#پارت۴۴۰
#ستیزهجو 🍃
***
ده روز بعد
از صبح شهریار یک جور دیگه ای شده بود، لبخند های گاه و بیگاهش و حال سرخوشی که داشت!
- کبکت خروس می خونه انگار
چشمکی بهم انداخت و گفت:
- داریم می ریم تهران!
تهران رفتن ذوق داشت؟
اون هم وقتی که هزار بار خودم خواسته بودم بریم تا به زنش برسه و بهانه می کرد که حال من برای پرواز مناسب نیست و اتوبوس هم خسته کننده است!
همه کار هارو انجام داده بود و این مدت فقط استراحت کرده بودم...
طوری که از تنبلی خودم احساس بدی داشتم.
- ساعت چند پرواز داریم؟
نگاهی به ساعتش کرد و دوباره روی لبش لبخندی نشست.
- تو یک ساعت دیگه ولی من چهار ساعت بعدش!
پیراهنی که داشتم تا می زدم توی دستم خشک شد و به سمتش چرخیدم.
- یعنی چی؟
شونه اش رو بالا داد و همینطور که مشغول چیدن وسیله هاش بود گفت:
- یه کار کوچیک دارم تبریز، تو برو من پشت سرت میام!
کار کوچیک دیگه چه صیغه ای بود؟
اخم هام های هم رفت و گفتم:
- خب منم صبر می کنم با هم بریم
دست از کار کشید و گفت:
#ستیزهجو 🍃
***
ده روز بعد
از صبح شهریار یک جور دیگه ای شده بود، لبخند های گاه و بیگاهش و حال سرخوشی که داشت!
- کبکت خروس می خونه انگار
چشمکی بهم انداخت و گفت:
- داریم می ریم تهران!
تهران رفتن ذوق داشت؟
اون هم وقتی که هزار بار خودم خواسته بودم بریم تا به زنش برسه و بهانه می کرد که حال من برای پرواز مناسب نیست و اتوبوس هم خسته کننده است!
همه کار هارو انجام داده بود و این مدت فقط استراحت کرده بودم...
طوری که از تنبلی خودم احساس بدی داشتم.
- ساعت چند پرواز داریم؟
نگاهی به ساعتش کرد و دوباره روی لبش لبخندی نشست.
- تو یک ساعت دیگه ولی من چهار ساعت بعدش!
پیراهنی که داشتم تا می زدم توی دستم خشک شد و به سمتش چرخیدم.
- یعنی چی؟
شونه اش رو بالا داد و همینطور که مشغول چیدن وسیله هاش بود گفت:
- یه کار کوچیک دارم تبریز، تو برو من پشت سرت میام!
کار کوچیک دیگه چه صیغه ای بود؟
اخم هام های هم رفت و گفتم:
- خب منم صبر می کنم با هم بریم
دست از کار کشید و گفت: