داستان ترسناک واقعی#ارسالی
سلام، من تینا هستم. این ماجرا برمیگرده به ۴ سال پیش، اون موقع ۱۲ سالم بود. همیشه شبا تا دیروقت بیدار میموندم و تازه وقتی سپیده میزد، خوابم میبرد. یه شب خاص بود که هیچوقت از یادم نمیره. ساعت حدود ۳ صبح بود، داشتم آهنگ گوش میدادم و نقاشی میکشیدم تو اتاقم. خونه مادربزرگم قدیمیه، از اون خونههای دوبلکسی. اون شب هم خونه مادربزرگم بودم و مثل همیشه، در اتاقم باز بود. مادربزرگم گاهی نصفه شب بیدار میشه و میاد ببینه من چیکار میکنم.
همینطور که نقاشی میکشیدم، از گوشه چشمم دیدم یکی از جلوی در رد شد. سریع نبود، کامل دیدم که یه نفر با لباس سفید رد شد. دقیقاً مثل لباسای مادربزرگم. گفتم حتماً خودشه، اومده ببینه من بیدارم یا نه. ولی یه حس عجیبی داشتم. دلشوره گرفتم و نور گوشیمو روشن کردم تا ببینم مادربزرگم کجا رفت.
رفتم سمت اتاقش، ولی وقتی رسیدم، چیزی دیدم که باورم نمیشد. مادربزرگم روی تخت خوابیده بود، عمیق تو خواب. خرناس میکشید و اصلاً انگار از جاش تکون نخورده بود. اون لحظه فقط موندم و خیره شدم. پس اون کی بود که رد شد؟
دو روز بعد، تو خونه خودمون، ساعت ۷ صبح بود. دیدم مادرم از اتاقم داره میاد بیرون. همون لحظه، از آشپزخونه صدام کرد: «دخترم بیا صبحونه بخوریم.» گیج شده بودم! دوباره برگشتم به آشپزخونه نگاه کردم، مادرم اونجا بود. ولی یه لحظه بعد دوباره به اتاقم نگاه کردم، کسی اونجا نبود. با خودم گفتم شاید خیالاتی شدم، ولی وقتی دوباره به مادرم نگاه کردم، پشت سرش یه چیزی بود... شبیه خودش، با همون لباس، ولی با یه فرق بزرگ: صورتش رنگپریده و چشمهاش کاملاً سیاه بود. مادرم همیشه چشمهای آبی روشن داره، ولی این موجود خیلی ترسناک بود.
وقتی این ماجرا رو برای کسی تعریف میکردم، هیچکس باور نمیکرد. تا یه شب اون موجود رو با چهره واقعیاش دیدم. قیافهش وحشتناک بود: سرش کاملاً بیمو، چشماش تو حدقه میچرخید، ابرو نداشت، بینیاش هم رنگ پوستش نبود. دهنش هم خیلی بزرگ بود، انگار لب نداشت. ترسیده بودم، ولی نمیخواستم نشون بدم. بهش خیره شدم، اونم همینطور. ولی یه دفعه دهنش رو باز کرد و یه جیغ کشید که گوشام داشت میترکید. فقط من شنیدم، هیچکس دیگه صدای جیغ رو نشنید.
از اون به بعد دیگه تنها نمیخوابیدم. یه شب، مامانم میگفت تو خواب کنارم بودم که از صدای ناله بیدار شد. وقتی به من نگاه کرد، دید که بدنم از تخت جدا شده و به سمت سقف رفته. بالای سرم یه سایه سیاه بود که انگار داشت منو میکشید. مامانم اسممو صدا زد، ولی من جیغ کشیدم و افتادم پایین. اون شب دیگه به هوش نیومدم و وقتی تو بیمارستان بیدار شدم، فهمیدم سرم خورده به لبه تخت و ترک خورده.
فکر میکردیم دیگه تموم شده، ولی یه شب مامانم میگفت تو خواب اومدم بیدارش کردم و بردمش تو اتاقم. در رو روش قفل کردم و هرچی داد زد، کسی صدای مامانو نشنید. فردا صبح بابام در رو باز کرد و مامانم رو پیدا کرد. منو هم تو حیاط، بیهوش پیدا کردن.
این مدت، هر چیزی که به دعا و مسائل دینی مربوط میشد، منو عصبانی میکرد. هیچکس نمیدونست چیکار کنه. مادربزرگم منو برد پیش یه دعا نویس. دعا رو بالای سرم خوند و من بیهوش شدم. دعا نویس گفت وقتی به خونه رسیدم، حالم خوب میشه و واقعاً هم همینطور شد. وقتی بیدار شدم، ۱۰ شب گذشته بود.
حالا باور میکنید یا نه، به خودتون بستگی داره. ولی حواستون به این چیزا باشه، چون اصلاً شوخیبردار نیست. من که تا قبلش به این چیزا اعتقادی نداشتم، حالا دیگه میدونم باید مراقب باشیم
📓
@dasctan📓