نه نوا...دوست ندارم به خاطر گناه نکرده سرزنش بشه...فهمیدی؟
_آره...فهمیدم.
سپس رو به من ضمیمه کرد:
_بیا تو دیگه.
مهراب بازوم رو رها کرد و من داخل رفتم.
لحظه ی آخر!
قبل از اینکه نیکان در خونه رو، به روی مهراب ببنده، به اون چشمای نافذش خیره شدم و ندامت تموم وجودم و در بر گرفت.
امشب خیلی باهاش بد حرف زدم.
خیلی!
نیکان در رو بست و سپس سمت من چرخید.
لب از هم شکافت تا مثل همیشه من رو ملامت کنه اما نمی دونم چرا پشیمون شد.
نفس پر از حرصی کشید و پچ زد:
_به مامان نگو تموم امروز رو پیش این یارو بودی...یه بهونه ی دیگه بیار.
_باشه.
سمت ورودی قدم برداشت و من هم دنبالش به راه افتادم.
احتمالا باید ساعت ها سرزنش های مامان رو به جون می خریدم!
* * * * * * *
تقریبا سه روز از اون شب کذایی خواستگاری می گذشت.
#پـــارت_291
نیکان به سختی محتوای دهانش و قورت داد و از جلوی در کنار رفت.
_بیا تو نوا.
از تغییر صد و هشتاد درجه ایش، ماتم برد!
واقعا ای کاش همیشه مهراب رو در جبهه ی خودم داشتم!
خواستم داخل برم که مهراب بازوم رو چسبید.
رو کرد سمت نیکان و گفت:
_دیگه دست روی خواهرت بلند نکن.
قلبم لرزید.
با این حرفاش، داشت کاری می کرد تا بیشتر و بیشتر بپرستمش.
نیکان چیزی نگفت که اون ادامه داد:
_ماجرای امروز تقصیر من بود، نه نوا...دوست ندارم به خاطر گناه نکرده سرزنش بشه...فهمیدی؟
_آره...فهمیدم.
سپس رو به من ضمیمه کرد:
_بیا تو دیگه.
مهراب بازوم رو رها کرد و من داخل رفتم.
لحظه ی آخر!
قبل از اینکه نیکان در خونه رو، به روی مهراب ببنده، به اون چشمای نافذش خیره شدم و ندامت تموم وجودم و در بر گرفت.
امشب خیلی باهاش بد حرف زدم.
خیلی!
نیکان در رو بست و سپس سمت من چرخید.
لب از هم شکافت تا مثل همیشه من رو ملامت کنه اما نمی دونم چرا پشیمون شد.
نفس پر از حرصی کشید و پچ زد:
_به مامان نگو تموم امروز رو پیش این یارو بودی...یه بهونه ی دیگه بیار.
_باشه.
سمت ورودی قدم برداشت و من هم دنبالش به راه افتادم.
احتمالا باید ساعت ها سرزنش های مامان رو به جون می خریدم!
* * * * * * *
تقریبا سه روز از اون شب کذایی خواستگاری می گذشت.