#پارت559
افسون روی مبل نشسته بود و سرش رو تو دست هاش گرفته بود...
با شنیدن صدای قدم هام سرش رو بلند کرد..
صورتش خیس از اشک بود..
لبخند غمگینی زد و گفت:
-یه سری بد و بیراه هم به من گفت و عصبانیتش رو خالی کرد و رفت..میگه چرا نذاشتی بیمارستان به پلیس گزارش بده....
همینطور که اروم پشت کمر سپهراد می زدم، روی مبل کنارش نشستم:
-دیوونه شده پسره خر..بره یکم اروم بشه و خوب فکر کنه اونوقت میاد همه حرفاشو پس میگیره..مطمئنم....
سرش رو تکون داد و با بغض گفت:
-چطوری تحمل کردی آبشار..من دارم دیوونه میشم..
لبخنده تلخی زدم و سرم رو بی حرف تکون دادم..
چی داشتم که بگم؟..
من که تحمل نمی کردم..
هرروز هزاران بار می مردم و زنده می شدم..
افسون روی مبل نشسته بود و سرش رو تو دست هاش گرفته بود...
با شنیدن صدای قدم هام سرش رو بلند کرد..
صورتش خیس از اشک بود..
لبخند غمگینی زد و گفت:
-یه سری بد و بیراه هم به من گفت و عصبانیتش رو خالی کرد و رفت..میگه چرا نذاشتی بیمارستان به پلیس گزارش بده....
همینطور که اروم پشت کمر سپهراد می زدم، روی مبل کنارش نشستم:
-دیوونه شده پسره خر..بره یکم اروم بشه و خوب فکر کنه اونوقت میاد همه حرفاشو پس میگیره..مطمئنم....
سرش رو تکون داد و با بغض گفت:
-چطوری تحمل کردی آبشار..من دارم دیوونه میشم..
لبخنده تلخی زدم و سرم رو بی حرف تکون دادم..
چی داشتم که بگم؟..
من که تحمل نمی کردم..
هرروز هزاران بار می مردم و زنده می شدم..