#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۵
برسام نفسش را بیرون فرستاد.
عصبانیت از نگاهش پر زد، ولی جدّیت نه.
دختر کمسنوسالِ هواپیمای سقوطکردهی آلمانی را در یکی از اتاقهای خانهی پریسیما، مقابل خودش میدید. افسوس خورد. کاش سرنوشتِ دخترِ مرجان و اورنگ، هرگز به او و سورنا گره نخورده بود.
همان انگشتی را که لحظاتی پیش تهدیدگر تکان میداد، جمع کرد.
لحظهای مکث و بعد دستش را سمت صورت مانلی برد.
برای اولینبار، با مِهر انگشتانش را به سر او کشید.
دلسوزی و ترحّم داشت.
قلبِ دخترک ریخت توی سینهاش… ریخت و گرمای انگشتان شیّاد دیوانهاش کرد.
برسام شمردهشمرده گفت:
- واردِ... حاشیه... نشو! من همیشه صبور نیستم. کارای مهم داریم... این بارِ آخر بود.
و برخاست.
مانلی چشمهایش را بست.
جای دست شیاد را هنوز روی سر خود حس میکرد.
نفسهای بلند کشید. حجم بغض و افسوسی که در گلو داشت را پایین فرستاد و اشکی که ریخته بود را پاک کرد.
برسام چند گام دور شد.
ایستاد زیر همان سر گوزنی که روی دیوار قرار داشت و انگار با شاخهایش برای بقیه خط و نشان میکشید.
حالا سهراب خیمه زده بود روی پریسیما.
مانلی سعی کرد به عریانیِ تنی که میدید توجه نکند. گوشش را هم روی صداها بست.
هرچند سخت بود.
کمی بعد، وقتی کارشان تمام شده بود، پریسیما عمدا پشت سهراب ایستاد و با حالی اغواگر انگشتش را به کمر برهنهی او کشید.
- برای راند بعدی آمادهای خوشتیپ؟
مانلی محکمتر از قبل لبش را گزید.
حس میکرد با شنیدن بیشرمیهای تمامنشدنیِ زن، حرارت از همهجای صورتش بیرون میزند.
پسرِ نوریفر کمی مست جواب داد:
- سیرمونی نداری تو بلا؟
برسام منتظر زل زد به صفحه.
با اطلاعاتی که صبح به دست آورده بودند، اگر ردی روی کمر سهراب دیده نمیشد، میتوانستند به نتیجهی قطعی برسند.
یه پست جایزهدار از قصهی شیّاد در راهه🔥🥰 کلی عکس و فیلم از برسام و شاپرکش (که نشونههایی از آینده دارن و با وسواس انتخاب شدن)، تو هایلایت شیّادوشاپرک ببینید. پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۵
برسام نفسش را بیرون فرستاد.
عصبانیت از نگاهش پر زد، ولی جدّیت نه.
دختر کمسنوسالِ هواپیمای سقوطکردهی آلمانی را در یکی از اتاقهای خانهی پریسیما، مقابل خودش میدید. افسوس خورد. کاش سرنوشتِ دخترِ مرجان و اورنگ، هرگز به او و سورنا گره نخورده بود.
همان انگشتی را که لحظاتی پیش تهدیدگر تکان میداد، جمع کرد.
لحظهای مکث و بعد دستش را سمت صورت مانلی برد.
برای اولینبار، با مِهر انگشتانش را به سر او کشید.
دلسوزی و ترحّم داشت.
قلبِ دخترک ریخت توی سینهاش… ریخت و گرمای انگشتان شیّاد دیوانهاش کرد.
برسام شمردهشمرده گفت:
- واردِ... حاشیه... نشو! من همیشه صبور نیستم. کارای مهم داریم... این بارِ آخر بود.
و برخاست.
مانلی چشمهایش را بست.
جای دست شیاد را هنوز روی سر خود حس میکرد.
نفسهای بلند کشید. حجم بغض و افسوسی که در گلو داشت را پایین فرستاد و اشکی که ریخته بود را پاک کرد.
برسام چند گام دور شد.
ایستاد زیر همان سر گوزنی که روی دیوار قرار داشت و انگار با شاخهایش برای بقیه خط و نشان میکشید.
حالا سهراب خیمه زده بود روی پریسیما.
مانلی سعی کرد به عریانیِ تنی که میدید توجه نکند. گوشش را هم روی صداها بست.
هرچند سخت بود.
کمی بعد، وقتی کارشان تمام شده بود، پریسیما عمدا پشت سهراب ایستاد و با حالی اغواگر انگشتش را به کمر برهنهی او کشید.
- برای راند بعدی آمادهای خوشتیپ؟
مانلی محکمتر از قبل لبش را گزید.
حس میکرد با شنیدن بیشرمیهای تمامنشدنیِ زن، حرارت از همهجای صورتش بیرون میزند.
پسرِ نوریفر کمی مست جواب داد:
- سیرمونی نداری تو بلا؟
برسام منتظر زل زد به صفحه.
با اطلاعاتی که صبح به دست آورده بودند، اگر ردی روی کمر سهراب دیده نمیشد، میتوانستند به نتیجهی قطعی برسند.
یه پست جایزهدار از قصهی شیّاد در راهه🔥🥰 کلی عکس و فیلم از برسام و شاپرکش (که نشونههایی از آینده دارن و با وسواس انتخاب شدن)، تو هایلایت شیّادوشاپرک ببینید. پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami