عزیزِ کوچكِ رنج دیدهام ، من نتوانستم از غمهایم رهایی پیدا کنم و ناچاراً آنها را رنگ کردم و به دیوارِ اتاقم چسباندم. در این لحظه تمامِ آنچه یاد گرفتم این بود که نمیشود بیغم زندگی کرد. به تو گفته بودم برایت خورشیدی در پاکت میگذارم و میآورم اما آسمان سراسر ابری شد و من به جایِ خورشید برایت تکه ابری کندم و آوردم. چاره چه بود؟ همین بود و بس. به تو گفتم کم نمیاورم ، قول دادم که همهچیز را درست کنم و هنوز هم پایِ قولم ایستادهام. تو را رها نکردهام. به ناچار این روزها را با تکه ابری میگذرانیم ، آسمان همیشه ابری نمیماند. برایت خورشیدت را میآورم