#ارسالی
سلام خانواده ما عادت داره که همگی تو هال میخوابیم و بخاطر چیزایی که من حس میکنم نمیزارم کسی تو اتاق بخوابه
تقریبا دو سال پیش بود من عادت دارم یه قسمتی از هال که جلو اشپزخونس بخوابم
چند وقتی بود حس میکردم چیزی تو اشپزخونس ولی خیلی جدیش نمیگرفتم و میرفتم تو حیاط حس میکردم کسی از انبار داره بهم نگاه میکنه ولی کمتر جدیش میگرفتم تا اینکه گذشت و حضورش خیلی بیشتر حس میشد
صدای کمد اتاقم میومد یا وقتی میرفتم حموم صدای دویدن تو خونه میشنیدم و موقع خواب بین کابینت و یخچال حسش میکردم که تقریبا قد کوتاهی هم داشت ولی چهره خاصی ازش نمیدیدم و من به مامانم گفتم و مامانمم از دعانویس دعایی برام گرفت که باید همیشه همراهم میبود و دعایی رو با اب قاطی میکردم و اخر حموم با اون دوش میگرفتم و شب که میشد حسش نمیکردم و واقعا خوشحال بودم که میتونم راحت بخوابم اما بعد تقریبا یه هفته متوجه شدم کنار مامانم می ایسته و مامانم متوجهش نمیشد
گذشت و من خیلی ترسیده بودم و دعارو از خودم دور نگه داشتم و دیگه کارایی که بهم گفته بودن انجام نمیدادم تا اینکه متوجه شدم دوباره به اشپزخونه برگشته و من واقعا ترجیح دادم که به مامانم کاری نداشته باشه
با اینحال من ایت الکرسی به بازوم میبستم و دوسالی میشه دیگه نمیبینمش
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
سلام خانواده ما عادت داره که همگی تو هال میخوابیم و بخاطر چیزایی که من حس میکنم نمیزارم کسی تو اتاق بخوابه
تقریبا دو سال پیش بود من عادت دارم یه قسمتی از هال که جلو اشپزخونس بخوابم
چند وقتی بود حس میکردم چیزی تو اشپزخونس ولی خیلی جدیش نمیگرفتم و میرفتم تو حیاط حس میکردم کسی از انبار داره بهم نگاه میکنه ولی کمتر جدیش میگرفتم تا اینکه گذشت و حضورش خیلی بیشتر حس میشد
صدای کمد اتاقم میومد یا وقتی میرفتم حموم صدای دویدن تو خونه میشنیدم و موقع خواب بین کابینت و یخچال حسش میکردم که تقریبا قد کوتاهی هم داشت ولی چهره خاصی ازش نمیدیدم و من به مامانم گفتم و مامانمم از دعانویس دعایی برام گرفت که باید همیشه همراهم میبود و دعایی رو با اب قاطی میکردم و اخر حموم با اون دوش میگرفتم و شب که میشد حسش نمیکردم و واقعا خوشحال بودم که میتونم راحت بخوابم اما بعد تقریبا یه هفته متوجه شدم کنار مامانم می ایسته و مامانم متوجهش نمیشد
گذشت و من خیلی ترسیده بودم و دعارو از خودم دور نگه داشتم و دیگه کارایی که بهم گفته بودن انجام نمیدادم تا اینکه متوجه شدم دوباره به اشپزخونه برگشته و من واقعا ترجیح دادم که به مامانم کاری نداشته باشه
با اینحال من ایت الکرسی به بازوم میبستم و دوسالی میشه دیگه نمیبینمش
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک