#part266_fasl2
با خستگی گردنشو کج کرد و نگاهم کرد:
_پدرم و در اوردی بچه. تو زندگیم انقدر راه نرفته بودم.
خمیازه ای کشیدم:
_زن گرفتن این دردسر هارو هم داره.
لبخندی زد:
_یه خوبیایی هم داره؛ مثلا شبا ماساژت میدن، برات لالایی میخونن.
چپ چپ نگاهش کردم:
_عجب ادمی هستیا. باج میگیری؟
بلند شد نایلون هارو شوت کرد اونطرف و روبروم ایستاد و شروع کرد به عوض کردن لباس بیرونیش با خونگی.
با دیدن خستگیش لبخند شیطانی زدم و با چشمایی که برق میزدن بهش نگاه میکردم.
انگشتاشو روی بازوهای عضله ایش کشید منقبضشون کرد و با خنده ی جذابی گفت:
_دوسم داری؟
چشمکی زدم: بلهه مگه میشه نداشته باشم؟
روی تخت و به شکم دراز کشید تا ماساژش بدم:
_بیا خوشگلم بیا که تمام رگ های پشت و گردنم گرفته صبح ها نمیتونم نفس بکشم از درد، بهت هم بگم از صبح ساکت موندم فقط بخاطر این لحظه وگرنه هر قدمی که بر میداشتم دلم میخواست برگردم تا اینجوری پدرم و در نیاری.
خندیدم و لباسای بیرونیم و در اوردم و رفتم سروقت لباس های خونگی خوشگلی که خریده بودم.
با خستگی گردنشو کج کرد و نگاهم کرد:
_پدرم و در اوردی بچه. تو زندگیم انقدر راه نرفته بودم.
خمیازه ای کشیدم:
_زن گرفتن این دردسر هارو هم داره.
لبخندی زد:
_یه خوبیایی هم داره؛ مثلا شبا ماساژت میدن، برات لالایی میخونن.
چپ چپ نگاهش کردم:
_عجب ادمی هستیا. باج میگیری؟
بلند شد نایلون هارو شوت کرد اونطرف و روبروم ایستاد و شروع کرد به عوض کردن لباس بیرونیش با خونگی.
با دیدن خستگیش لبخند شیطانی زدم و با چشمایی که برق میزدن بهش نگاه میکردم.
انگشتاشو روی بازوهای عضله ایش کشید منقبضشون کرد و با خنده ی جذابی گفت:
_دوسم داری؟
چشمکی زدم: بلهه مگه میشه نداشته باشم؟
روی تخت و به شکم دراز کشید تا ماساژش بدم:
_بیا خوشگلم بیا که تمام رگ های پشت و گردنم گرفته صبح ها نمیتونم نفس بکشم از درد، بهت هم بگم از صبح ساکت موندم فقط بخاطر این لحظه وگرنه هر قدمی که بر میداشتم دلم میخواست برگردم تا اینجوری پدرم و در نیاری.
خندیدم و لباسای بیرونیم و در اوردم و رفتم سروقت لباس های خونگی خوشگلی که خریده بودم.