بخش اول - داستان سیاوش - #شاهنامه
روزی روزگاری دو تا فرمانده رفته بودن تور کویر. که یهو میبینن یه دختر خیلی زیبا با عجله داره میاد سمتشون. رفتن سمتش و گفتن چیه خانم؟ چیشده؟ شما کجا این جا کجا؟
دختر که خیلی ترسیده بود گفت: دیشب بابام مست کرده بود. نامرد من رو کتک زد بعدش هم گفت خب بیا بکشمت منم گفتم اکه هی و فرار کردم. کمکم کنید.
این دوتا فرمانده عاشقش شده بودن. اولی گفت باشه بیا من کمکت میکنم، دومی گفت سیکتیر من اول دیدم خودمم کمک میکنم، دومی گفت مالیدی یه چکی، دومی گفت عع اینجوریاست شمشیر رو کشید که بزنه.. دختر خانم گفت آقا دعوا نکنید بریم پیش شاه اون عدالت رو اجرا کنه.
رفتن پیش شاه و شاه یه دل نه صد دل عاشق دختره شد. به اون دو تا هم گفت نه مال تو نه مال تو. مال منه، میخوام... می طلبه... تنهام... یا قبول کنید یا عدالت رو اجرا کنم و بکشمتون.
اونا هم دو تا کیسه سکه گرفتن و رفتن.
شاه با دختر ازدواج کرد و حاصل ازدواج فرزندی شد به نام سیاوش. از همون نوزادی گوریلی بود سیاوش. رفتن این آینده نگرا رو آوردن و گفتن این طالع بچه چیه؟ اینا وقتی دیدن جفت کردن و حرف نمیزدن.
شاه گفت: بگید و الا کونتونو پاره میکنما. اینا هم گفتن قول بده ما رو نکشی تا بگیم. شاه قبول کرد. طالع بینا هم گفتن این بچه 25-6 رو نمیبینه، طالعاش سیاهه. شاه هم کشتشون خخخ شوخی کردم.
آقا شاه کلهاش چیز شده بود. رستم شنیده بود داستان رو رفت پیش شاه. رستم گفت من بزرگش میکنم. سهراب که اونجوری شد حداقل به دل تسلی داشته باشم.
دیگه رستم همه چی رو یادش داد. خلاصه یه چند وقت گذشت این بچه پهلوانی شده بود برای خودش و به رستم گفت من برم پیش بابام بگم چقدر مردی و زحمت کشیدی برای من. رستم هم گفت خدافظ...
ادامه دارد...
روزی روزگاری دو تا فرمانده رفته بودن تور کویر. که یهو میبینن یه دختر خیلی زیبا با عجله داره میاد سمتشون. رفتن سمتش و گفتن چیه خانم؟ چیشده؟ شما کجا این جا کجا؟
دختر که خیلی ترسیده بود گفت: دیشب بابام مست کرده بود. نامرد من رو کتک زد بعدش هم گفت خب بیا بکشمت منم گفتم اکه هی و فرار کردم. کمکم کنید.
این دوتا فرمانده عاشقش شده بودن. اولی گفت باشه بیا من کمکت میکنم، دومی گفت سیکتیر من اول دیدم خودمم کمک میکنم، دومی گفت مالیدی یه چکی، دومی گفت عع اینجوریاست شمشیر رو کشید که بزنه.. دختر خانم گفت آقا دعوا نکنید بریم پیش شاه اون عدالت رو اجرا کنه.
رفتن پیش شاه و شاه یه دل نه صد دل عاشق دختره شد. به اون دو تا هم گفت نه مال تو نه مال تو. مال منه، میخوام... می طلبه... تنهام... یا قبول کنید یا عدالت رو اجرا کنم و بکشمتون.
اونا هم دو تا کیسه سکه گرفتن و رفتن.
شاه با دختر ازدواج کرد و حاصل ازدواج فرزندی شد به نام سیاوش. از همون نوزادی گوریلی بود سیاوش. رفتن این آینده نگرا رو آوردن و گفتن این طالع بچه چیه؟ اینا وقتی دیدن جفت کردن و حرف نمیزدن.
شاه گفت: بگید و الا کونتونو پاره میکنما. اینا هم گفتن قول بده ما رو نکشی تا بگیم. شاه قبول کرد. طالع بینا هم گفتن این بچه 25-6 رو نمیبینه، طالعاش سیاهه. شاه هم کشتشون خخخ شوخی کردم.
آقا شاه کلهاش چیز شده بود. رستم شنیده بود داستان رو رفت پیش شاه. رستم گفت من بزرگش میکنم. سهراب که اونجوری شد حداقل به دل تسلی داشته باشم.
دیگه رستم همه چی رو یادش داد. خلاصه یه چند وقت گذشت این بچه پهلوانی شده بود برای خودش و به رستم گفت من برم پیش بابام بگم چقدر مردی و زحمت کشیدی برای من. رستم هم گفت خدافظ...
ادامه دارد...