سر كار بودم. داشتم دستمال هارو براى آماده سازى سرويس ها، مرتب ميكردم. خيلى بيشتر از اون چيزى كه بايد آماده ميشد، مرتب كردم. مثلاً اگه بيست تا ميخواست، من حدود پنجاه تا آماده كردم. حواسم پيش خودم نبود. جاهاى دور سرك مى كشيد. شايد جايى دور اما نزديك؛ نزديك اما دور.
تا اينكه همكارم بهم گفت: "حواست كجاست؟ خيلى دستمال هدر دادى."
ديدم زندگى، خيلى از اوقات، مثل همين هدر رفتن دستمال هاست. يا حتى بيرون افتادن از زندگى عين يك دستمالى كه ارزش خاصى نداره.
گم شدن و پرت شدن از زندگىِ كسى، مثل افتادن يك دستمال بين آشغال هاست. ديگه تفاوتى بين خودت و بقيه اى كه هيچ ارزشى براى "دلارام" نداشتن، ندارى. مثل تف سر بالايى كه فقط به صورت خودت ميخوره و به خودت برميگرده. عين تنهايى كه هرچقدر هم دورت شلوغ باشه، بالأخره باز هم گذرت بهش ميوفته.
#طاها_رحيميان
شايد برشى از "يك و يك دقيقه به وقت غروب"
Channel🆔 | @Taharahimian_poem
تا اينكه همكارم بهم گفت: "حواست كجاست؟ خيلى دستمال هدر دادى."
ديدم زندگى، خيلى از اوقات، مثل همين هدر رفتن دستمال هاست. يا حتى بيرون افتادن از زندگى عين يك دستمالى كه ارزش خاصى نداره.
گم شدن و پرت شدن از زندگىِ كسى، مثل افتادن يك دستمال بين آشغال هاست. ديگه تفاوتى بين خودت و بقيه اى كه هيچ ارزشى براى "دلارام" نداشتن، ندارى. مثل تف سر بالايى كه فقط به صورت خودت ميخوره و به خودت برميگرده. عين تنهايى كه هرچقدر هم دورت شلوغ باشه، بالأخره باز هم گذرت بهش ميوفته.
#طاها_رحيميان
شايد برشى از "يك و يك دقيقه به وقت غروب"
Channel🆔 | @Taharahimian_poem