🧿 dan repost
#پارت_۶۰۴
#پارت_واقعی
_نمی تونم بفهمم که..که شوخی میکنید یا جدی هستید...چون..چون چهرهتون..
یک دم کوتاه،دمی که قفسه سینه اش را نرم پایین و بالا،لب هایش را نامحسوس برچیده و چهره اش را مظلوم کرد:
_همیشه آرومه!
_همیشه به چهرم دقت میکنی؟
امیر بدون یک ثانیه مکث،درست پس از پایان جملهی دخترک این را گفت.
گفت و نفس را به اندازه همان یک ثانیه درون سینهی دخترک حبس کرد.چطور میتوانست با یک جمله،حال و هوایش را انقدر راحت عوض کند؟میخواست..میخواست اذیتش کند؟
_دارید..دارید اذیتم میکنید؟
پلک بر هم فشرد؛و همانکه خواست لب زیر دندان بکشد صدای بم مرد در گوشش نشست:
_اذیت میشی؟!
پلک هایش در لحظه باز و فشار انگشتانش بیشتر از قبل شد.
_من و ببین نفس..
لحن مرد،صدا کردنش،آن نوع تلفظ عجیب اسمش از میان دهان او،جوری که با تحکم بود اما نرمی خاصی هم نیز درش دیده میشد موجب شد سرش را نرم نرمک بالا بیآورد و مردمک هایش را با مکثی کوتاه به چشم های او بدوزد:
_حرف هام اذیتِت میکنه؟!
یک "نه" بزرگ جواب قلبش به مغز پر شده از سوالات ناجوانمردانه اش بود!
شاید گاه از خونسردی و آرامش عجیبِ او حرصش میگرفت،شاید بعضی مواقع از رک گویی و صراحت کلامش خجالت میکشید اما اذیت؟نه..اصلا...
پس با نگاهی پر از حرف،مردمک هایش را میان چشم های خستهی مرد چرخانده و بعد مانند خودش،آهسته و مطمئن لب زد:
_نه...؛فقط...فقط یکم...یکم خجالت..میکشم!
چشم هایش که تا لبخند کمرنگ روی لب های مرد پایین آمد امیر کاملا جدی و بی مقدمه گفت:
_سعی کن دیگه از من خجالت نکشی!
سپس دست پایین آورده و آن دسته مویِ کوچکِ گیس نشدهی جای گرفته زیرِ کِش پاپیونی شکل دخترک را میان انگشت شصت و اشاره اش گرفت:
_موهات خیسه هنوز...سشوار نکشیدی چرا؟!
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
امیر تابش معروف ترین برنامه نویس دنیا که توی یکی از بلند ترین برج های نیویورک زندگی میکنه.از ضریب هوشی بالایی برخورداره و حتی نیروی پلیس هم قصد همکاری باهاش داره چون کمتر کسی از مهارت بالاش توی هَک خبر داره.چی میشه وقتی که یک دختره ۲۰ ساله برای پیدا کردن پدرِ داروسازش که مفقود شده ازش کمک بخواد؟دختری که نمیدونه سال ها قبل،تو کوچه پس کوچه های قدیمی با خونه های با صفا تو بغل یک پسر نوجوونی آروم می گرفته که حالا برای خودش کسی شده.چی میشه وقتی امیر برای عروسی خواهرش با بهترین رفیقش به ایران بر گرده و با همون دختر کوچولویی مواجه بشه که حالا بی تاب و بی قراره پدرشه.دختری که نمیدونه شخصی که قراره پدرش رو پیدا کنه کسی نیست جز امیر تابش!🔥❌
رمانی عاشقانه و پر هیجان با بیش از ۵۰۰ پارت آماده در کانال عمومی👇🏻😍
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
#پارت_واقعی
_نمی تونم بفهمم که..که شوخی میکنید یا جدی هستید...چون..چون چهرهتون..
یک دم کوتاه،دمی که قفسه سینه اش را نرم پایین و بالا،لب هایش را نامحسوس برچیده و چهره اش را مظلوم کرد:
_همیشه آرومه!
_همیشه به چهرم دقت میکنی؟
امیر بدون یک ثانیه مکث،درست پس از پایان جملهی دخترک این را گفت.
گفت و نفس را به اندازه همان یک ثانیه درون سینهی دخترک حبس کرد.چطور میتوانست با یک جمله،حال و هوایش را انقدر راحت عوض کند؟میخواست..میخواست اذیتش کند؟
_دارید..دارید اذیتم میکنید؟
پلک بر هم فشرد؛و همانکه خواست لب زیر دندان بکشد صدای بم مرد در گوشش نشست:
_اذیت میشی؟!
پلک هایش در لحظه باز و فشار انگشتانش بیشتر از قبل شد.
_من و ببین نفس..
لحن مرد،صدا کردنش،آن نوع تلفظ عجیب اسمش از میان دهان او،جوری که با تحکم بود اما نرمی خاصی هم نیز درش دیده میشد موجب شد سرش را نرم نرمک بالا بیآورد و مردمک هایش را با مکثی کوتاه به چشم های او بدوزد:
_حرف هام اذیتِت میکنه؟!
یک "نه" بزرگ جواب قلبش به مغز پر شده از سوالات ناجوانمردانه اش بود!
شاید گاه از خونسردی و آرامش عجیبِ او حرصش میگرفت،شاید بعضی مواقع از رک گویی و صراحت کلامش خجالت میکشید اما اذیت؟نه..اصلا...
پس با نگاهی پر از حرف،مردمک هایش را میان چشم های خستهی مرد چرخانده و بعد مانند خودش،آهسته و مطمئن لب زد:
_نه...؛فقط...فقط یکم...یکم خجالت..میکشم!
چشم هایش که تا لبخند کمرنگ روی لب های مرد پایین آمد امیر کاملا جدی و بی مقدمه گفت:
_سعی کن دیگه از من خجالت نکشی!
سپس دست پایین آورده و آن دسته مویِ کوچکِ گیس نشدهی جای گرفته زیرِ کِش پاپیونی شکل دخترک را میان انگشت شصت و اشاره اش گرفت:
_موهات خیسه هنوز...سشوار نکشیدی چرا؟!
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
امیر تابش معروف ترین برنامه نویس دنیا که توی یکی از بلند ترین برج های نیویورک زندگی میکنه.از ضریب هوشی بالایی برخورداره و حتی نیروی پلیس هم قصد همکاری باهاش داره چون کمتر کسی از مهارت بالاش توی هَک خبر داره.چی میشه وقتی که یک دختره ۲۰ ساله برای پیدا کردن پدرِ داروسازش که مفقود شده ازش کمک بخواد؟دختری که نمیدونه سال ها قبل،تو کوچه پس کوچه های قدیمی با خونه های با صفا تو بغل یک پسر نوجوونی آروم می گرفته که حالا برای خودش کسی شده.چی میشه وقتی امیر برای عروسی خواهرش با بهترین رفیقش به ایران بر گرده و با همون دختر کوچولویی مواجه بشه که حالا بی تاب و بی قراره پدرشه.دختری که نمیدونه شخصی که قراره پدرش رو پیدا کنه کسی نیست جز امیر تابش!🔥❌
رمانی عاشقانه و پر هیجان با بیش از ۵۰۰ پارت آماده در کانال عمومی👇🏻😍
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0
https://t.me/+Fb0ktZmuGSljMmE0