💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_280
پوزخندی زد.
_پیشنهاد می کنم به هیچکس اعتماد نکن! حتی من...اعتماد بزرگ ترین سمه که زندگیت و نابود می کنه.
کاش...
کاش می تونستم به نصیتحش گوش بدم.
نفس عمیقی کشیدم و حرف و عوض کردم.
_باشه...حالا می تونم بیام تو؟
بازوم و رها کرد.
_البته! ولی شیطون رو فراموش نکن.
حرفش و جدی نگرفتم و داخل رفتم.
بلافاصله روی کاناپه جا خوش کردم و اون هم مقابلم نشست.
پرسید:
_برای چی اومدی اینجا؟
_دم در گفتم که...اومدم تو رو ببینم.
_می خوای اصلا لباسام و در بیارم تا قشنگ تر ببینیم؟
با حرص کوسن روی کاناپه رو برداشتم و به طرفش پرتاب کردم که تو هوا گرفتش.
با حرص غریدم:
_من جدی گفتم! آخه این کجاش برات عجیبه؟
_والا اونطور که تو از الیاس حساب می بری، من گفتم حتما داری خودت و برای مراسم امشب آماده می کنی...نه اینکه یهو سر از واحد من در بیاری!
_من از الیاس حساب نمی برم...فقط نمی خوام به خاطر تو شغلم و از دست بدم...و در ضمن!
مکث کوتاهی کردم و سپس ادامه دادم:
_من دلم نمی خواد اصلا توی مراسم امشب باشم...همش دنبال یه راهی ام تا یه جوری امشب رو کنسل کنم.
چشماش تنگ و باریک شد.
موشکافانه لب زد:
_چرا؟
_چون به الیاس علاقه ای ندارم...اون فقط حکم رئیس رو برام داره...همین و بس.
اخمش به یکباره از بین رفت و سایه لبخند روی صورتش افتاد.
به قول معروف:
” گل از گلش شکفت ”
#پـــارت_280
پوزخندی زد.
_پیشنهاد می کنم به هیچکس اعتماد نکن! حتی من...اعتماد بزرگ ترین سمه که زندگیت و نابود می کنه.
کاش...
کاش می تونستم به نصیتحش گوش بدم.
نفس عمیقی کشیدم و حرف و عوض کردم.
_باشه...حالا می تونم بیام تو؟
بازوم و رها کرد.
_البته! ولی شیطون رو فراموش نکن.
حرفش و جدی نگرفتم و داخل رفتم.
بلافاصله روی کاناپه جا خوش کردم و اون هم مقابلم نشست.
پرسید:
_برای چی اومدی اینجا؟
_دم در گفتم که...اومدم تو رو ببینم.
_می خوای اصلا لباسام و در بیارم تا قشنگ تر ببینیم؟
با حرص کوسن روی کاناپه رو برداشتم و به طرفش پرتاب کردم که تو هوا گرفتش.
با حرص غریدم:
_من جدی گفتم! آخه این کجاش برات عجیبه؟
_والا اونطور که تو از الیاس حساب می بری، من گفتم حتما داری خودت و برای مراسم امشب آماده می کنی...نه اینکه یهو سر از واحد من در بیاری!
_من از الیاس حساب نمی برم...فقط نمی خوام به خاطر تو شغلم و از دست بدم...و در ضمن!
مکث کوتاهی کردم و سپس ادامه دادم:
_من دلم نمی خواد اصلا توی مراسم امشب باشم...همش دنبال یه راهی ام تا یه جوری امشب رو کنسل کنم.
چشماش تنگ و باریک شد.
موشکافانه لب زد:
_چرا؟
_چون به الیاس علاقه ای ندارم...اون فقط حکم رئیس رو برام داره...همین و بس.
اخمش به یکباره از بین رفت و سایه لبخند روی صورتش افتاد.
به قول معروف:
” گل از گلش شکفت ”