#پارت۱۱
#اهریمن_شهوت🔥
بعد بارها به التماس افتاد تا کمکش کنه و دخترشو پیدا کنه ولی باز هم عارف دریغ کرد.
حالا بعد از ۹ سال خواسته بود بیاد اینجا تا اینطور سوال جوابش کنه؟
سر در نمیاورد!
به هر سختی بود به خودش مسلط شد تا بتونه جواب عارف رو بده:
- می گن ایران نیست... حتی عکسشو همه جا دادم چاپ کردند...!
ولی اون دختر بچه ۸ ساله الان حتما کلی تغییر کرده...! برای خودش خانمی شده... دیگه کسی اونو نمی شناسه
پوزخند گوشه لب عارف پر رنگ تر شد و با لحن سرخوشی رو به اردلان گفت:
- می خوای کمکت کنم پیداش کنی؟
برقی توی آبی های نفرت انگیزش دوید که دل عارف رو بهم زد!
معده اش پیچی خورد و به سختی بذاقش رو فرو برد.
زود بود! بعد از رفتن این مرد هم می تونست همه تهوع اش رو یک جا بالا بیاره
الان وقت ریسک کردن نبود! وقت لذت بردن بود..
دلش می خواست لحظه به لحظه این ملاقات رو توی ذهنش ثبت کنه.
- معلومه که می خوام... کجاس؟ خبر داری؟
صدای آشنای امید توی تو کلامش باز هم خنکی بود روی دل عارف!
- آره! از همون ۹ سال پیش خبر داشتم ازش!
لبخند از روی لب های اردلان ماسید و ناباور گفت:
- چی؟ خبر داشتی...؟ چجوری؟
#اهریمن_شهوت🔥
بعد بارها به التماس افتاد تا کمکش کنه و دخترشو پیدا کنه ولی باز هم عارف دریغ کرد.
حالا بعد از ۹ سال خواسته بود بیاد اینجا تا اینطور سوال جوابش کنه؟
سر در نمیاورد!
به هر سختی بود به خودش مسلط شد تا بتونه جواب عارف رو بده:
- می گن ایران نیست... حتی عکسشو همه جا دادم چاپ کردند...!
ولی اون دختر بچه ۸ ساله الان حتما کلی تغییر کرده...! برای خودش خانمی شده... دیگه کسی اونو نمی شناسه
پوزخند گوشه لب عارف پر رنگ تر شد و با لحن سرخوشی رو به اردلان گفت:
- می خوای کمکت کنم پیداش کنی؟
برقی توی آبی های نفرت انگیزش دوید که دل عارف رو بهم زد!
معده اش پیچی خورد و به سختی بذاقش رو فرو برد.
زود بود! بعد از رفتن این مرد هم می تونست همه تهوع اش رو یک جا بالا بیاره
الان وقت ریسک کردن نبود! وقت لذت بردن بود..
دلش می خواست لحظه به لحظه این ملاقات رو توی ذهنش ثبت کنه.
- معلومه که می خوام... کجاس؟ خبر داری؟
صدای آشنای امید توی تو کلامش باز هم خنکی بود روی دل عارف!
- آره! از همون ۹ سال پیش خبر داشتم ازش!
لبخند از روی لب های اردلان ماسید و ناباور گفت:
- چی؟ خبر داشتی...؟ چجوری؟