▫️
[دو از دو]
توی دفتر پنجم، مولانا داستان کوتاهی از یه گاوی میگه که تنهایی توی یه جزیره زندگی میکنه، هر روز صبح بیدار میشه و تا شب میچره و تمام علفا رو میخوره تا حسابی چاق و چله میشه. شب که میشه، یادش میفته که علفی باقی نمونده و از نگرانی این که «ای وای فردا چی بخورم پس» اینقدر استرس میکشه تا لاغر و ضعیف میشه. اما تا صبح بشه، علفها دوباره رشد کردن و فردا دوباره جزیره پر از غذاس، پس بلند میشه و میخوره و چاق میشه و شب دوباره از استرس غذای فردا اعصاب و روان خودشو به گا میده، و سالهای سال هر روز رو با همین وضعیت میگذرونه:
یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندر او گاویست تنها، خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و مُنتَجَب
شب ز اندیشه که «فردا چه خورم؟»
گردد او چون تار مو، لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رُسته قَصیلِ سبز و کشت
(قصیل: علف ملف - میان: کمر)
اندر افتد گاو با جوع البقَر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
(جوعالبقر: گرسنگی شدید)
باز زفت و فربه و لَمتُر شود
آن تنش از پیه و قوّت پُر شود
(لمتر: چاق)
باز شب اندر تب افتد از فَزَع
تا شود لاغر ز خوف منتَجَع
(فزع: ترس - منتجع: آب و علف)
که «چه خواهم خورد فردا وقت خَور؟»
سالها این است کار آن بقر!
(بقر: گاو)
و میگه عجیب اینجاست که یه بار نمیشینه درست حسابی با خودش فکر کنه که این همه سال تجربهی گذشتهی زندگی من خودش اثباتیه بر این که لازم نیست انقدر نگران باشم:
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیَم
چیست این ترس و غم و دلسوزیَم؟ 🙂
این داستان البته خیلی سادهس و حرف پیچیده و پشمریزونی توش نیست، چیزی هم نیست که به ذهن من و شما و نفر بعدی نرسه و نیاز باشه مولانا رو از گور بکشیم بیرون تا توضیحش بده. ولی تجربهی خودم ثابت کرده که گاهی لابهلای شلوغی و بههمریختگی زندگی، سادهترین چیزا هم فراموش میشن و یادآوریشون میتونه باری از دوش آدم برداره.
من البته به اندازهی مولانا هم خوشبین و عارف نیستم که همه چیزو گل و بلبل ببینم، و میدونم که تو زندگی یه وقتایی آدم حقیقتا به گا میره و راه دررویی هم نداره. ولی دست کم تا وقتی همچین چیزی «واقعا» پیش نیومده، لازم نیست تو ذهنمون از هر غم و دغدغهی معمولی یه استرس گایندهی کیری دائمی بسازیم.
گاهی آدم میتونه یه نگاهی به پشت سر خودش بندازه و راهی که طی کرده رو برانداز کنه، و تا حدی به گذشته اعتماد کنه تا از ترس آینده رها بشه. خلاصه اگه دوس داشتید این بیت آخر مولانا توی این داستان رو بذارید یه گوشهای پیشتون باشه، و البته صرفا به مقولهی خورد و خوراک هم تقلیلش ندید:
سالها خوردی و کم نامد ز خَور
تَرکِ مستقبل کن و ماضی نگر
تامام ✌️
@TafsireKiri
▫️
[دو از دو]
توی دفتر پنجم، مولانا داستان کوتاهی از یه گاوی میگه که تنهایی توی یه جزیره زندگی میکنه، هر روز صبح بیدار میشه و تا شب میچره و تمام علفا رو میخوره تا حسابی چاق و چله میشه. شب که میشه، یادش میفته که علفی باقی نمونده و از نگرانی این که «ای وای فردا چی بخورم پس» اینقدر استرس میکشه تا لاغر و ضعیف میشه. اما تا صبح بشه، علفها دوباره رشد کردن و فردا دوباره جزیره پر از غذاس، پس بلند میشه و میخوره و چاق میشه و شب دوباره از استرس غذای فردا اعصاب و روان خودشو به گا میده، و سالهای سال هر روز رو با همین وضعیت میگذرونه:
یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندر او گاویست تنها، خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و مُنتَجَب
شب ز اندیشه که «فردا چه خورم؟»
گردد او چون تار مو، لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رُسته قَصیلِ سبز و کشت
(قصیل: علف ملف - میان: کمر)
اندر افتد گاو با جوع البقَر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
(جوعالبقر: گرسنگی شدید)
باز زفت و فربه و لَمتُر شود
آن تنش از پیه و قوّت پُر شود
(لمتر: چاق)
باز شب اندر تب افتد از فَزَع
تا شود لاغر ز خوف منتَجَع
(فزع: ترس - منتجع: آب و علف)
که «چه خواهم خورد فردا وقت خَور؟»
سالها این است کار آن بقر!
(بقر: گاو)
و میگه عجیب اینجاست که یه بار نمیشینه درست حسابی با خودش فکر کنه که این همه سال تجربهی گذشتهی زندگی من خودش اثباتیه بر این که لازم نیست انقدر نگران باشم:
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیَم
چیست این ترس و غم و دلسوزیَم؟ 🙂
این داستان البته خیلی سادهس و حرف پیچیده و پشمریزونی توش نیست، چیزی هم نیست که به ذهن من و شما و نفر بعدی نرسه و نیاز باشه مولانا رو از گور بکشیم بیرون تا توضیحش بده. ولی تجربهی خودم ثابت کرده که گاهی لابهلای شلوغی و بههمریختگی زندگی، سادهترین چیزا هم فراموش میشن و یادآوریشون میتونه باری از دوش آدم برداره.
من البته به اندازهی مولانا هم خوشبین و عارف نیستم که همه چیزو گل و بلبل ببینم، و میدونم که تو زندگی یه وقتایی آدم حقیقتا به گا میره و راه دررویی هم نداره. ولی دست کم تا وقتی همچین چیزی «واقعا» پیش نیومده، لازم نیست تو ذهنمون از هر غم و دغدغهی معمولی یه استرس گایندهی کیری دائمی بسازیم.
گاهی آدم میتونه یه نگاهی به پشت سر خودش بندازه و راهی که طی کرده رو برانداز کنه، و تا حدی به گذشته اعتماد کنه تا از ترس آینده رها بشه. خلاصه اگه دوس داشتید این بیت آخر مولانا توی این داستان رو بذارید یه گوشهای پیشتون باشه، و البته صرفا به مقولهی خورد و خوراک هم تقلیلش ندید:
سالها خوردی و کم نامد ز خَور
تَرکِ مستقبل کن و ماضی نگر
تامام ✌️
@TafsireKiri
▫️