توی پارکینگ در حال پیاده شدن از ماشین بودم ،مادر بچهها زنگ زد و گفت:«سر راه داری میایی یه شونه تخم مرغ از جلیل آقا بگیر»
گفتم:«نمیتونم!»
گفت:«چرا؟»
گفتم:«هفته پیش گفت یه کم پول دارم بهش گفتم بیا سهام بخر.اونم خرید.الان برم پیشش داستان دارم باهاش»
گفت:«حتما بهش گفتی اینجای بازار کفِ کفِ؟»
گفتم:«آره»
گفت:«حتما بهش گفتی دفعه قبل که بازار ترکید ترامپ ریس جمهور بود و توی ایران هم کت تن همتی بوده؟»
گفتم:«ماشالله خوب حرفهای منو از حفظی»
گفت:«حتما گفتی دولت مجبوره از بازار حمایت کنه؟»
گفتم:«شنود گذاشتی برای من؟»
گفت:«حتما گفتی فاصله دلار بازار با مرکز مبادله داره کم میشه؟»
گفتم:«میری سر گوشی من چتهامو میخونی؟»
گفت:«حتما گفتی دولت ۲۵۰ همت میخواد از طریق فروش شرکتهای دولتی تامین مالی کنه؟»
گفتم:«این حرفها برای تو تخم مرغ نمیشهها»
گفت:«حتما گفتی که خودروییها قرار خصوصی بشن»
گفتم:«از این صحبتها برای ما امشب نمیتونی املت درست کنی»
قطع کردم.کلید انداختم توی در.گفتم:«زنگ بزن جلیل آقا بگو با پیک بفرسته»
مادر بچهها شماره سوپری جلیل آقا رو گرفت.گفتم:«قیمت رو ازش بپرس.این جلیل آقا دبه کن خوبیه»
مادر بچهها گوشی رو زد روی اسپیکر.قیمت رو بپرسید.سفارش داد.جليل آقا گفت:«کارت خونم خرابه پول نقد دارید؟»
من با چشم اشاره کردم که داریم.
مادر بچهها شروع کرد به گوجه رنده کردن.پیک جلیل آقا معمولا که نه همیشه دیر میاد.بعضی وقتها چند بار باید زنگ بزنی تا سفارشتُ بياره.من هنوز لباسهامو عوض نکرده بودم که زنگ آپارتمان به صدا دراومد.در باز کردم.جلیل آقا بود.جلیل آقا هیچ وقت از پشت دخلش تکون نمیخوره.
گره انداخته بود به ابروهای پُرپُشتش.من از تعجب چشمام گرد شده بود.نایلون تخم مرغ توی دست راستش بود.
گفت:«دکتری مالی داری؟»
صورتم را خاراندم.
گفت:« مدیرعامل نهاد مالی هستی؟»
سرم را انداختم پایین.
گفت:«دانشگاه درس میدی؟»
با دست عرق روی پیشانیام را پاک کردم.
گفت:«عضو کمیته سرمایه گذاری چندتا شرکتِ معتبري؟»
دستم را دراز کردم سمت نایلون تخم مرغها.دستش را عقب کشید.دست چپش را جلو آورد که یعنی اول پول را بده.پول را دادم.گفت:«۲۰ تومن کمه!»
گفتم:«قیمتی که تلفنی گفتی دادم»
گفت:«اون موقع دلار ۸۸ تومن بود الان ۸۹ تومنه»
گفتم:«من پول نقد ندارم دیگه»
از داخل کاپشنش دستگاه کارت خوان درآورد.گفت:«بکش»
گفتم:«این مگه خراب نبود؟!»
گفت:«خراب مغز من بود که به حرف تو گوش کردم»
کارت رو کشیدم.در را بستم.دوباره زنگ زد.باز کردم.گفت:«اون آشغالهایی که برام خریدی،فردا بفروش»
گفتم:«چشم»
گفت:«اون مدرک دکتراتم لوله کن بکن توی سولاخ دماغت»
محکم در را کوبیدم بهم.تخممرغها رو گذاشتم روی اُپن.مادر بچهها از خنده روده بر شده بود کف آشپزخانه.
عصبانی رفتم سمت اتاق خواب.در راه گفتم:«من سیرم.شام نمیخورم»
#محمد_مشاری
@tahlilak