خَلسه dan repost
گفتم خبری نداری چیکار داره؟
گفت به منم حرفی نزده!
رفتم پیش حاجی گفتم جونم حاجی امری داشتی؟
آره سید جون، این عملیات توی خط بهت نیاز نداریم، گردان حاج همت برا گردان شما یه نیرو تازه نفس فرستاده فکر کنم پسر عموت باشه، سید حسین اومده کمک ما برای خط!
ناراحت و عصبی گفتم: حاجی منو از اصفهان کشیدی اینجا آخرش میگی نه، تو رو نمیخوام! من اومدم جلو امامم شرمنده نشم، هرکی رو میخوای نگه داری نگه دار من که نمیمونم!
حاج حسین رو کرد به سید حسین و گفت: میشه من و سید رو تنها بذاری؟
+ اره حاجی، خودمم بیرون کاری دارم بعدا خدمت میرسم!
- خدا خیرت بده سید.
همین که سیدحسین رفت بیرون، نامه ای که رو میز بود رو داد دستم، گفت بخون!
بسم رب الشهداء و الصدیقین
بنا بر پیشنهاد فرمانده تیپ ۱۴ امام حسین (ع) حسین خرازی، برادر سید حبیب حسینی به سمت معاونت آماد و پشتیبانی آن تیپ منصوب میگردد. امید است این مسئولیت مقدمه ی جایگاه رفیع شهادت گردد.
و من الله توفیق
محسن رضایی میرقائد
۲۰ خردادماه ۱۳۶۰
رو کردم به حاج حسین نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه گفتم حاجی این رسم جوون مردی نبود! میخوای بدون من بری جلو؟ این رسمش نیست!
گریه کنان از دفتر زدم بیرون!
انقدر گریه کردم بچه ها نگران شدن.
با هیچ بشری هم حرف نمی زدم.
از جیبیم قرآن رو در آوردم همین جور که برگ میزدم شروع به خوندن کنم رسیدم به صفحه ۷۲، سوره ی آل عمران شروع کردم به خوندن همین که رسیدم به آیه ی ۱۶۹ (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ) دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.
فکر اینکه چهار روز دیگه، بچه ام که به دنیا اومد چی میگه؟ اعصاب برام نداشته بود. مدام توی ذهنم مرور میشد « آقام بخاطر معاونت خط رو ول کرد کشید عقب»
نه نه نه، اصلا تو کتم نمیره به هیچ عنوان! قرآن رو بستم و گذاشتم جیبم، دیگه هیچی جلو دارم نبود با توپ پر رفتم سنگر حاج حسین رسیدم داخل سنگر دیدم حاجی به نمازه، صبر کردم حرفی نزدم.
یه ذره آروم تر از قبل شدم.
اما هنوز عصبی بودم، نماز تموم شد.
نشستم کنار سجاده حاج حسین، سجاده همون چفیهمون بود!
رو کردم به حاجی گفتم:
+ حاج حسین تو به همین نمازی که خوندی، تو رو به هر کی که میپرستی بذار من بیام.
- سید قسم میدی چرا؟ الان امر این هست شما معاون باشی، اگه معاون پشتیبانیم رو از دست بدم چجوری حساب شده مهمات برسونم به بچه ها؟ سید حساب این چیزا رو کردی؟
+ حاجی هم تو میدونی هم من، خیلیا هستن بهتر از من و تواناتر از من میتونن این پست رو مدیریت کنند، چرا از سید ابراهیم استفاده نمی کنی؟ چرا من؟ حاجی تو رو جدم بیخیال من شو بذار بیام جلو.
- سید تو حکم داری محال ممکنه بذارم بیای جلو، سیدابراهیمم حکمش اومده دیگه فرمانده گردان نیست بعدم خدا رو توی اعمالت نمیبینم سید، فقط داری لجبازی میکنی!
+ حاجی جان تو رو جون بچه ام تو به عزیزترین کسم قسمت میدم بذار بیام جلو!!!
- سید تو بچه نداری محاله بذارم بیای!
+ به جان بی بی بچه دار شدم دروغ ندارم بگم، یه ماهه زنم بار داره!
- چی میگی؟ تو زنت بارداره سه روز پیش از اصفهان ول کردی اومدی اینجا؟ متوجه شرایطی؟ میفهمی؟ همین الان میری اصفهان، دیگه اینجا نبینمت، از عملیات برگشتم اینجا بودی حکم تیرت رو میدم فهیمدی؟!
#داستان_حبیب
#قسمت_چهارم
گفت به منم حرفی نزده!
رفتم پیش حاجی گفتم جونم حاجی امری داشتی؟
آره سید جون، این عملیات توی خط بهت نیاز نداریم، گردان حاج همت برا گردان شما یه نیرو تازه نفس فرستاده فکر کنم پسر عموت باشه، سید حسین اومده کمک ما برای خط!
ناراحت و عصبی گفتم: حاجی منو از اصفهان کشیدی اینجا آخرش میگی نه، تو رو نمیخوام! من اومدم جلو امامم شرمنده نشم، هرکی رو میخوای نگه داری نگه دار من که نمیمونم!
حاج حسین رو کرد به سید حسین و گفت: میشه من و سید رو تنها بذاری؟
+ اره حاجی، خودمم بیرون کاری دارم بعدا خدمت میرسم!
- خدا خیرت بده سید.
همین که سیدحسین رفت بیرون، نامه ای که رو میز بود رو داد دستم، گفت بخون!
بسم رب الشهداء و الصدیقین
بنا بر پیشنهاد فرمانده تیپ ۱۴ امام حسین (ع) حسین خرازی، برادر سید حبیب حسینی به سمت معاونت آماد و پشتیبانی آن تیپ منصوب میگردد. امید است این مسئولیت مقدمه ی جایگاه رفیع شهادت گردد.
و من الله توفیق
محسن رضایی میرقائد
۲۰ خردادماه ۱۳۶۰
رو کردم به حاج حسین نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه گفتم حاجی این رسم جوون مردی نبود! میخوای بدون من بری جلو؟ این رسمش نیست!
گریه کنان از دفتر زدم بیرون!
انقدر گریه کردم بچه ها نگران شدن.
با هیچ بشری هم حرف نمی زدم.
از جیبیم قرآن رو در آوردم همین جور که برگ میزدم شروع به خوندن کنم رسیدم به صفحه ۷۲، سوره ی آل عمران شروع کردم به خوندن همین که رسیدم به آیه ی ۱۶۹ (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ) دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.
فکر اینکه چهار روز دیگه، بچه ام که به دنیا اومد چی میگه؟ اعصاب برام نداشته بود. مدام توی ذهنم مرور میشد « آقام بخاطر معاونت خط رو ول کرد کشید عقب»
نه نه نه، اصلا تو کتم نمیره به هیچ عنوان! قرآن رو بستم و گذاشتم جیبم، دیگه هیچی جلو دارم نبود با توپ پر رفتم سنگر حاج حسین رسیدم داخل سنگر دیدم حاجی به نمازه، صبر کردم حرفی نزدم.
یه ذره آروم تر از قبل شدم.
اما هنوز عصبی بودم، نماز تموم شد.
نشستم کنار سجاده حاج حسین، سجاده همون چفیهمون بود!
رو کردم به حاجی گفتم:
+ حاج حسین تو به همین نمازی که خوندی، تو رو به هر کی که میپرستی بذار من بیام.
- سید قسم میدی چرا؟ الان امر این هست شما معاون باشی، اگه معاون پشتیبانیم رو از دست بدم چجوری حساب شده مهمات برسونم به بچه ها؟ سید حساب این چیزا رو کردی؟
+ حاجی هم تو میدونی هم من، خیلیا هستن بهتر از من و تواناتر از من میتونن این پست رو مدیریت کنند، چرا از سید ابراهیم استفاده نمی کنی؟ چرا من؟ حاجی تو رو جدم بیخیال من شو بذار بیام جلو.
- سید تو حکم داری محال ممکنه بذارم بیای جلو، سیدابراهیمم حکمش اومده دیگه فرمانده گردان نیست بعدم خدا رو توی اعمالت نمیبینم سید، فقط داری لجبازی میکنی!
+ حاجی جان تو رو جون بچه ام تو به عزیزترین کسم قسمت میدم بذار بیام جلو!!!
- سید تو بچه نداری محاله بذارم بیای!
+ به جان بی بی بچه دار شدم دروغ ندارم بگم، یه ماهه زنم بار داره!
- چی میگی؟ تو زنت بارداره سه روز پیش از اصفهان ول کردی اومدی اینجا؟ متوجه شرایطی؟ میفهمی؟ همین الان میری اصفهان، دیگه اینجا نبینمت، از عملیات برگشتم اینجا بودی حکم تیرت رو میدم فهیمدی؟!
#داستان_حبیب
#قسمت_چهارم