صوتی گلستان سعدی


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Kitoblar


صوتی گلستان و بوستان سعدی
صوتی دیوان حافظ:
https://t.me/soti_Hafez

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


صفحه یادبود پدر ادمین اصلی کانال هستند
که بر اثر سانحه تصادف فوت شدند
لطفا جهت شادی روح ایشون فاتحه و صلوات بفرستین




گلستان سعدی
باب اول‌، حکایت ۱۰

بر بالین تربت یحیی پیغامبرعلیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست

درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترند محتاج ترند

آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.

به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست

هر آن که تخم بدی کِشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست

بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

https://t.me/soti_Saadi/3782


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۱۰

join----》 @Soti_Saadi


یکی از ملوک عرب، رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.

بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید

کوس رحلت به کوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید

ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید

بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید

روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید

https://t.me/soti_Saadi/3780


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۹

join----》 @Soti_Saadi


هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عَهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چون او صد، بر آیی به جنگ

از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوید به سنگ

نبینی که چون گربه عاجزشود
بر آرد به چنگال چشم پلنگ

https://t.me/soti_Saadi/3777


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۸

join----》 @Soti_Saadi


باب اول؛ حکایت ۷ گلستان سعدی

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش مَلک ازو منقص بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد

بفرمود تا غلام را به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد، به گوشه ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید در این چه حکمت بود؟ گفت از اول مِحنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست

فرق است میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در

https://t.me/soti_Saadi/3773


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۷

join----》 @Soti_Saadi


باب اول؛ حکایت ۶ گلستان سعدی

یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تَطاوُل به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کُربَت جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نُقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.

هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش

بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

باری به مجلس او در، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون. وزیر مَلِک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و مُلک و حَشَم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد گفت آن چنان که شنیدی خلقی بَرو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت گفت ای مَلِک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مَر خلق را پریشان برای چه می کنی مگر سرِ پادشاهی کردن نداری

همان به که لشکر به جان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری

ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد گفت پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست

نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند

ملک را پند وزیرِ ناصح، موافقِ طبعِ مخالف نیامد روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنی عَمّ سلطان به منازعت خاستند و مُلک پدر خواستند، قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست
دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست

با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست


https://t.me/soti_Saadi/3769


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۶

join----》 @Soti_Saadi


باب اول؛ حکایت ۵ گلستان سعدی

سرهنگ زاده ای را بر در سرای اُغلَمِش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فِراسَتی زاید الوصف داشت هم از عهد خُردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا

بالای سرش ز هوشمندی
می تافت ستاره بلندی

فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر مَنصَب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند

دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست

ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست

بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شور بختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز شپّره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه

راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه

https://t.me/soti_Saadi/3767


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۵

join----》 @Soti_Saadi


باب اول؛ حکایت ۴ گلستان سعدی

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و مَنفَذ کاروان بسته و رعیت بُلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه مَلاذی مَنیع از قلّه کوهی گرفته بودند و مَلجأو مَأوایخود ساخته مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی کردند که اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت مُمتَنِع گردد.

درختی که اکنون گرفتست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای

و گر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی

سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مُقام خالی مانده تنی چند مردان واقعه دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شِعب جَبَل پنهان شدند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی از شب در گذشت

قرص خورشید در سیاهی شد
یونس اندر دهان ماهی شد

مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بد میوه عُنفُوان شَبابش نو رسیده و سبزه گلستان عِذارش نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بَر نخورده و از رَیعان جوانی تمتع نیافته توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده مِنَّت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت

پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست

نسل فساد اینان منقطع کردن اولٰی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست

ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بَر نخوری

با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری

وزیر این سخن بشنید طَوعاً و کُرهَاً بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بَغی و عِناد در نهاد او مُتَمَکِّن نشده و در خبرست کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه

با بدان یار گشت همسر لوط
خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد

این بگفت و طایفه ای از نُدمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم

دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمّه ای می گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جِبِلَّت او به در برده ملک را تبسم آمد و گفت.

عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود

سالی دو برین بر آمد طایقه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست تَحَسُّر به دندان گزیدن گرفت و گفت

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره بوم خس

زمین شوره سنبل بر نیارد
درو تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جای نیک مردان

https://t.me/soti_Saadi/3763


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۴

join----》 @Soti_Saadi


باب اول؛ حکایت ۳ گلستان سعدی

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و اِستِحقار درو نظر می کرد پسر به فِراسَت اِستِبصار به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مِهتَر به قیمت بهتر

الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.

اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ
لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به

پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد

هر بیشه گمان مبر که خالیست
باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قُرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گرد در میان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می کند
روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت

ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری

آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را بگفتن او تَهَوُّر زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظَفَر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه بدید دریچه برهم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند

کس نیاید به زیر سایه بوم
ور همای از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حِصِّه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر

باب اول؛ حکایت ۳ گلستان سعدی

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و اِستِحقار درو نظر می کرد پسر به فِراسَت اِستِبصار به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مِهتَر به قیمت بهتر

الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.

اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ
لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به

پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد

هر بیشه گمان مبر که خالیست
باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قُرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گرد در میان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می کند
روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت

ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری

آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را بگفتن او تَهَوُّر زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظَفَر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه بدید دریچه برهم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند

کس نیاید به زیر سایه بوم
ور همای از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حِصِّه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر


https://t.me/soti_Saadi/3761


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۳

join----》 @Soti_Saadi


باب اول؛ حکایت ۲ گلستان سعدی

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی گردید نظر می کرد سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که مُلکش با دگرانست.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند

وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

https://t.me/soti_Saadi/3759


🎵 هر شب یک حکایت صوتی از
#گلستان_سعدی
#باب_اول_حکایت_۲

join----》 @soti_Saadi

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

7 220

obunachilar
Kanal statistikasi